رفتن به محتوای اصلی
سید محمود طاهری

25 رجب و شهادت موسی بن جعفر علیه ‏السلام

تاریخ انتشار:
یافعی در مرآة الجنان می ‏نویسد: ابوالحسن موسی الکاظم علیه‏ السلام عابد و جواد و صالح و بزرگ قدر بوده واز کثرت عبادت و اجتهاد در دیانت، او را عبد صالح می ‏گفتند. کریم و حلیم و سخی و بزرگوار بود. هر کس از او غیبت می‏ کرد، برایش کیسه زر می ‏فرستاد...
25 رجب و شهادت موسی بن جعفر علیه ‏السلام

او وارث علوم پدر بود و در پرتو گذشت و بردباری فوق‏ العاده ‏ای که در برابر نامردمی‏ ها و نامرادی ‏ها از خود نشان داد، لقب «کاظم» گرفت.

از تمام مردم زمانش عابدتر و عارف‏تر بود. جوان‏مردی ‏اش باعث اعجاب همگان شده بود.

شب‏ها برای نوافل شب بر می ‏خاست و پیوسته نماز می‏ گذاشت تا نماز صبح، و چون نماز صبح را ادا می ‏کرد، تعقیبات آن را می ‏خواند تا طلوع آفتاب.[1]

این دعا را بسیار می‏ گفت:

اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب؛ پروردگارا، از تو می ‏خواهم راحتی و آسایش را زمان مرگ و عفو تو را در وقت حساب روز قیامت.[2]

و نیز مکرّر می‏ خواند:

عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ؛ پروردگارا، گناه بنده تو بزرگ است، پس عفو تو نیز باید نیکو باشد.[3]

موسی بن جعفر علیه ‏السلام شب‏ها برای بیچارگان و بیوه زنان و یتیمان، زر و نقره و آرد و خرما می ‏برد و مستمندان را یاری می ‏رساند.

حتی مخالفانش نیز در کتاب‏هایشان به سجایای اخلاقی آن حضرت اعتراف کرده ‏اند.

یافعی در مرآة الجنان می ‏نویسد:

ابوالحسن موسی الکاظم علیه‏ السلام عابد و جواد و صالح و بزرگ قدر بوده واز کثرت عبادت و اجتهاد در دیانت، او را عبد صالح می ‏گفتند. کریم و حلیم و سخی و بزرگوار بود. هر کس از او غیبت می‏ کرد، برایش کیسه زر می ‏فرستاد و او را شرمنده احسان خویش می‏ فرمود.

محمّد شافعی نیز گوید:

او شب‏ها را به سجده و نماز می ‏گذراند و روزها را به روزه گرفتن و صدقه دادن در راه خدا سپری می‏ کرد. در حلم و بردباری افراط می‏ کرد و هر کس در حقّ او بدی می‏ کرد، او را می ‏بخشید، خشم خود را فرو می ‏نشاند و در حقّ او نکویی می‏کرد. مردم عراق او را باب ‏الحوائج می‏ دانستند که او وسیله شفاعت در پیشگاه خدا بود و متوسّلین به خدا از این باب، طلب حاجت می‏ کردند. هر کس حاجتی داشت، او حاجتش را برآورده می ‏کرد.[4]

عمر به خشنودی دل‏ها گذار

تا ز تو خشنود شود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

گرم شو از مِهر و ز کین سرد باش

چون مَه و خورشید جوان‏مرد باش[5]

 

موسی بن جعفر علیه ‏السلام همانند اجداد طاهرینش اهل کار و تلاش نیز بود. هرگز از کار و تلاش که عزت شخص و جامعه در گرو آن است، غفلت نمی ‏کرد.

علی بن ابی‏ حمزه گوید:

موسی بن جعفر علیه ‏السلام را در باغستان و نخلستانی دیدم که کار می ‏کرد و عرق می‏ ریخت. عرض کردم: خادمان و غلامان شما کجایند که شما چنین عرق می ‏ریزید؟

فرمود: آنکه از من و پدرم بهتر بود کار می ‏کرد و عرق می‏ ریخت؛ (یعنی علی ابن ابی‏ طالب علیه ‏السلام) پیامبران و اولیا و اوصیای آنها همه اهل کار بودند. سپس فرمود: کار کنید، ولی میوه درختان را پیش از رسیدن مفروشید، هرگاه که ثمر رسید بفروشید. سببش این است که مبادا آفت رسد و خریدار خسارت بیند[6]».

درود بی‏کران خدا بر تو باد، ای زندانی کینه‏ توزی‏ها و دشمنی ‏های نامردان.

سال‏ها در حبس بودن تو را چه زیانی داشت؟ مروارید نیز در میان صدف زندانی است، ولی تنگنای قفس از او مروارید می ‏سازد.

چه فریادهای رهایی ‏بخش که تنها از بالای دار به گوش جهانیان می ‏رسد و چه ناله ‏های مظلومانه که تنها با کشیدن خنجر بر گلویی، آدمیان را به خود می ‏آورد و چه قطرات اشکی که تنها در صدف زندان، به گوهری تابان، بدل می ‏شود.

یوسف نیز در میان چاه رفت و در حبس قرار گرفت، ولی نه تنها با سختی‏ها از پای نیفتاد که آن مشکلات را به پل پیروزی تبدیل کرد. این است ویژگی بزرگ انسان‏های والا که گویا از شکست‏ها و مصیبت‏ها، نفع بیشتری می‏برند تا از پیروزی‏ها و آسایش‏ها.

آن عودی در تو گر آتش زنند

این جهان از عطر و ریحان آکنند[7]

آنگاه که یوسف علیه‏ السلام به عزیزی مصر رسید و در اوج قرار گرفت، دوستی قدیمی از او پرسید که در چاه و در زندان چه حالی داشتی؟

و او به زیبایی پاسخ می ‏دهد که: «مَثَل من در چاه، مَثَل ماه بود در محاق که پنهان می ‏شود و از او کاسته می‏ شود تا تبدیل به بدر کامل شود و من نیز در چاه و زندان پنهان شدم تا چون بدر کامل، درخشان شوم»:

گفت چون بودی ز زندان و ز چاه

گفت: همچون در مَحاق و کاست ماه

در مَحاق از ماه نوگشتی دو تا

نی در آخر بَدر گشتی بر سما

نیست ما را از قضای حق گله

عار نَبْوَد شیر را از سلسله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود

بر همه زنجیرسازان میر بود[8]

سلام بر تو ای موسی بن جعفر علیه ‏السلام که خود را به زیور زندان آراستی و از آن، سند افتخار و برگ زرّینی برای خود ساختی و چه زیبا آن شاعر عرب در زبان حال تو سروده است:

«مرا ملامت کردند که تو زندانی شدی. گفتم اینکه عیب نیست، کدام شمشیرِ کاری هست که آن را در غلاف قرار ندهند؟ اگر خورشید جهان تاب غروب نکند و مدّتی چهره پنهان ننماید، فلان ستاره ضعیف آشکار نمی ‏شود و نمودی نمی ‏کند. بگذار به خاطر نمود این ضعیف‏ها هم که شده، خورشید جهان تاب چهره پنهان کند. زندان اگر به سبب جنایتی نباشد، جایگاه ومکان خوبی برای مردان است. آدم کریم در آن، خالص‏تر و مصمّم‏تر می ‏شود...

در حالی که اشک جاری بود و آتش عشق در دلم زبانه می ‏کشید، به او گفتم که اگر پاهای او را در کُنده و زنجیر، بسته می‏ بینی بی‏تابی نکن و ناراحت مباش، خلخال و زینت مردان، همین چیزهاست[9]».

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُوسَی بْنِ جعفرٍ وَصِی الْاَبرابرِ وَ اِمامِ الْاَخْیار وَ عَیبَةِ الْاَنْوارِ، وَ وارِثِ السَّکینَةِ وَالْوَقارِ وَ الْحِکَمِ وَ الآثارِ الَّذی یُحْیی الَّلْیلَ بِاالسِّهْرِ بِمُواصَلَةِ الْاِسْتِغْفار.

گوشه ‏ای یا خلوتی کو تا بنالم، همچو نی

بر تمام ناله ‏هایم، من ببالم، همچو نی

سینه‏ ام را بی ‏مهابا، تا ز داغت پر کنم

از غروب روزهای بی ‏چراغت، پر کنم

من بنالم، دل بنالد مثل عاشوراییان

پر شود تا سینه‏ ام از گریه‏ های بی ‏امان

ای نوای بی‏نوایان، با صدایت آشنا

مست آهنگ دعایت، خِطه سبز خدا

بر تمام غربتی که سال‏ها، اندوختی

عاشقانه در جوار عشق جانان سوختی

کاش می ‏شد، اشک‏ ریزان، بی‏قرارت همچو شمع

شعله گیرم من بسوزم، در جوارت همچو شمع

ای بلند ای حضورت در میان خاکیان

آرزو و حسرت همواره افلاکیان

فارغ از هر ناشکیبایی، اگر ایوب بود

صبر روحانی تو پیش خدا، محبوب بود

چلچراغ آسمان در حیطه تدبیرها

بسته کی ماند به پایت حلقه زنجیرها

همچنان راه تو باز است و چراغت شعله ور

شعله ور در سینه ‏ها، اندوه داغت، شعله ور

زندانی بصره و بغداد[10] تقی متقی

از تو گفتن دلی به نرمای آب می‏ خواهد و طاقتی به سختی سنگ، و از تو شنیدن، حکایتی است نامکرر؛ چون عشق، چون حیات.

مهربانی ‏ات باران بی ‏دریغ بهاری بر دشت تشنه جان‏های بی‏شمار، و شکوهت، تندیسی به سترگی تمام بزرگی‏های تاریخ است.

ای به سخن «راستی» را آراسته و به عمل «درستی» را پیراسته!

خورشیدی بودی شگفت و شکوه هر شعاعت، زوبینی جانگزا بر چشم‏های خفاشان کاخ نشین.

ای باب گشوده خدا بر حوایج مردمان، و ای رشته پیوند زمین و آسمان!

نامت کلید گشایش گره‏های فروبسته و یادت مایه آرامش دل‏های شکسته است.

نامت نردبان صعود دعاهای مرفوع و یادت پلکان نزول اجابت منصوب است.

... و نامت ای بزرگ! پژواکی مانا در جان هفت گنبد گیتی به یادگار.

تو را با زبان نیاز می‏خوانیم؛ با دلی پرسوز و گداز؛ به امداد این دست‏های خسته و بر گشایش درهای فرو بسته.

ای گرداب‏های خشم و غضب را «کاظم»!

ای طوفان‏های اندوه را «صابر»!

ای بر مهار اُشتر گریزپای خلافت، «صالح»!

و ای بر هدایت خلق خدا «امین»!

سلام بر تو ای صاحب «احسان عام» و «گذشت خاص»!

سلام بر تو ای زندانی بزرگ بصره و بغداد!

سلام بر تو ای «عالم»، ای «فقیه» و ای «عبد صالح» خدا!

سلام بر تو که شب‏های سیاه را با چراغ ذکر و دعا به سپیده سحری پیوند می‏زدی!

سلام بر تو که هم‏ پیمان سجده‏ های طویل، گریه ‏های طولانی و مناجات کثیر بودی!

سلام بر تو و بر ناله ‏های شبگیرت!

سلام بر تو و بر گام‏های مجروح بسته به زنجیرت!

تو را با زبان اشک و آه می ‏خوانیم در گذر از جنگل گرگ ‏آلود جهان؛ به دستگیری این ماندگان راه و درماندگان نامه سیاه.

ای شکیب مجسم بر جسارت تازیانه‏ ها!

تو را به وسعت تاریخ رنج، بر سرشت سرنوشت مصیبت، سروری داده ‏اند؛ زان پیش که طومار طویل سُرور به خط شکسته شادمانی رقم خورد.

اندوه، فوج فوج، بر موج موج نگاهت دوید، آرامشی زخمی، تمام وجودت را به تسخیر کشید و سرنوشت تو با «بند» پیوند خورد.

ای مسموم زهر جفا!

از سرخ تا به زرد، از زرد تا سفید

آه! این چه رنگ چهره آینه است؟!

زین غم سزاست از جگر سنگ ریزد آب

زندان «سندی» و مرگی غریب و سپس نقشه فریب:

«مردم! امام رافضه این است بنگرید

تابوت اوست، از «پل بغداد» بگذرید.»

ای ظلم!

خانه‏ ات ز ازل تا ابد خراب![11]

 

قنوت دست‏های بسته[12]

کیستی که فرشتگان، در عزای تو، نوحه می ‏خوانند؟

کیستی که آسمان، سوگوار توست؟

کیستی که ستارگان، در فراقت از چشم‏های آسمان فرو می ‏چکند؟

آه، ای دلیل این همه گریه!

ای هم‏نشین هرچه ستاره!

شب زنده ‏دار!

ای زمانه، تو را شرمسار!

آه، ای موسای روزگار!

ای هفتمین ستاره شب‏های تار تار!

ای قلب زخم خورده تاریخ!

آه ای تمام هرچه عبادت!

ای قنوت دست‏های بسته به زنجیر!

 

زنجیرهای سوخته[13]

امشب شب زنجیر است.

امشب شب تازیانه است.

امشب شب دیوارهاست.

امشب شب سلول است و میله‏ ها.

امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن‏ها می‏ آید، صدای سوگ از تازیانه ‏ها بلند است، دیوارها ندبه می‏ خوانند و سلول‏ها، وَ إِنْ یَکادْ می‏ گیرند. آه! از برکه کدام چشم بارانی، این همه اشک می‏ جوشد؟

کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین می‏ زنند؟

خدایا! این چه پیروزی است، نگاه کن! این همه کبوتر چرا از آسمان، خود را به دیوار این سیاه ‏چال می‏ کوبند؟ چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون می ‏افتند؟

چرا امشب ستاره ‏ها بیرون نمی ‏آیند؟

چرا ماه شیون می ‏کند... ؟

می ‏ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود.

می‏ ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است.

می‏ ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد...

آه از جفای هارون! ...

با عشق چه کرده‏ ای که دارد خون... ؟

زمین خشکش زده؛ یکی قطره ‏ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد اینجا تکرار می ‏شود...

دلم بوی مدینه می‏ دهد... خون... خون... خون...

اینجا دارند برای ماه، ختم فراق می‏ گیرند.

رهایم کنید! اینکه بر تکه چوبی می‏ آورند، پاره ‏ای از خداست...

چه قدر زخمی می‏آید از این دریای شکسته!

زنجیرها آب می ‏شوند.

زنجیرها می‏ سوزند.

زنجیرها از خجالت می‏ سوزند.

چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!

مگر این گل محمد صلی‏ الله ‏علیه ‏و‏آله، کجا می ‏خواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمی‏ کنند؟

نگاه کن مچ پاهایش را!

نگاه کن، درست مثل پاهای اسیران شام است.

چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده! جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!

این همه هستی من است که بر شانه ‏های شکسته شهر، از زندان بیرون می ‏آورند.

این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم!

اینکه می‏ بینی می ‏آید، مردی است که همه زخم‏های مرا می ‏دانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می ‏آورندش.

این بهار است؛ در زنجیر می ‏آید.

این بهار است؛ با زنجیر می‏ آید.

این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برایشان قرآن خوانده بود... .

دلم هوای کاظمین کرده.

دلم بوی تو را می‏ دهد.

کاش این همه زنجیر را می ‏توانستم پاره کنم و به سویت بشتابم!

کاش من هم رها و آسمانی بودم!

کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان می ‏کوبند!

دارند می‏ آورندت؛ پیچیده در جام ه‏ای از خون و زنجیر

می ‏خواهم دلم را تکه تکه کنم.

این آخرین سطر دلتنگی‏ها و آخرین ترانه اندوه من است.

دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!

باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر می‏توان به عرش رسید.

 

هفتمین دلیل خداوند[14]

«ای برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب، و برآرنده شیر از میان سرگین و خون، و ای برآرنده فرزند از میان پرده، ای برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و ای... ! خلاصم کن از دست هارون»![15]

این صدای زمزمه هفتمین برگزیده خداوند است که فضای وهم ‏آلود زندان هارون را در برگرفته است.

خشت خشت این دیوارها، شب‏های زیادی شاهد مناجات امام با خداوند بوده‏ اند؛ کسی که رأفت و مهربانی ‏اش حتی زندانبان را به نرم‏خویی واداشته بود.

روایت شده است که چون امام موسی کاظم علیه ‏السلام در حبس هارون، این دعا را خواند، بعد از آنکه شب درآمد و وضو تازه کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، هارون، خواب هولناکی دید، ترسید و دستور داد که آن حضرت را از زندان رها کردند؛ هرچند آزار و اذیت‏های هارون به امام علیه ‏السلام تا آخرین روزهای عمر پر برکت حضرت ادامه داشت.

او از تأثیر شگرف رهنمودهای روشن‏گرانه امام بر شیعیان خبر داشت؛ از این رو، حضرت را سال‏های زیادی در زندان گرفتار کرده بود.

بیست و پنجمین روز رجب، مرثیه ‏خوان داغ مردی است که هر لحظه زندگی‏ اش، خنجری بود بر قلب آنان که نخل تناور امامت را سوخته می‏ خواستند.

هفتمین پنجره ‏ای که رو به دریا باز می ‏شد و جزر و مد نگاهش، زمین و آسمان را به خضوع وا می ‏داشت.

او که بر اسب خشم خویش، لگام زده بود و رود گذشت و مهربانی ‏اش، همواره در دل‏ها جاری بود.

اسطوره ‏ای که خواب را از چشمان پیر هارون الرشید ربوده بود و ستون‏های حکومت سراسر ظلمش را به لرزه درآورده بود.

و سرانجام، هارون که می‏ ترسید با وجود امام علیه ‏السلام علیه او و حکومتش توطئه‏ ای صورت گیرد، با خرمای زهرآلود، امام را مسموم کرد و به شهادت رساند.

ای هفتمین دلیل خداوند در زمین!

ای آنکه از دریای چشمانت، آرامشی شگرف می‏ تراوید و لبخند مقدست، صبح را در ذره ‏های خاک منتشر می ‏کرد! ما هنوز در مسیر نگاهت، آسمان را تجربه می‏ کنیم و خاکسترنشین فراقت، آخرین روزهای رجب را مویه می ‏کنیم.

سلام بر تو و سلام بر کاظمین، که چنین گوهری را در آغوش دارد!

 

معصومه، تسلیت![16]

به خیال خود تو را به اسارت گرفته بودند؛ غافل از اینکه آنها خود اسیر بودند؛ اسیر جهل و ناآگاهی و در غل و زنجیر ظلمت فرو رفته.

زندان، هنوز زمزمه‏ های سبوحٌ قُدّوسٌ تو را در گوش دارد و خود شاهد است در قنوت خود چگونه از دیوارها و سقف سیاه زندان می‏ گذشتی و آسمان را فتح می ‏کردی.

زندان شاهد است، چگونه سجده ‏ات، تو را همچون پرنده ‏ای به باغ‏های سرسبز طراوت می ‏برد و بهشت، در تک تک آیه ‏های روشن نگاهت جاری بود.

تنها زندان می‏ داند.

جسم تو را به اسارت گرفته بودند، غافل از اینکه روح تو آزادانه و پرنده ‏وار، زمین و آسمان را در هم می‏ نوردید.

امروز تقویم ‏ها در سکوت خود فقدان تو را به سوگ نشسته‏ اند.

معصومه علیه االسلام در پایان انتظار خود، اشک بر گونه‏ ها دوانیده است.

کبوتران حرم دخترت، شور و شوق پرواز را از دست داده ‏اند و ماتم آن گنبد طلایی، آسمان را سیاه می ‏کند.

معصومه جان! تسلیت!

چشمان زایر ما را ببین که به اشک نشسته است. صدای ما این بار، زیارت‏نامه را داغدارتر از همیشه می‏ خواند.

دست‏های ما ضریح تو را این بار، غمبارتر در آغوش می‏ گیرد.

قم، از همه شهرها غمگین‏تر است.

امّا خوشا به حالش که برای تسکین این درد، تو را دارد! به تو تسلیت می‏ گوید تا خود تسلی یابد.

معصومه جان!

اشک‏های ما را با دستان نوازشگرت پاک کن و سرهای ما را به دامان بگیر.

 

 

پی نوشتها:

-------------------------------------------------

[1] شیخ عباس قمى، منتهى‏الآمال، ص 924.

[2] شیخ عباس قمى، منتهى‏الآمال، ص 924.

[3] شیخ عباس قمى، منتهى‏الآمال، ص 924.

[4] شیخ عباس قمى، منتهى‏الآمال، ص 924.

[5] نظامی

[6] شیخ عباس قمى، منتهى‏الآمال، ص 316.

[7] مولانا

[8] مولانا

[9] مرتضى مطهرى، بیست گفتار، صص 190 ـ 192.

[10] نشریه «فرهنگ و جهاد» سال پنجم، شماره چهارم، صص 2 ـ 4.

[11] صابر کرمانی

[12] تیمور آقا محمدی

[13] امیر مرزبان

[14] معصومه داوود آبادی

[15] دعاى امام موسى کاظم علیه‏السلام در زندان هارون، مفاتیح الجنان

[16] محدّثه رضایی

منبع: تحفه رجبیون

افزودن دیدگاه جدید

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.