رفتن به محتوای اصلی

مصائب اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش[1]

تاریخ انتشار:
مصیبت عطش امام حسین(ع) ، اعظم مصایب است، زیرا جبرئیل هم وقتی برای حضرت آدم(ع) روضه می خواند، به «مصیبت عطش» اشاره می کند. وقتی پروردگار عالم اراده فرمود که توبه ی آدم(ع) را قبول نماید، پرده از جلوی چشمش برداشته شد ودر ساق عرش، اسامی خمسه ی آل عبا را دید .
امام حسین

عطش امام حسین(ع)

مصیبت عطش امام حسین(ع) ، اعظم مصایب است، زیرا جبرئیل هم وقتی برای حضرت آدم(ع) روضه می خواند، به «مصیبت عطش» اشاره می کند. وقتی پروردگار عالم اراده فرمود که توبه ی آدم(ع) را قبول نماید، پرده از جلوی چشمش برداشته شد ودر ساق عرش، اسامی خمسه ی آل عبا را دید .

حضرت آدم سؤال کرد: ای جبرئیل آنان را چگونه بخوانم؟ گفت : بگو:

«یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحمّدٍ یا عالِیُ بِحَقَّ عَلی! یا فاطِرُ بِحَق فاطِمَة! یا مُحسِنُ بِحَقِّ الحَسَنِ و الحُسینِ! ومِنکَ الإحسانُ».!

حضرت آدم سؤال کرد: چرا درموقع بردن نام حسین(ع) قلبم شکست و اشکم جاری شد؟! جبرئیل عرض کرد: چون برای فرزندت مصیبتی رُخ می دهد که تمام مصایب درکنار آن کوچک است.

آدم پرسید: آن مصیبت چگونه است؟

جبرئیل گفت: «یُقتَلُ عَطشاناً غَریباً وحیداً فریداً، لَیسَ لَهُ ناصِرُ و لا مُعینٌ و لَو تَراه یا آدَمُ و هُوَ یَقولُ: و اعَطَشاه! وا قِلَّةَ ناصِراهُ! حتّی یَحولَ العَطَشُ بَینَه و بَینَ السَّماءِ کَالدُّخانِ فَلَم یُجِبهُ أحَدُ إلّا بِالسُّیوفِ و شُربِ الحُتوفِ فَیُذبَحُ ذیبحَ الشّاةِ مِن قَفاهُ وَ یَنهَبُ رَحلُهُ و تُشهَرُ رأسُهُ و رُؤوسُ أنصاره فی البدان و معه النسوان ؛ او را با لب تشنه می کشند در حالی که غریب و تنها است و یار و یاوری ندارد و اگر ای آدم او را در آن روز ببینی که می گوید: «وای از تشنگی و کمی یار و یاور». تشنگی چنان براو غلبه می کند که آسمان به چشمش تیره و تار می آید مثل اینکه دود فاصله شده است. پس هیچ کس او را یاری نمی کند مگر با شمشیر که به جانش افتند واو را مانند گوسفند ذبح می کنند و سرش را از قفا ببرّند و دشمنان پس ازکشتن اموالش را غارت نمایند و سرهای او و یارانش را شهر به شهر بگردانند و زنانش را اسیر نمایند».[2]

حضرت مسلم

«مسلم بن عقیل» را بعد از دستگیری به مجلس«عبیدالله» آوردند. درحین ورود به مجلس، سلام نکرد:

«فَقالَ له الحرسی، سَلَّم عَلی الأمیر، فَقالَ لَهُ اُسکُت وَیحَکَ! ما هُوَ لی بِأَمیرٍ؛ مأمورین گفتند: به امیر سلام کن، گفت: خاموش، او امیر من نیست».

چون خبر شهادت حضرت «مسلم بن عقیل» و «هانی بن عروة» به سیدالشهداء(ع) رسید، قال الراوی: «وارتجّ الموضع بِالبُکاءِ لِقَتل مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ و سالَت الدُّموعُ کُلَّ مَسیلٍ؛ همه یکپارچه برای مسلم گریه کردند و اشک ریختند». [3]

«سید باقر هندی» (ع) می فرماید:

«رَمَوکَ مِنَ القَصر اذ أو ثَقُوک           فَهَل سَلُمَت فیک مِن جارِحة؛

تو را با دست بسته از بالای قصر پرتاب کردند، آیا جایی از بدن تو سالم مانده»؟!

«أتَقضی و لَم تَبکِکَ الباکیات           أما لَکَ فِی المِصر مِن نائحة؛

ای مسلم! آیا کشته می شود در حالی که زنان گریه کننده برای توگریه نمی کنند؟! آیا درشهر، برای تونوحه کننده ای نیست»؟!

«لئن تقض نحباً فکم فی زُرود[4]          علیکَ العشیةٌ مِن صائِحة؛

اگر درکوفه کسی برای تو گریه نکرد، درعوض درمحل «زرود» که خبر شهادت تو به امام حسین(ع) رسید برایت گریه کردند».[5]

ای خدا! شب شده و من چه کنم؟!           یک تن و این همه دشمن چه کنم؟!

کوفیان هم، همه پیمان شکستند             چون نمک خورده، نمکدان شکستند

صبح با من همه پیمان بستند                            شب، درخانه به رویم بستند

صبح بر دامن من چنگ زدند                            شام از بام، به من سنگ زدند .

شب عاشورا

در شب عاشورا، سیدالشهدا(ع) اجازه ی بازگشت داد وچنین فرمود :

«اللّهُمَّ إنّی أحمَدُکَ عَلی أن أکرَمتَنا بالنُّبُوَّةِ و عَلَّمتَنا القُرآنَ و فَقَّهتَنا فی الدَّینِ، أمّا بَعدُ؛ فَإنّی لا أعلَمُ أصحاباً أوفی ولا خَیراً مِن أصحابی و لا أهلَ بَیتٍ أبَرٍّ و لا أوصَلٍ عَن أهلِ بَیتی... إنّی قَد أَذِنتُ لَکُم فَانطَلِقوا جَمیعاً فی حِلٍّ لَیسَ عَلَیکُم مِنّی ذِمامٌ و هذا اللَیلُ قَد غَشِیَکُم فاتَّخِذوهُ جَمَلاً؛ با خدایا تو را سپاس می گویم که ما را با نبوت بزرگی بخشیدی و قرآن آموختی و فهم دین عطا فرمودی، من یارانی، باوفاتر و نیکوتر از یارانم سراغ ندارم و خاندانی نیکوکارتر و شریف تر از خاندانم نمی شناسم... من اکنون به همگی شما اجازه دادم و بیعت خود را برداشتم ، تا شب به پایان نرسیده است از اینجا برگردید».[6]

منتها آیا اصحاب می توانستند امام(ع) را تنها بگذارند؟ آیا حفظ جان امام(ع) براصحاب، واجب نبود، واگر کسی حضرت را تنها گذاشته باشد، مؤاخذه نمی شود؟

گفت ای گروه، هرکه ندارد هوای ما           سرگیرد و برون رود از کربلای ما

نا داده تن به خواری و نارده ترک سر                   نتوان نهاد پای به خلوت سرای ما

این عرصه نیست جلوه گه رو به و گراز        شیرافکن است بادیه ی ابتلای ما

برگردد آن که باهوس کشور آمده               سرناورد به افسر شاهی گدای ما

ما را سلطنت مُلک دیگر است                            کاین عرصه نیست درخور فرّهُمای ما

                                                                             «نیّر تبریزی»

علی اکبر(ع)

«مرحوم سیدضیاءالدین دُرّی-از وعاّظ بیست سال قبل تهران- در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی پایین منبر از ایشان سؤال می کندکه مقصود از این شعر حافظ چیست؟

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ! چرا که وعده، تو کردی و او بجا آورد

ایشان در پاسخ می گوید: مراد از «شیخ» حضرت آدم(ع)است که وعده نخوردن گندم را داد ولی عمل نکرد. و مراد از«پیرمغان»، امیرالمؤمنین (ع) است که به وعده، عمل کرد و درتمام عمر، نان گندم نخورد. «مرحوم دُرّی» برای سال آینده نیز برای همان مجلس دعوت می شود، ولی عمرش کفاف نمی دهد و رحلت می کند. در ماه محرم و درهمان شب، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل، این سؤال را از من پرسیدی ومن جوابی دادم، ولی چون به این عالم آمدم، معنای شعر این طور کشف که مراد از«شیخ»، حضرت ابراهیم(ع)، و منظور از «پیرمغان» سیدالشهداء(ع) و مراد از «وعده» ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد، ولی سیدالشهداء(ع) حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر(ع) انجام داد.[7]

موقع رفتن علی اکبر به میدان، سیدالشهداء(ع) نگاه مأیوسانه ای به دنبال جوانش کرد و گریه کرد: «نَظَرِ إلَیه نَظرَةَ آیِسٍ مِنهُ و أرخی عَینَیه و بَکی ثُمَّ قالَ: اللّهّمّ أشهِد فَقَد بَرَزَ إلَیهم غُلامُ أشبَهُ الناسِ خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً بِرَسولِک؛ خدایا تو شاهد باش که جوانی به میدان می رود که از نظر چهره و اخلاق و سخن گفتن شبیه ترین فرد به رسولت بود».

من نگویم مرو ای ماه، برو              لیک قدری بَرِ من راه برو

ای جگر گوشه ی من، ای پسرم      هیچ دانی که چه آری به سرم

مرو این گونه شتابان ز بَرَم              قدری آهسته من آخر پدرم

نه همین از پی خود می کشیَم                ای مسیحا ! نفسی می کشیم

                             ***

گفت باب از عطش بگداختم            سویت ای بحر حقیقیت تاختم

شه زبان خود نهادش در دهان                  از یم عشق بزد آبی به جان

گفت هان! آهنگ رفتن سازکن        بار دیگر کارزار آغاز کن

جدّتو ، دیده به سویت بسته است   منتظر در راه تو بنشسته است

تا کند سیرابت از پژمرده جان!                  کو بود ساقی بزم عاشقان

مدتی جنگید تا به وسیله ی تیری که «منقذ بن مره ی عبدی» به طرف حضرت علی اکبرپرتاب کرد، به شهادت رسید:

«فَنادی یا أبَتاه! عَلَیکَ مِنّی السّلامُ، هذا جَدّی یَقرؤُک السَلامَ و یَقولُ لَکَ، عَجَّل القُدومَ عَلَینا؛ ای پدر! سلام مرا پذیرا باش، اکنون جدّم را ملاقات کردم و برتو سلام می فرستاد و به تو می‌گفت : زود نزد من بیا».

چون امام حسین(ع) فریاد حضرت علی اکبر(ع) را شنید با عجله آمد و بربالین جوانش نشست و فرمود : «قَتَلَ اللهُ قَوماً قَتَلوکَ یا بُنَیّ! فَما أجرَأهُم عَلَی اللهِ و علی انتِهاکِ حُرمَةِ الرَّسولِ(ص) ثُمَّ استَهَلَّت عَیناهُ بِالدُّموعِ و قالَ: علی الدُّنیا بَعدَک العَفاء؛ خدا بُکشَد، کشندگان تو را چقدر اینان به خدا و رسولش گستاخی روا داشتند، سپس چشمان حضرت پُر از اشک شد و فرمود: پس از تو اُف بردنیا ».              ****

رنگ خود باخت ز بانگ پسرش                  زان که دانست چه آمد به سرش

تا به بانگ تو در خیمه رسید                     دید زینب ز رُخم رنگ پرید

آمدم با چه شتابی سویت                       خواستم زنده ببینم رویت

                                      *****

«فوضع خَدَّه علی خدّهِ؛ گونه اش را بر گونة علی اکبر گذاشت».

لشکر کوفه همه استاده                به تماشای شه و شه زاده

شه روی نعش علی افتاده   همه گفتند حسین جان داده

به یقین جان حسین برلب بود             آن که جان داد به او زینب بود[8]

حضرت اباالفضل(ع)

عالم بزرگوار«شیخ کاظم سبتی» می گفت : یکی از علمای بزرگ و معروف، نزد من آمد و فرمود: من از طرف «آقا حضرت عباس(ع)» برای شما پیغامی آورده ام. گفتم: بفرمایید چه پیغامی است؟ من در خدمت شما هستم. فرمود : من در عالم رؤیا به محضر مقدس و با سعادت «حضرت ابوالفضل(ع)» مشرف شدم، حضرت به من فرمود :« به شیخ کاظم سبتی» بگو: چرا این مصیبت را نمی خوانی؟ از این به بعد این مصیبت را هم بخوان، و آن این است که «هر وقت سواری از پشتِ اسب به زمین می افتد، در وقت افتادن، دست های خود را سپر قرار می‌دهد ودست هایش را اول به زمین می رساند تا وقت افتادن، دست حایل شود وسوارکار با صورت به زمین نیفتد. چه حالی خواهد داشت آن کسی که سینه اش مورد هدف تیرها قرار گرفته باشد و دست هایش را هم بریده و با گرز آهنین برسرش زده باشند وامیدش نیز از رساندن آب به خیام حرم قطع شده باشد و با صورت به زمین افتد».[9]

دادی دو دست و دست دوعالم به سوی توست              ساقی تویی و باده ی ما ازسبوی توست

ای ماه هاشمی لقب و پورِ بو تراب            داروی درد ما به خدا خاک کوی توست

ای یادگار و زاده ی مشکل گشا علی(ع)    هردل شکسته در طلب و جست وجوی توست

باب حوایج همه ی خلق عالمی                درجمع عاشقان همه جا گفت و گوی توست

محبت به حضرت ابوالفضل(ع)

در ایام بیماری «علامه ی امینی(ع)» - صاحب کتاب شریف الغدیر- فردی برای عیادت به منزل موقت ایشان در تهران رفت. علامه، سخت بیمار و به پشت خوابیده بود. آن فرد درضمن حرف هایش گفت: آقا! مثلاً اگر انسان به «حضرت عباس(ع)»، علاقه و محبت نداشته باشد به کجای ایمان او صدمه می خورد؟! «علامه ی امینی» متغیر شده و با آن حالت نقاهت، نشست و فرمود :« به حضرت ابوالفضل(ع) که سهل است، اگر به بند کفش من- که نوکری از نوکران حضرت ابوالفضل(ع) هستم، از این جهت نوکرم- علاقه نداشته باشد ، والله به رو در آتش خواهد افتاد».[10]

باب الحوایج

یکی از القاب حضرت عباس(ع)«باب الحوایج» است. «سیدصالح حلّی»(ع) در اشعارش می‌گوید:

«باب الحوائج ما دعته مروّعة           فی حاجة إلاّ و یقضی حاجتها؛

حضرت عباس(ع) باب الحوایجی است که هیچ شخص گرفتاری او را صدا نمی زند مگر آن که حاجت روا می شود».          *****

عشاق چون به درگه معشوق رو کنند                  از آب دیدگان تن خود شست وشو کنند

قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق                در روزحشر رتبه ی او آرزو کنند

عباس نامدار که شاهان روزگار                  از خاک کوی او طلب آبرو کنند

بی دست ماندو داد خدا، دست خود به او   آنان که منکرند بگو رو به رو کنند

گردست او نه دست خدایی ست پس چرا  از شاه تاگدا همه رو سوی او کنند؟!

درگاه او که درگه باب الحوایج است            باب الحوایجش همه جا گفت و گو کنند

حضرت عباس(ع) چون برزمین افتاد: «نادی بأعلی صَوتِهِ؛ أدرِکنی یا أخی، فَانقَضَّ عَلَیهِ أبوعَبداللهِ کَالصَّقَرِ فَرآهُ مَقطوعَ الیَمینِ و الیَسارِ، مَرضوخَ الجَبینِ، مَشکوکَ العَینِ بِسَهمٍ، مُرتثاً بِالجَراحَةِ، فَوَقَفَ عَلَیهِ مُنحَنیاً و جَلَسَ عِندَ رأسِهِ یَبکی حتّی فاضَت نَفسُهُ؛

با صدای بلند، برادر را صدا زد، حضرت مانند بازشکاری، سریعاً خود را بر بالین عباس رساند درحالی که دو دست عباس قطع شده، پیشانی اش شکسته و چشمش با اصابت تیری مجروح شده بود، حضرت با کمر خمیده، در بالین سراو گریه کنان نشست».[11]

دیده برهمه مَنِه ای سرو به خون غلتیده              که نگویند حسین داغ برادر دیده

عبدالله بن حسن(ع)

یکی از شهدای کربلا «عبدالله بن حسن بن علی بن ای طالب(ع) است. وی هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. چون تنهایی عموی بزرگوارش را مشاهده کرد، از خیمه خارج و به طرف میدان جنگ شتافت. «فلَحِقَته زَینَبُ لِتَحبِسَهُ فَأبی، فَقالَ لَها الحُسَینُ إحبِسیهِ یا اُخَیَّة؛ زینب(ع) به دنبالش آمد که مانع رفتن او به میدان شود، ولی نوجوان، حاضر به مراجعت نمی شد. امام(ع) صدا زد: خواهرم! دست او را بگیرد ونگذار به میدان بیاید، اما عبدالله مصمّم بود از عموی بزرگوارش حمایت کند تا خود را به عمو رسانید.

«بحر بن کعب» خواست با شمشیر به امام حسین(ع) حمله کند، اما «عبدالله» دست خود را سپر قرار داد وگفت : «وَیلَکَ یَابنَ الخَبیثَةِ! أتَقتُلُ عَمّی»؟ شمشیر به دست عبدالله جوان خورد و دستش به پوست آویزان شد. اینجا بود که عبدالله مادرش را صدا زد. «فَأَخَذَهُ الحُسَینُ(ع) وضَمَّهُ إلَیهِ و قالَ یَابنَ أخی إصبِر عَلی ما نَزَلَ بِکَ واحتَسِب فی ذلکَ الخَیرَ، فَإنَ اللهُ یُلحِقُکَ بِآبائِک الصّالِحینَ؛ حضرت او را در کنار خود گرفت و فرمود: ای پسر برادر! بر این مصایب صبر کن و این ها را خبر بدان، همانا خداوند تو را به اجداد طاهرینت ملحق می کند».[12]

                                      ***

یکی طفلی برون آمد زخرگاه                    سوی شه شد روان چون قطعه ی ماه

در آن دم، خواهران را گفت آن شاه   که این کودک برون ناید ز خرگاه

گریزان از حرم گردید آن ماه             دوان تا رفت درآغوش آن شاه

شهش بگرفت همچون جان شیرین           بگفت ای یادگار یار دیرین

چرا بیرون شدی از خرگه ای جان     نمی بینی مگر پیکان بُرّان

به ناگه کافری زان قوم گمراه                    حوالت کرد تیغی برسر شاه

زبهر حفظ شه، کودک حذرکرد         برآن شمشیر، دست خود سپر کرد

جداگردید دست کودک از بُن به شه گفتا ببین چون کرد با من

چو دیدش حرمله آن کفربدبخت       بزد برسینه اش تیری چنان سخت

که کودک جان بداد و بی مهابا        پرید از دست شه تا نزد بابا

                                                                  (عمان سامانی )

قاسم بن حسن(ع)

روز عاشورا به صد جوش و خروش              قاسم آمد نزد پیر می فروش

گفت جامی از می نابم بده            تشنه ی آبم! عمو آبم بده

ای می «قالوا بلی» را جرعه نوش!            جرعه ای زان باده هم برمن بنوش

طالب جام الستم ای عمو!             کن زجام عشق مستم ای عمو!

آمدم تا اذن میدانم دهی                افتخار دادن جانم دهی

آمدم کز ناله خاموشم کنی             بهر جنگیدن کفن پوش کنی

سیزده ساله ام اندر روزگار             می کشم بهرشهادت انتظار

همجوار اکبر خودکن مرا                 پیش مرگ اصغر خود کن مرا

ای عمو! هنگام شیدایی بود           چون نبرد من تماشایی بود

اذن جنگم ده تماشا کن مرا            مرحبا برگور و شیدا کن مرا

«إستَأذَنَ فی القِتالِ فَلَم یَأذَن لَهُ فَما زالَ بِهِ حَتّی أذِنَ لَهُ؛ اجازه رفتن به میدان خواست اما، امام اجازه نمی داد و آنقدر اصرار ورزید تا امام اجازه داد»

                                      ****

جان زهرا کربلایی کن مرا               در ره قرآن، فدایی کن مرا

ای عمو! حق علیِّ بت شکن                    دست ردّ بر سینه ی قاسم مزن

به طرف میدان  آمد و جنگید تا درلحظه ی آخر، امام حسین(ع) را صدا زد. حضرت، خود را با عجله بر بالین «قاسم» رساند ودید که قاسم پاها را به زمین می زند:

کاش نمی دید عمو پیکرت              تا ببرد هدیه بر مادرت

کاش نمی دید تو را اینچنین            جان دهی و پا بزنی بر زمین

«ثُمَّ قال(ع): عَزَّ عَلی عَمِّکَ أن تَدعوهُ فلا یُجیبُکَ أو یُجیبُک فَلا یَنفَعُک إجابَتَه؛ سخت است بر عمویت که او را صدا بزنی ولی نتواند پاسخ تو را بدهد یا پاسخ تو را بدهد، ولی فایده ای برای تو نداشته باشد».[13]

اصحاب سید الشهداء(ع)

چون «مسلم بن عوسجه» برزمین افتاد، حضرت امام حسین(ع) همراه «حبیب» بر بالین اوحاضر شدند ، حبیب گفت :«اگرنبود این که ساعتی دیگر من هم به تو ملحق می شوم، دوست داشتم وصی تو باشم». گفت : « آری تورا سفارش می کنم که در راه حسین(ع) کشته شوی». حبیب گفت :« همین کار را خواهم کرد». مدتی گذشت تا این که به وسیله ی ضربت «بدیل بن صریم» از بنی تمیم، حبیب بر زمین افتاد، «حصین بن تمیم»، شمشیری برفرقش زد و به شهادت رسید. مرد تمیمی، سرحبیب را جدا کرد. حصین بن تمیم گفت:« من هم درکشتن او با تو شریک هستم». تمیمی گفت:« من قاتل حبیب هستم». حصین گفت :« من طمعی در جایزه ندارم، سر را تو ببر و از عبیدالله جایزه بگیر، لکن لحظه ای سر را به من بده که به گردن اسبم بیندازم و جولان بدهم تا مردم بدانند که من در قتل حبیب شریک هستم». ولی تمیمی حاضر نمی شد تا این که بستگان طرفین، به همین نحو بین آنان اصلاح دادند. «ابومخنف» نقل کرده است: «لَمّا قُتِلَ حَبیبُ بنُ مُظاهرٍ هدَّ ذلکَ الحُسَینَ؛ شهادت حبیب، حسین (ع) را شکست داد».

«مرحوم سماوی» چنین می گوید:

«إن یَهِدَّالحسینَ قَتلُ حَبیبِ            فلقد هَدَّ قَتلُهُ کُلَّ رُکنِ

قَتَلوا مِنه لِلحُسَینِ حَبیباً                          جامِعاً فی فعالِهِ کُلَّ حُسنٍ؛

«شهادت حبیب نه تنها حسین(ع) را شکست، بلکه تمام ارکان شکسته شد.

با شهادت حبیب، دوستی را از حسین گرفتند که جامع افعال نیکو بود».[14]

وداع امام حسین (ع) با حضرت زینب(ع)

از روایات و گفتار مقتل نویسان استفاده می شود که امام حسین(ع) در روز عاشورا چندین وداع با چندنفر و گاهی با همه ی اهل بیت (ع) داشته است و زینب(ع) در مصیبت همه ی آن وداع ها از نزدیک، شاهد و ناظر بوده است، ولی آنچه را که نام حضرت زینب(ع) در آن آمده را یادآوری می کنیم: دروداع اوّل ، امام حسین(ع) همه ی بانوان و کودکان را جمع کرد و آنها را به صبر و استقامت امر نمود، تا این که به زینب(ع) فرمود :

«أخَیَّه! إبتینی بِثَوبٍ عَیتقٍ لا یَرغَبُ فِیهِ أحَدُ، أجعَلُهُ تَحتَ ثِیابی، لِئَلّا اُجَرَّدَ بَعدَ قَتلی؛ خواهرجانم! جامه ی کهنه و بی ارزشی به من بده تا درزیر لباس های خود، آن را بپوشم تا دشمنان (از روی طمع) آن را از بدنم بیرون نیاورند و مرا پس از کشتن، برهنه نسازند». سرانجام جامه ی کهنه ای را آوردند. امام آن را گفت و پاره پاره کرد و زیر لباسهایش پوشید.[15] درهمین وداع بود که امام (ع) ، علی اصغرش را طلبید تا با او وداع کند، سپس او را به میدان برد،تا برایش آب بگیرد ، که بر اثر اصابت تیر دشمن، به شهادت رسید.[16] در وداع دیگر، امام حسین(ع) دختران و خواهرانش؛ سکینه، فاطمه، زینب و امّ کلثوم را به نام، صدا کرد و فرمود :« آخرین سلامم بر شما باد، این دیدار، آخرین دیدار است و اندوه جانکاه نزدیک شده است». آنگاه امام (ع) سخت گریه کرد، زینب (ع) عرض کرد : « برادرم! خدا چشمت را نگریاند چرا گریه می کنی»؟ امام حسین (ع) فرمود: «کَیفَ لا أبکی و عَمّا قَلیلٍ تُساقونَ بَینَ العُدی؛ چگونه گریه نکن با این که شما را به زودی به اسیری در میان دشمنان خواهند برند». زینب(ع) همراه بانوان حرم فریاد می زند:

«الوداعُ، الوداعُ، الفراقُ، الفراق؛ اکنون هنگام وداع و جدایی است».[17]

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران      کز سنگ، ناله خیزد اندر وداع یاران

اجساد مطهر شهدا

«و لَمّا رَأَی الحُسَینُ (ع) مَصارِعَ فِتیانِه و أحِبَّتِهِ عَزَمَ علی لِقاءِ القَومِ بِمُهجَتِهِ وَ نادی:

«هل مِن ذابِّ یَذُبُّ عن حَرَمِ رَسولِ اللهِ(ص)؟ هَل مِن مُوَحِّدٍ یَخافُ اللهَ فینا؟ هَل مِن مُغیثٍ یَرجُو اللهَ بِإغاثَتِنا؟ هَل مِن مُعینٍ یَرجُو ما عِندَاللهِ فی إعاثَتِنا؟ فارتَفَعَت أصواتُ النِّساءِ بِالعَویل؛ چون حسین (ع) کشته شدن جوانان و عزیزانش را دید، آماده ی گذشتن از خود و جانبازی شد، لذا با صدای بلند فرمود: آی کسی هست که از حریم پیامبر(ص) دفاع کند؟ آیا خداپرستی هست که از خدا بترسد به خاطر ما؟ آیا کسی هست که به خاطر خداوند به فریاد ما برسد و ما راکمک نماید؟ اینجا بود که صدای گریه و ناله ی زن ها بلند شد».[18]

اما دیگر برای حسین(ع) کسی باقی نمانده لذا متوجه ابدان شهدا شد وفرمود :

«یا أبطالَ الصَفا و یا فُرسانَ الهیجاء ، ما لی اُنادیکُم فَلا تُجیبونی و أدعوکُم فَلا تَسمَعونی... فَقوموا عن نَومَتِکُم أیُّها الکِرامُ، و ادفَعوا عَن حَرَمِ الرَّسولِ  الطُّغاةَ اللِئام؛ ای قهرمانان و ای سواران جنگ جو چرا پاسخ مرا نمی دهید، و شما را فرا می خوانم ولی ندای مرا پاسخ نمی‌گویید، ای بزرگواران از خواب برخیزید و ستمکاران فرومایه را از حرم رسول خدا دور سازید».[19]

شاعر عرب می گوید:

«فَناداهُم قوموا عِجالاً فَما العَری      بِدارٍ ولا هذا المُقامِ مُقام

فَماجَت علی وجهِ الصَّید جُسومُهم   ولَو أَذِنَ اللهُ القییامَ لَقاموا

بدنهای مطهر شهدا را صدا زد که زود برخیزید چرا برهنه در این خاک افتاده اید در حالی که اینجا جای خوابیدن نیست؟! در پاسخ، بدن های شهدا روی خاک حرکتی کردند که اگر خداوند اجازه بدهد و زنده شویم، بر می خیزیم.(یعنی ای حسین(ع) تو از حضرت مسیح کمتر نیستی، ما را با آن دم مسیحایی زنده کن تا برخیزیم و از تو دفاع کنیم)».

کجا رفتند آن رعنا جوانان               کجا رفتند آن پاکیزه جانان

همه بار سفر بستند و رفتند                    همه دست از جهان شستند و رفتند

مصیبت امام حسین(ع)

سیدالشهداء(ع) تا زنده بود، اجازه نمی داد کسی به خیمه ها نزدیک شود، حتی خواستند به خیمه ها حمله کنند، فریاد برآورد«اگر دین ندارید، آزاد مرد باشید»!

ای سپه دون به کجا می روید                   جانب ناموس خدا می روید؟!

تا نرود بر سر نیزه سرم                           کس به اسیری نبرد دخترم

«إنی اُقاتِلُکُم و تُقاتِلونَنی، والنِساءُ لَیسَ عَلَیهِنّ جُناحُ فَامنَعوا عتاتِکُم وجُهّالَکُم و طُغاتِکُم مِن التشعَرُّضِ لِحَرَمی ما دُمتُ حَیّاً؛ این منم که با شما جنگ می کنم و شما نیز با من سرجنگ دارید و برزنان حرجی نیست. تا زنده هستم سرکش ها، نادان ها و ظالمان را از حرم من دور کنید».

قالَ اقصُدونی بِنَفسی واترُکوا حَرَمی          قَد حانَ حینی و لا حَت لوائِحُهُ

«فَقالَ شِمرُ- لَعَنَه اللهُ- : لَکَ ذلِکَ یَابنَ فاطِمَةَ! پس شمر گفت: ای پسر فاطمه! این حق را به تو می دهم».

سپس فریادکشید: از حرم حسین دور شوید ومتوجه شخص حسین گردید وهرچه نیرو دارید درکشتن حسین به کار ببرید. لذا از دو طرف، جنگ سختی درگرفت. در این حال ، عطش سید الشهداء(ع) زیاد شده بود وطلب آب می کرد ، اما کسی نبود که حسین(ع) را سیراب نماید.[20]

از آب هم مضایقه کردند کوفیان                 خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید                خاتم، زقحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد                   فریاد العطش ز بیابان کربلا

                                      ****

«حَصَروهُ مِن ماءِ الفُراتِ وَ شُربِهِ       وَ لِکُلِّ ذی روح الحَیات مُحَلَلُّ

تَبّاً لِقَومٍ قَد سَقَوا أنعامَهُم               وَالسَّبطُ مِن حَرِّ الظّماءِ یَتَمَلمَل؛

حسین(ع) را از نوشیدن آب فرات ممنوع کردند، درحالی که هر موجود زنده ای از آن استفاده می کرد. نفرین بر مردمی که حیواناتشان را (هم) سیراب کردند، اما فرزند پیامبر(ص) از تشنگی به خود می پیچید».

چون جراحات سیدالشهداء زیاد شد، به گونة راست از اسب بر زمین افتاد

«و هَوَ یَقولُ: بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَلَی مِلّةِ رَسولِ الله(ص) وَ خَرَجَت زَینَبُ مِن بابِ الفُسطاطِ وَهِی تُنَادِی: وَا أخاهُ وَا سَیّداهُ! وا أهلَ بَیتاه! لَیتَ السّماءُ اُطبِقَت عَلَی الأَرضِ».

                                      ****

آن دَم بریدم، من از حسین دل                  کآمد به مقتل، شمر سیه دل

او می دوید و من می دویدم           او سوی مقتل، من سوی قاتل

او می کشید و من می کشیدم                 اوخنجر از کین، من ناله از دل

او می نشست و من می نشستم            او روی سینه، من در مقابل

او می برید و من می بریدم             او از حسین سر، من ا زحسین دل

                                      ****

«صاحَ شِمرُ بأصحابِه ما تَنتَظِرونَ بِالرَّجُلِ، فَحَمَلوا عَلَیه مِن کُلِّ جاِنِبٍ؛ شمر فریاد زد: چرا منتظرید؟! پس هر کس از هر طرف به حضرت حمله کرد».[21]

مصیبت علی اصغر(ع)

مرحوم «سید عبدالرزاق مقرم» می نویسد: خون سه شهید در روز عاشورا به آسمان صعود کرد و قطره ای از آن به زمین برنگشت:

1- حضرت علی اکبر(ع) که در زیارتنامه آمده

«بِاَبی اَنتَ دَمکَ المُرتَقی بِه إلی حَبیبِ الله».

2- حضرت علی اصغر(ع) که در زیارتنامه آمده:

«السُلامُ عَلی عَبدِاللهِ الرَضیعِ المَرمیِّ الصَریعِ المُصعَدِ بِدَمِهِ إلی السَماءِ».

3- سید الشهداء(ع) وقتی تیر به بدن مبارکش اصابت کرد، خون ها را به آسمان پاشید و قطره‌ای از آن به زمین برنگشت.[22]

البته این مسأله شواهد تاریخی زیادی دارد چنانچه پیامبر(ص) درمورد شهدای اُحد فرمود :

«لفُّوهُم بِدیمائهم وَ جِراحِهم، فَإنَّهُ لَیسَ اَحَدُ یُجرَحُ فی اللهِ إلّا جاءَ یَومَ القِیامَةِ بِجَرحِه؛ این شهدا را با همین بدن های مجروح و خون آلود ، دفن کنید؛ زیرا هرکس در راه خدا جراحتی بردارد، در قیامت هم با همان بدن مجروح، محشور می شود».[23]

یا امیرالمؤمنین(ع) در مورد شهدای جمل فرمود :

«وارُوا قتلانا فی ثِیابِهِم الّتی قُتِلوا فیها».[24]

عظمت حضرت علی اصغر از اینجا روشن می شود که خون این شهید باید ذخیره بماند تا روزی مورد احتجاج قرار گیرد. در آن لحظة آخر، امام(ع) برای وداع، جلو خیمه آمد و به خواهرش فرمود :

«ناوِلینی وَلَدی الصَغیرَ حَتّی اُوَدِّعَهُ فَأَخَذَهُ و أَومَأَ إلَیهِ لِیُقَبِّلَهُ فَرَماهُ حَرمَلَةُ بنَ الکاهِلِ الأسَدی(لَعَنَهُ اللهُ تَعالی) بِسَهمٍ فَوَقَعَ فی نَحرِهِ فَذَبَحَهُ ثُمَّ حَفَرَ لَهُ عِندَ الفُسطاطِ حَفیرةً فی جفن سَیفِهِ فَدَفَّنَهُ فیها بِدِمائِهِ؛ فرزند خردسالم را بیاور تا با او وداع کنم، چون او را گرفت و خواست ببوسد، حرمله تیری پرتاب رد که به گلوی علی اصغر اصابت نمود و حضرت، درکنار خیمه برای او قبری را حفر کرد و او را با همان وضع خون آلود، دفن نمود».[25]

بخواب ای نوگل پژمان و پرپر            بخواب ای غنچه نشکفته، اصغر

بخواب آسوده اندر دامن خاک          ندیده دامن پر مهر مادر

بخواب و خواب راحت کن شب و روز  تویی، صحرا و چندین نعش بی سر

شب عاشورا

شب عاشورا امام حسین(ع) تنها از خیمة خود بیرون آمد و برای شناسایی به طرف بیابان رفت و به بررسی بلندی ها و گودال ها وفراز و نشیب های بیابان پرداخت. نافع بن هلال می گوید: من پشت سرامام به راه افتادم .(تا اگر از ناحیة دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود :« برای چه بیرون آمده ای؟ عرض کردم :« از این که تنها بیرون رفتی پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، درهمین نزدیکی است».

امام فرمود : « برای بررسی فراز ها وگودال های بیابان آمده ام، تا هنگام حملة دشمن و حملة ما، میدان و کمین گاه های میدان را بشناسیم».

نافع می گوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود : همان واقع می شود و عدة خدا خلاف ناپذیراست!! سپس به من فرمود :« آیا نمی خواهی شبانه بین این دو کوه بروی وجان خود را از این گیر و دار نجات دهی؟» نافع تا این سخن را شنید ، روی دوپای امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز می گفت :« مادرم به عزایم بنشیند (اگربروم) ! شمشیرم معادل هزار درهم واسبم معادل هزار درهم است. خداوند افتخار همسویی با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم». سپس امام به خیمة زینب(ع) وارد شد. نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادرش می گوید: « آیا اصحاب خود را امتحان کرده ای؟ من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند». امام فرمود:« سوگند به خدا آنها را آزمودم، دیدم همه آماده و استوار هستند و هماننداشتیاق کودک به پستان مادرش ، اشتیاق به مرگ دارند». نافع می گوید:« وقتی که این سخن را از زینب(ع) شنیدم، گریه کردم ونزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم. حبیب گفت:

« سوگند به خدا ! اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوی دشمن حمله می‌کردم». گفتم :« من گمان می برم بانوان حرم با حضرت زینب(ع) این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنی و نزد خیمة زینب(ع) برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم». حبیب، اصحاب را جمع کرد وسخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند:« اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله می کردیم. چشمت روشن تو خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم». حبیب برای آن ها دعا کرد و با هم به کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: « ای گروه بانوان و حرم های رسول خدا(ص) این شمشیرهای جوانمردان شما است که سوگند یاد کرده اند در نیام نکنند مگراین که گردن دشمنان را بزنند. این نیزه های جوانان شما است که قسم خورده اند برزمین نیفکنند مگر این که به سینه‌های دشمن فرو کنند».

اُسرا و قتلگاه

زینب(ع) وسایر زن ها و بچه ها گفتند ما را به قتلگاه ببرید تا بدن امام حسین(ع) را ببینیم. چون وارد قتلگاه شدند و نگاهشان به بدن های شهداء افتاد، با ناله و افغان به چهره زدند. زینب(ع) در کنار بدن برادر آمد. منتهی چگونه بدن حسین(ع) را در میان آن اجساد مطهر به خون آغشته، شناسایی کرده روشن نیست، اما وصال شیرازی در زبان شعر می گوید، زینب(ع) که نتوانست بدن برادر را بشناسد ، بلکه حسین(ع) از حلقوم بریده خواهر را صدا زد:

می گفت و می گریست چه جانسوز ناله ای                   کآمد ز حنجر شه لب تشنگان برون

کی عندلیب گلش جان، آمدی بیا              ره گم نکرده، خوش به نشان آمدی،بیا

درکنار بدن برادر، نشست و به ناله ای دردناک و دلی شکسته، از داغ برادر و برادرزادگان، پیامبر(ص) را صدا زد: «یا مُحمَّداهُ، صَلّی عَلَیکَ ملائِکَهُ السَماءِ، هذا حُسَینُ مُرَمَّلُ بِالدِماءِ».

پس با زبان پرگله، آن بضعة الرسول                     رو کرد درمدینه که یا أیها الرسول

این کشتة فتاده به هامون حسین تست              وین صید دست وپا زده درخون حسین است

قال الراوی: «فَأبکَت وَاللهِ کُلَّ عَدُوٍّ و صَدیقٍ».[26]

آنگاه درموقع وداع، دو جمله، هم با بدن برادر سخن گفت :

به سوی شام وکوفه چه ظالمانه می برند   نمی روم ولی مرا، به تازیانه می برند

سرتو را به نوک نی، زدند این ستمگران      نمی روم ولی مرا، به این بهانه می برند

مصیبت سکینه

اهل بیت از قتلگاه عبور کردند، زینب آنچنان ناله کرد که دوست و دشمن را به گریه درآورد، آنگاه سکینه بدن آغشته به خون پدر را دربغل گرفت.

                                      ****

بابا چرا سر از خاک یک لحظه برنداری        حق داری ای پدرجان! زیرا که سرنداری

ما را سوار کردند با ضر تازیانه                             بابا مگرتو با ما عزم سفر نداری

«فاجتَمَعَت عِدّةٌ مِنَ الأَعرابِ حتّی جَرُّوها عَنهُ»[27]

مزنیدم که در این دشت مرا کاری هست     گرچه گل نیست ولی صفحة گلزاری هست

ساربانا تومزن این همه آواز رحیل              آخر این قافله را قافله سالاری هست

به یاد رقیّه (ع)

هنگامی که حضرت زینب(ع) با همراهان به مدینه بازگشتند، زن های مدینه برای عرض تسلیت، به حضور زینب(ع) آمدند . حضرت زینب(ع) حوادث جانسوز کربلا و کوفه و شام را برای آنها بیان می کرد و آنها گریه می کردند، تا این که به یاد حضرت رقیّه افتاد و فرمود:

«امّا مصیبت وفات رقیّه(ع) در خرابة شام، کمرم را خم کرد ومویم را سفید نمود». زن ها وقتی که این سخن را شنیدند ، صدایشان به گریه بلند شد و آن روز به یاد رنج های جانگذار رقیّه‌(ع) بسیار گریستند.[28]

زینب کبری برای آن زنان                          شرح حال کربلا کردی بیان

گفت: زن ها! بشنوید از رنج حال                تا بگویم از رقیّه خردسال

جای دادندی به ما ویرانه ای           نه چراغی بود، نه کاشانه ای

در خرابه شور و افغان کرده ام                   کودکی درخاک پنهان کرده ام

                             ***

کودکی را که پدر در سفر است       دائماً چشم امیدش به در است

هرصدائی که ز در می آید              به خیالش که پدر می آید

امام حسین(ع) دخترچهارساله ایی داشت.[29] شبی درشام پدر را در عالم رؤیا دید و شکایت از ستم های مردم نمود، اما چون بیدار شد، جای پدر را خالی دید.

بگفت ای عمّه بابایم کجا رفت                  بُدی این دم برم، دیگر چرا رفت

لذا سرپدر برایش آوردند، مدتی، خیره خیره به سر نگاه کرد و می گفت: چه کسی رگ گلوی تو را برید و مرا در این سنّ یتیم کرد؟ تا این که لبهایش را بر لبان پدر نهاد و روحش از قفس دنیا پرواز کرد.

رموز عشق برعالم نشان داد لبش را برلبش بنهاد وجان داد[30]

قرآن خواندن سر مطهر بر سر نیزه

سرمبارک ابی عبدالله(ع) در مواردی تکلم کرده و قرآن خوانده است:

«زید بن ارقم» می گوید:« سر مبارک را دیدم که در حال خواندن قرآن است: «أَم حَسِبتَ أَنَّ أَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مین آیاتِنا عَجَباً» موی برتنم راست شد و گفتم: این ماجراعجیب تر از جریان اصحاب کهف و رقیم است

وقتی سر را به درختی آویزان می کنند و نوری از آن ساطع می شود. قرآن  می خواند:

«وَسَیَعلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُو أَیَّ مُنُقَلَبٍ یَنقَلِبُون»

3-«هلال بن نافع»می گوید: مردی را دیدم که سر را حمل می کند وسر مقدس به او می‌گوید: «بین سر وبدنم جدایی انداختی .خداوند بین سر و بدنت جدایی بیندازد»

4-«سلمة بن کهیل»می گوید: «از سر بریده ی حضرت شنیدم که می خواند: «فَسَیَکفِیکَهُمُ اللهُ وَهُوَ السَّمِیعُ العَلیمُ»

5- «ابن وکیده» صدایی می شنود اما نمی داند که از سر مقدس است یا از دیگری، سر، او را مورد خطاب قرار می دهدکه : «یَابنَ وکَیدَةَ! أما عَلِمتَ أنّا مَعشَرَ الأئِمَّةِ أحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ».

6- « منهال بن عمره» می گوید: « سر را در دمشق دیدم و مردی سورة کهف می خواند صدایی از سرمقدس شنیده شد که می فرمود: «أعجب مِن أصحابِ الکَهفِ قَتلی وحَملی».[31]

البته این استبعادی ندارد، زیرا حضرت موسی(ع) از درختی شنید که: «یا موسی انی أنا ربُّ العالمین».[32] یا در خیبر ، زن یهودیه گوسفندی را مسموم کرد و جلوپیامبر(ص) گذاشت، حضرت فرمود: «کُفّوا اَیدِیَکُم فَإنّ هذِهِ الذِّراعَ تُخبِرُنی أنَّها مَسمومَة؛ دست بکشید، این پاچة گوسفند به من خبر می دهد که مسموم است».[33]

«تذکرة الشهداء» نقل می کند که از «شیخ مفید» سؤال کردند آیا خواندن قرآن از بالای نی در مورد سر مبارک حسین(ع) صحیح است؟ می فرماید: روایتی از ائمه نرسیده ولی از آن جایی که دست وپای گنهکاران درقیامت شهادت می دهد من منکر نیستم.

گفتم سر پرخون زکه داری تو شکایت                  از سورة کهف است ترا از چه حکایت؟

اندرعقب قافله داری نظر ای سر               درکوفه مگر هست تو را همسفر ای سر

یزید و سر مقدس

قال الراوی:

«ثم أُدخِلَ ثَقَلُ الحُسَین(ع) ونساءَةُ وَ مَن تَخَلَّفَ مِن أهلِ بیتِه عَلَی یَزیدَ بنَ مَعاوِیَةَ لعنهما الله وَ هُم مَقَرّنُونَ فی الحِبالِ... ثُمّ وَضَعَ رَأسَ الحُسَین (ع) بَینَ یَدَیهِ... ثُمَّ دَعا یَزیدُ-علیه اللّعنة- بِقَضِیبِ خِیزَران فَجَعَلَ یَنکُتُ بِه ثَنایَا الحُسَین(ع)».[34]

فاقبل علیه ابو برزة الاسلمی و قال: وَ یحَک یا یزیدُ اَتَنکُثُ بِقَضِیبِکَ ثَغرَ الحُسین(ع)؟ یزید، دستور داد زن ها و بچه های امام حسین (ع) را در حالی که به ریسمان بسته شده بدند، وارد مجلس کنند.. آنگاه سر مقدس ابی عبدالله (ع) را مقابل خود گذاشت و با چوب خیزران به دندان های حسین (ع) می زد. ابو برزۀ اسلمی گفت: وای بر تو ای یزید! به لب و دندانی چوب می زنی که خودم مرتب می دیدم پیامبر(ص) آن لب ها را بوسه می زد.

آتش به آشیانۀ مرغی نمی زنند                         گیرم که خیمه،خیمۀ آل عبا نبود

لب تشنه کی کشند کسی را کنار آب؟!               گیرم حسین، سبط رسول خدا نبود

دنیا ندیده کودک لب تشنه را کشند           ای کاش روی دست پدر این جفا نبود

رأس بریده را،که زند چوب خیزران              گیرم لبش به خواندن ذکر خدا نبود

در مجلس یزید

پیش بینی سیدالشهدا (ع) به فرزندش امام سجاد (ع) که حکایت من همانند حضرت یحیی است در دو مکان محقق شد،یکی در مجلس ابن زیاد و دوم در مجلس یزید هنگامی که دستور دارد زن ها و بچه ها را در حالی که در ریسمان بسته شده بودند، حاضر کردند.

«قال علیُّ بنُ الحُسَینُ (ع) اُنشِدکَ الله یا یَزیدُ، ما ظَنُّکَ بِرَسُولِ اللهِ (ص) لَو رَآنا عَلَی هَذِهِ الصِّفَة؟؛ اگر الان پیامبر (ص) بیاید و ما را در چنین صحنه ای ببیند، چه جوابی داری؟».

«ثُمَّ وَضَعَ رَأسَ الحُسَین (ع) بَینَ یَدَیهِ وَ أَجلَسَ النّساءَ خَلفَهُ لئلّا یَنظُرنَ الَیه، فَرَآهُ علیّ بن الحُسَین (ع) فَلَم یَأکُل بَعدَ ذلِکَ اَبَدَاً، و أَمّا زَینَبُ فَانّها لَمّا رَأتهُ أَهوَت إلی جَیبِها فَشَقَّتهُ ثُمّ نادَت بِصَوتٍ حَزینٍ یَقزَعُ القُلُوبَ: یا حُسَیناهُ، یا حَبِیبَ رَسُولِ اللهِ، یَابنَ مَکّةَ وَ مِنی، یَابنَ فاطِمَةُ الزهرا سَیِّدةَ النّساء، یَابنَ بِنتِ المُصطَفی؟ قال الرّاوی: فَأَبکَت واللهِ کُلَّ مَن کانَ فی المَجلِسِ؛ سر مبارک را در مقابل خود گذاشت و زن ها را در جایی نشاند که نگاهشان به سر مبارک نیفتد، چون نگاه علی بن الحسین (ع) به سر بریده افتاد دیگر غذا نخورد و چون نگاه زینب (ع) به سر بریدۀ برادر افتاد، دست برد و گریبان پاره کرد، آنگاه با صدای اندوهناکی که دل ها را به لرزه در می آورد و همۀ اهل مجلس را به گریه انداخت، گفت: یا حسیناه! یا حبیب رسول الله...»[35]

اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده ای              شادی از این که رأس حسین را بریده ای

من ایستاده برسر پا و کسی نگفت           بنشین که روی خار مغیلان دویده ای

زین العابدین (ع) می فرماید:

«خَرَجنا مَعَ الحُسَینِ بنِ علیٍ (ع) فَما نَزَلَ مَنزِلاً و لا رَحلَ مِنهُ إلّا ذَکَرَ یَحیی بنّ زَکَریّا...؛ همراه پدرم سید الشهدا(ع) به عراق می آمدیم، در هر منزلی که فرود می آمد یا از آن کوچ می‌کرد، به یاد حضرت یحیی (ع) می افتاد و می فرمود: این دنیا چقدر بی ارزش است که سر یحیی (ع) را به عنوان هدیه برای زن بی عفتی از بی عفت های بنی إسرائیل به هدیه بردند».[36]

حضرت به این وسیله می خواست آینده را برای فرزندانش ترسیم کند که شما هم روزی با چنین مصایبی مواجه خواهید شد. و سر حسین را در مجلس یزید خواهید دید.

عصمت کبرای حق مطلع صبح جهان           زینب شوریده دل، مظهر غیب و عیان

چون که به دست یزید، دید یکی خیزران     گفت: چه خواهی دگر از دل ما بی کسان

این سر پر خاک و خون ز راه دور آمده         موسی عمران من ز کوه طور آمده

چوب مزن ای یزید بر لب و دندان او            به پیش چشمان من در بر طفلان او


* برگرفته از منابر استاد نظری منفرد با اضافات و تجدید نظر.

[2] . بحارالانوار، ج44، ص245، حسین (ع) نفس مطمئنه، ص41.

[3] . الملهوف، ص30.

[4] . «زرود» نام محلی است که خبر شهادت مسلم به امام حسین«ع» رسید. در بعضی از کتب مقاتل آمده است مسلم، دختری یازده ساله داشته به نام «حمیده» که همراه امام حسین«ع» به کربلا می آمده، چون خبر شهادت مسلم به امام(ع) رسید، به خیمه آمد و دختر را طلبید و او را نوازش کرد. دختر از این حرکت امام(ع) مطلبی را احساس کرد و گفت :« گویا پدرم شهید شده است». امام حسین(ع) نتوانست از گریه خودداری کند، فرمود:« دخترم! من، به جای پدرت و دخترانم خواهران تو هستند». اینجا بود که با منتشر شدن این خبر، ضجّه و ناله و گریه و صیحه در میان زن ها و فرزندان عقیل برخاست و همه مشغول عزاداری شدند.(معالی السبطین، ج1 ،ص163).

[5] . منتهی الآمال، ج1، ص386.

[6] . ابصار العین، ص9، تاریخ طبری، ج5، ص418.

[7] . روح مجرد، آیت الله حسینی تهرانی، ص455.

[8] . شعر از علی انسانی.

[9] . به نقل از کرامات العباسیة.

[10] . معادشناسی، ج7،ص83.

[11] . ابصار العین، ص30

[12] . ابصار العین، ص38؛ ملهوف، ص51.

[13] . ابصارالعین، ص27.

[14] . ابصارالعین، ص60؛ البدایة و النهایة ، ج8، ص183.

[15] . لهوف، سیّد بن طاووس، ص124.

[16] . بحارالانوار، ج45، ص46.

[17] . تذکرة الشهداء، ص307.

[18] . لهوف ، 49.

[19] . ناسخ التواریخ، ج2، ص377.

[20] . لهوف، ص50.

[21] . لهوف، ص52؛ تاریخ کامل، ج4، ص78.

[22] . علی الاکبر، مقرم، ص86.

[23] . مغازی، واقدی، ج1، ص309.

[24] . جمل، شیخ مفید، ص211.

[25] . لهوف، ص49، ابصارالعین، ص24.

[26] . لهوف، ص55؛ البدایة والنهایة، ج8، ص193.

[27] . لهوف، ص65.

[28] . حضرت رقیه، علی فلسفی، ص48؛ به نقل از ناسخ التواریخ، ص507.

[29] . فقط صاحب ریاحین الشریعة نام او را «رقیّه» ذکر کرده است.

یاحین الشریعه، ج3، ص290.

[30]. نفس المهموم، ص259.

[31] . متقل الحسین، مقرم، ص434.

[32] . سوره ی قصص، آیه ی30.

[33] . مغازی، واقدی، ج2، ص678.

[34] . لهوف، ص74.

[35] . لهوف، ص 75.

[36] . تفسیر نمونه، ج13، ص21 به نقل از نورالثقلین.

دیدگاه‌ها

ناشناس 13:34 - 1395/07/22

خیلی عالی بود من منقلب شدم

علوى 05:08 - 1402/02/17

خداوند به شما اجر دهد ممنون استفاده كردم

داود 08:39 - 1402/05/01

اجر شما با امام عصر عجل الله تعالی فرجه

خادم الحسین عل… 10:59 - 1403/01/25

خدا خیرتان بده استفاده کردم وخدا دشمنان اهلبیت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را لعنت کند

نوکر الحسین 22:23 - 1403/03/25

سلام علیکم بسیارعالی اجرشما باارباب بی کفن

امیر امینی 08:01 - 1403/07/17

احسنت بسیار عالی خدا به شما جزای خیر بدهد

افزودن دیدگاه جدید

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.