اشعار مناسبتی-عبدالله بن الحسن علیهماالسلام
عبدالله بن الحسن علیه السلام
یک کربلا عطش
روح والای عبــــادت بــــه ظهــور آمـده بود یــا کـــه عبــدالله در جبهـه نــور آمده بود
کــربـلا بـــود تمــاشــاگــر مــاهی کز مهر یــازده لیلـه قـــدرش بــه حضور آمده بود
یــــازده عیـد بـه ابــــروی هلالیـش هـلال تــا بــه قــربانگه جـانان به سرور آمده بود
یـــازده برگ، گل یاس حسن بیش نداشت کــه بــه گلـزار شهادت به ظهور آمده بود
یـــوسـف دیگــــری از آل علـــی کـز رخ او چشـم یعقــوب زمـــان باز به نور آمده بود
بــاغبان در ورق چهــره گــــرمــــازده اش گلشن حُسـن حَسـن را به مرور آمده بود
صــورتـش صفحـه بـــرجستـه قـرآن کریم صحبتش نــاسخ تـــورات و زبــور آمده بود
بی کـلاه و کمـر از خیمـه بـه صحرا رو کرد بـس کـه از تـاب تجـلی به سرور آمده بود
قتلگـه طـور و حسین بن علی همچـو قتل بــه تمـاشـای کلیـم الله و طـــور آمده بود
لَـن تَـــرانی نشنید از اَرِنـی گفتن خـویش پــاسخش چــون ز خـداوند غفـور آمده بود
بــه طـــواف حـــرم عشـــق ز آغوش حرم دل ز جان شسته به شیدایی و شور آمده بود
طفـل نوخاسته و خـاسته از جـان و جهان آسمــان زین همه غیرت به غرور آمده بود
عجـب از ایـن همـه مستی چو برادر را دید که چه ها بر سرش از سم ستور آمده بود
قتلگه طور و حسین بن علی هم چو کلیم بـــه تمــاشـای کلیم الله و طــور آمده بود
ایـن یـک آیینـه حُسـن آن دگــر آیینه لطف زیـن دو آیینـه روان چشمـه نــور آمده بود
ســر ایــن آینـــه، آن آینــه بر سینه گرفت زآن سر و سینـه محبت به ظهور آمده بود
بر دل و پهلوی این عاشق و معشوق دریغ
نیـــزه و تیــــر ز نـــزدیک و ز دور آمده بود
تمامِ حُسن
یک کربلا عطش
ســلام بـــاد بـــه عبــدالله آن صغیـر دگــر
کــه بـــود در صــدف کـــربلا یکــی گـــوهر
تمــام نـــور کــه بُـــد نــــور دیــــده زهــــرا
تمـام حُسـن کـه بـودش حسن یگـانه پدر
تمام عشق که شد کشته در بر معشوق
تمــام دل کــه نکـــرد او جـــدایــی از دلبر
بنــازم آن همــه غیــرت کــه همچـو پروانه
بـه گــرد شمـع وجــود حسین مـی زد پَـر
چــو دیـــد غــــربت عَــــمِّ بـــــزرگـوارش را
بـــه قتلــگـــاه درآمـــد ز دامـــــن مــــــادر
عــدو چـــو تیـــغ بــــرآورد بهر قتل حسین
بـه پیش تیغ عـدو دست خویش کرد سپر
بــرید دستش و هـرگـز دل از عمــو نبــرید
که شد به دامن عـمِّ غریبِ خویش شهید
عبدالله ابن الحسن علیهما السلام
دو دریا اشک 1-غلامرضا سازگار
شمــعهــا از پـای تـا سـر سوخته مـــانــده یــک پــروانه پـر ســـوخته
نـــام آن پـــروانـــه عبــــداللــه بـود اختــری تــــابنــدهتـــر از مـــاه بــود
کــرده از انـــدام لاهـــوتـی خــروج یــافتــه تــا بــامِ «أوْ أدنی» عـــروج
خـــون پــاکش زاد و جـانش راحله تـــار مـــویـش عـــالمی را سلسله
صـــورتــش مـــانند بـــابــا دلگشــا دستهــای کـوچکش مشکلگشا
رخ چــو قــرآن چشم و ابرو آیهاش آفتـــــاب آیینــــــهدار ســایـــــهاش
مجتبـــایی بـــــا حسیـن آمیـختــه بـــر دو کتفـش زلــف قـاسم ریخته
از درون خیمـــه همچـــون بــرق آه شــــد روان بــا نــاله سـوی قتلگاه
پیـــش رو عمـــو خـــریدارش شده پشـت ســر عمـــه گرفتارش شده
بـــر گــرفته آستینش را بــه چنـگ کای کمر بهـر شهادت بسته تنگ!
ای دو صــد دامت بــه پیشِ رو مرو ایـــن همـــه صیــاد و یـک آهـو مرو
کــودک ده ســالــه و میـدان جنگ یـک نهــال نــــازک و بــــاران سنگ
دشمـن اینجـا گـر ببیند طفلِ شیر شیــر اگـــر خــواهد زند او را به تیر
توگل و، صحرا پراز خاروخس است بهـر مــا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده سالـه مرد طفـــل مــا هــرگـز نتـــرسد از نبرد
بیعمــو مـاندن همـه شـرمندگی است بـــا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــــوده از آغــــاز عمــــرم انتظـــــار تـــا کنـــم جــــان در ره جــانان نثار
جـــان عمـه بـود و هستم را مگیـر وقـت جانبازی است دستم را مگیر
عمــه جـان در تاب و تب افتـادهام آخــــر از قــــاسم عقــب افتــادهام
نـالهای بـا سوز و تاب و تب کشید آستـیـن از پنـجــه زیــنـب کــشیــد
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت پــرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیـــد قـــــاتل در کنــــار قتلگــــــاه تیــغ بـگْـــرفتــه بـه قصدِ قتلِ شــاه
تـــــا نیـــایــد دست داور را گـــزند کـــرد دست کــــوچک خـود را بـلند
در هـــــوای یــــاری دستِ خـــــدا دســت عبـــــدالله شـد از تــن جدا
گفـت نــه تنهـا سر و دستم فدات نیستم کن ای همـه هستم فدات!
آمــدم تـــا در رهــت فـــانی شوم در منـــــای عشـــق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست وسر تـــا بـــرای یــــاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد ذرهگــــر شــــد محــو، مهرآباد بـاد
توسلامت،گرچه مارا سر شکست دست ساقی بازاگرساغرشکست
ای همـــه جـــانها بــه قربان تنت دســت عبـــــدالله وقــــــف دامنـت
چــون بــه پــاس دست حـــق از تــن جداست دست مــا هـم بعد از این دستِ خداست
هرکـه در ما گشت، فانی ما شود قطــره دریــایی چـو شد، دریا شود
تـا دهم بر لشکر دشمن شکست دسـت خـود را چــون عَلم گیرم به دست
بــــا همیــن دستـم تو را یاری کنم مثــــل عبّـــــاست علـمــداری کنم
بــــود در آغـــوش عمّـــش ولـــوله کــز کمــــان بشتــافت تیـــرِ حرمله
تیــر زهـــرآلود بــا سـرعت شتافت چــون گــــریبان حنجر او را شکافت
گــوشة چشمـی بــه عمّو باز کرد مـــرغ روحـــش از قفــس پرواز کرد
بــــا گلـــوی پــــاره در دشت قتال شــه تمـــاشـا کرد و او زد بال بال
همچــو جـــان بگْرفت مولا در برش تـــــازه شـــــد داغِ علـــیِّاصـغرش
گــریــه مـــا مـرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
دوبیتی حضرت عبدالله علیه السلام
یک ماه خون گرفته 4 - غلامرضا سازگار
بــرای تــرک ســر، آمــاده بودم
از اوّل دل به مهـرت، داده بودم
عموجان بــر سرم، منّت نهادی
من از قاسم، عقب افتاده بودم
ز خــون، گلــرنگ شــد آیینۀ تو
فــروشد نیــزه، بــر گنجینـۀ تـو
الهــی کــور گـــردم تـــا نبینـم
زنـد قــاتل، لگـد بــر سینــۀ تـو
نوحه حضرت عبدالله علیه السلام
یک ماه خون گرفته 4 - غلامرضا سازگار
در یاریت عموجان، دست از تنم جدا شد
بـــر روی سینـۀ تــو، عبــداللهت فـدا شد
ای قبلۀ مرادم عمو برس به دادم
صـدای غـربتت را، از قتلگـه شنیدم
از خیمه چون کبوتر، تا قتلگه دویدم
ای قبلۀ مرادم عمو برس به دادم
شکر خدا که کردی، از مرحمت نگاهم
آغــوش پـر ز مهـرت، گردیـده قتلـگاهم
ای قبلۀ مرادم عمو برس به دادم
دستم فتد به پایت، به جای شاخۀ یاس
بگـو کــه تــا گذارند، کنــار دسـت عبّاس
ای قبلۀ مرادم عمو برس به دادم
وقتی که زیر شمشیر،ناله زدل،کشیدم
امـــام مجتبــی را در صـــورت تــو دیــدم
ای قبلۀ مرادم عمو برس به دادم
با تو هستم ای عمو
فانوسهای اشک 3 – سید محسن حسینی
تـا صدای غربتت با گوش جان خود شنیدم
از حرم تـا قتلگه، با کام عطشان میدویدم
مست مستم ای عموجان با تو هستم ای عموجان
ای عمـوی بهتر از جانم، ببین بابا ندارم
در میان قتلگه، سر روی دامانت گذارم
مست مستم ای عموجان با تو هستم ای عموجان
تو سراپـا غرق خونـی، من سراپـا رنج و دردم
آمدم ای شمع سوزان، تا که من دورت بگردم
مست مستم ای عموجان با تو هستم ای عموجان
گرچه من طفلم ولی از جام عشقت مست مستم
غــم نـــدارم ای امیـــرم، گــر جــدا گـردد دو دستم
مست مستم ای عموجان با تو هستم ای عموجان
آرزویــم ایـــن بــوَد بـر روی دامانت بمیرم
من دگر دستی ندارم، تا تو را در بر بگیرم
مست مستم ای عموجان با تو هستم ای عموجان
علیرضا لک
دردی به سینه هست که خاکسترم کند
در دستهای محکم تو مضطرم کند
خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم
با ابرهای اشک بیاید ترم کند
آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای
بالم دهد، رها کُنَدم، باورم کند
من می پرم خدا کند او تیغ خویش را
جای عمو حواله ی بال و پرم کند
قیچی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد
اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند
حالا که من به سینه ی زخمش رسیده ام
بگذار، دست های کسی بی سرم کند
علی اکبر لطیفیان
طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها
طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا
آهی که میکِشد جگر من ، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من ، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من ، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من ، مرا بس است
از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش ، حس یتیمی نداشتم
دستي كريم هست كه نذر خدا شود
وقتي نياز بود ، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هركس كه كوچك است ، نبايد فدا شود؟
بايد براي خود جگري دست و پا كنم
با دست كوچكم سپري دست و پا كنم
ديگر بس است گرم دلِ خويشتن شدن
آماده ام كنيد براي كفن شدن
حالا رسيده است زمان حسن شدن
آماده ي مبارزه ي تن به تن شدن
يك نيزه اي نماند دفاع از عمو كنم؟!
يورش بياورم ، همه را زير و رو كنم؟!
آماده ام كه دست دهم پاي حنجرت
تير سه شعبه اي بخورم جاي حنجرت
شايد كه نيزه اي نرود لاي حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشاي حنجرت
سوگند اي عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پيكرت
اين حفره روي سينه ي تو اي عمو ز چيست؟
اين زخم ِ روي سينه ي تو ارثِ مادريست
اين جاي زخم نيزه و شمشيرها كه نيست
بر روي سينه ي تو عمو جان جاي پاي كيست؟
عبداللهت نمُرده ذبيح از قفا شوي
بر روي نيزه هاي شكسته فدا شوي
علی اکبر لطیفیان
کشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک اینها جگر مردان است
همه اصحاب حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچه ی خیمه، پدر مردان است
بست عمامه؛ همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است
نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذارید ببینند خودش یک حسن است
حرف در خیمه شدن بر ضرر مردان است
گرچه ابن الحسنم پر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله
مصحف ما، چه به هم ریختنت وای عمو
چقدر تیر نشسته به تنت وای عمو
همه ی رخت تو غارت نشده...پاره شده
بس که یکپارچه با پا زدنت وای عمو
آمدم تا که اجازه بدهی و یک یک
نیزه ها را بکشم از بدنت وای عمو
جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
چه شلوغ است سر پیرهنت وای عمو
آنقدر نیزه زیاد است نمیدانم که
بکشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو
حسن لطفی
این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیره ی زهراست
یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست
خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست
با حوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست
می نویسد عمو و بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست
مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست
عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد
کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد
موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد
پسر مجتبی است می دانم
بچه ی شیر هم جگر دارد
همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد
آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد
آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود
جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد
می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد
بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد
دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد
روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد
سینه اش را ندیدی از زخمِ...
...نوک تیری مهیب میسوزد
چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد
یوسف رحیمی
همه رفتند و تنها مانده ام من
اسیر درد و غم ها و مانده ام من
علی اصغر شش ماهه هم رفت
ولی از کاروان جا مانده ام من
گذشته کار من از صبر و طاقت
شده اندوه و داغم بی نهایت
ندارم اين قدر طاقت، ببینم
به دست عمه زنجیر اسارت
اگرچه آخرین یار عمویی
ولی نزد خدا با آبرویی
دوباره حرمله می آید از راه
دوباره روضه ي تیر و گلویی
وحید قاسمی
عمو رسيدم و ديدم؛ چقدربلوا بود
سر تصاحبِ عمامه ي تو دعوا بود
به سختي از وسط نيزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر خدا كمي جا بود
ثواب نَحر گلويت تعارفي شده بود
سرِ زبان همه جمله ي - بفرما- بود
عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد
چه خوب مي شد اگر مشك آب سقا بود
زني خميده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود
براي كشتن تان تيغ و نيزه كم آمد
به دست لشگريان سنگ و چوب حتي بود
تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
به فكر جايزه ي بردن سر ما بود
بلند شو؛ كه همه سوي خيمه ها رفتند
من آمدم سويِ گودال، عمه تنها بود
علیرضا لک
لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد
سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد
بر روی خاک که با صورت خونین آمد
تیرها در همه جای بدنش جا افتاد
در دهانی که پر از خون شده ... بی هیچ خبر
نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد
عرق مرگ نشسته است به پیشانی او
بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد
«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»
قرعه ي کار به نام من شیدا افتاد
«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»
که چنین پای دم آخرش از پا افتاد
بازویم ارثیه ي فاطمه باشد که کبود
پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد
خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم
سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد
خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند
پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد
محسن عرب خالقی
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟
وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟
در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است
خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت
می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود
در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است
دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم
وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست
خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است
تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
وحید قاسمی
جــلـوه ي ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ي تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای
زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای
چقدر نیزه خورده ای!چه شده؟
دم عـصــری پر اشتها شده ای
نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!
همـه ي مـوی عمه گشـته سپید
خـوب شد خمره حنا شده ای
کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟
نـقـشه ي ری خطـوط زخـم تنـت
پس برای همین تو تا شده ای؟!
بـا تقــلا و دسـت و پــا زدنــت
بــاعــث گـریــه ي خــدا شـده ای
حسین ایزدی
دیگر تحملش به سر آمد، برابرش
دارد ز دست می رود عمه، عمو، سرش
شمشیر و نیزه، تیر و سنان متحد شده
با هر صدای حرمله، حمله به پیکرش
جسمی نمانده است، فقط تیر و نیزه است
سیمرغ گشته، بس که شده نیزه ها پرش
چون جان اوست عرش خدا، نیزه ها همه
بوسه زدند بر تن او، بر سراسرش
این تیر آخری که به پهلو نشسته است
یادش بیاورد در و دیوار و مادرش
یک خنجر است، جان دو تن را گرفته است
دیگر تمام شد به خدا کار خواهرش
قاسم نعمتی
می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
حامد اهور
وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تو تمام تنم تیر می کشد
طاقت ندارم اینهمه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد
این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد
ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد
این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد
بر خیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد
علی اکبر لطیفیان
كشته ي دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بيشترش دور و بر مردان است
يازده ساله ولي شوق ِ بزرگان دارد
در دلِ كودكِ اينها جگر مردان است
همه اصحابِ حرم طفل ِ غرورش هستند
اين پسر بچه يِ خيمه پدر ِ مردان است
بست عمامه همه ياد جمل افتادند
اين پسر هرچه كه باشد پسر مردان است
نيزه بر دست گرفتن كه چنان چيزي نيست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذاريد ببيند كه خودش يك حسن است
حبس در خيمه شدن بر ضرر مردان است
گرچه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنويسيد مرا يابن ابي عبدالله
علیرضا خاکساری
وقتی تمام لشگریان هار میشوند
دور و بر عمو همه خونخوار میشوند
امثال شمر و حرمله بیکار میشوند
از نو دوباره وارد پیکار میشوند
باید برای شاه غریبم سپر شوم
باید که آماده ی رفع خطر شوم
ای وای از آن اراذل بی چشم و روی پست
ای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بست
ای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشست
ای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکست
ای وای زخون ، خون خدایی که سکه شد
عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد
سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان
سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان
نذر امیر کرببلایم کن عمه جان
آخر شهید خون خدایم کن عمه جان
دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش
هستی من بود... پدر و مادرم فداش
دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند
کفتارها به معجرتان چنگ میزنند
باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند
این ها یکی شدند و هماهنگ میزنند
من میروم فدایی آقای خود شوم
نه ، میروم فدایی بابای خود شوم
گودال میروم سپر حنجرش شوم
گودال میروم که فدای سرش شوم
مانده ست بی زره ، زره پیکرش شوم
یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم
وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم
وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم
ملعون رسید؟ فدای سرت غصه ای نخور
خنجر کشید؟ فدای سرت غصه ای نخور
دستم برید ؟فدای سرت غصه ای نخور
حلقم درید؟ فدای سرت غصه ای نخور
هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم
اما به من حق بده طاقت نداشت
افزودن دیدگاه جدید