رفتن به محتوای اصلی

عوامل و زمينه‌های طلاق| انتخاب نادرست

تاریخ انتشار:
... مدتی از زندگی ما می گذشت و من با خود کلنجار می‎رفتم؛ تا این‌که همسرم زبان باز کرد و گفت: «بله، قصد طلاق دارم و به اصرار پدر و مادرم با تو ازدواج کرده‌ام.» الآن فقط حسرت این را می‎خورم که ای کاش بیشتر تحقیق می‎کردم.
سیلاب زندگی

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (انتخاب نادرست)

برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينه‌های طلاق.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

انتخاب نادرست
یکی از مشاوران روان‌شناسی، به اهمیت تحقیق قبل از ازدواج اشاره می‌کند و می‎گوید:

«در یکی از روزهای سرد زمستان، فردی وارد دفتر کارم شد و سرگذشت خود را چنین برایم تعریف کرد: مادرم دختری را پیدا کرده بود که تمام شاخص‎هایی را که در نظر داشتم، دارا بود. وقتی به خواستگاری رفتیم، یک دل نه، صد دل عاشق او شدم. وی همان کسی بود که می‎خواستم؛ چون احساس می‎کردم او نیمه گمشده من است و تقدیر، ما را به هم رسانده است. بدون تحقیقِ قابل توجه، او را به عقد خود درآوردم. بعد از گذشت مدتی، پسری جلوی راه مرا گرفت و گفت: من نامزد خانم شما هستم و سال‎هاست قصد ازدواج داریم. شما حق نداشتید زندگی ما را خراب کنید. بعد از کتک‌کاری مفصّل با آن پسر، به خانه همسرم رفتم و قضیه را با او در میان گذاشتم. پدر خانمم  قضیه آن پسر را تمام‌شده می‎دانست و آن را مزاحی بیش معرفی نکرد.

مدتی از این قضیه گذشت و من با خود کلنجار می‎رفتم؛ تا این‌که همسرم زبان باز کرد و گفت: «بله، قصد طلاق دارم و به اصرار پدر و مادرم با تو ازدواج کرده‌ام.» الآن فقط حسرت این را می‎خورم که ای کاش بیشتر تحقیق می‎کردم.»[1]

*******************

«دبیرستان می‌رفتم که خاطرخواه پسری جوان شدم. دل به او دادم و او نیز با وعده‌های رؤیایی‌اش مرا غرق در خیال و سراب خوشبختی می‌کرد. وقتی به خواستگاری‌ام آمد، خانواده‌ام مخالفت شدید خود را با این موضوع اعلام کردند؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست که من به هیچ قیمتی حاضر نیستم از عشق خیالی‌ام بگذرم.»

زن جوان آهی کشید و افزود: «با سماجت‌های تهدیدآمیز من و دو جلسه خواستگاری دیگر، بالأخره حرف خودم را به کرسی نشاندم و با پسر مورد علاقه‌ام ازدواج کردم. همان سال اوّل ازدواج، صاحب یک فرزند شدیم. متأسفانه، همسرم احساس مسئولیتی در برابر من و فرزندش نداشت. بیشتر دنبال رفیق‌بازی و خوش‌گذرانی‌هایش بود. کم‌کم فهمیدم معتاد شده است. اوایل تریاک می‌کشید و بعد هم مواد مخدر صنعتی استفاده می‌کرد. اوضاع جسمی و روحی و روانی‌اش خیلی زود به هم ریخت و دیگر سر کار هم نمی‌رفت. مانده بودم چکار کنم. شکایت کردم و از او طلاق گرفتم. بعد از مدتی کوتاهی، خبردار شدم با زنی ازدواج کرده است. چهار سال غم دوری از فرزندم را تحمل کردم. اجازه نمی‌داد بچه‌ام را ببینم و از طرفی می‌ترسیدم به خانه مادرش بروم. دوستان لاابالی‌اش همیشه آنجا بودند و برایم ایجاد مزاحمت می‌کردند. حدود پنج ماه قبل فهمیدم همسر دومش هم طلاق گرفته است. با وساطت‌های مادر و خواهرش و قول‌هایی که به من دادند، فقط به جهت دخترم دوباره به عقد او درآمدم. خانواده‌ام اصلاً راضی نبودند و می‌گفتند: این مرد، اهل زندگی نیست. بگذار شکایت می‌کنیم و تکلیف بچه را هم با توجه به اعتیاد شدید پدرش، روشن می‌کنیم؛ اما به حرف‌های پدر و مادرم توجهی نکردم. بار دیگر پا به خانه سرد و بی‌روحی گذاشتم که خاطراتی تلخ و تأسف‌بار از آن به یاد داشتم. متأسفانه، در این مدت او که با زنی ارتباط مخفیانه داشت، کارش شده بود ضرب‌وشتم من و دختر کوچولوی بی‌گناهم. از کرده خود پشیمان شده بودم. می‌گفتم به زندگی خودم پایان می‌دهم؛ اما باز هم به جهت دخترم، به خودم گفتم شرم کن و اشتباهی دیگر رقم نزن که زندگی این دنیا و آخرتت را به نابودی و فضاحت بکشاند. این، سرنوشتی است که خودم برای خودم رقم زده‌ام و حالا باید تاوان سنگین آن را بپردازم.»[2]

*******************

خانمی در نامه‌اش می‌نویسد: «نزدیک یک سال پیش، با جوانی ازدواج کردم که قبلًا با او آشنایی نداشتم. دو نوبت به خانه ما آمد؛ ولی من خجالت کشیدم او را خو ب ببینم که آیا به عنوان همسر آینده‌ام او را دوست دارم یا نه. با خود می‌گفتم وقتی صیغه عقد خوانده شد، محبت خواهد آمد؛ ولی متأسفانه، بعد از عقد که به منزل ما آمد، دیدم اصلًا علاقه‌ای به او ندارم. بعداً موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشتم؛ اما با مخالفت شدید آنها روبه‌رو شدم و گفتند: بعداً علاقه‌مند می‌شوی. اکنون که یک سال از ازدواج ما می‌گذرد، نه تنها علاقه‌مند نشده‌ام، بلکه تحمل دیدن او را نیز ندارم. شوهرم نیز می‌داند که او را دوست ندارم؛ ولی می‌گوید: من تو را دوست می‌دارم؛ دیگر لازم نیست که تو مرا دوست بداری و تو را طلاق نخواهم داد. واقعاً دارم از بین می‌روم. چند دفعه خواستم خودم را از بین ببرم؛ ولی از خدا ترسیدم. زندگی من، مثل جهنم می‌ماند. می‌سوزم و می‌سازم و نمی‌دانم چه کنم.»[3]

*******************

مرحوم آقای فلسفی، خطیب و سخنور معروف، می‌گوید: «جوانى به‏ منزلم آمد که سخت ‏ناراحت ‏و مضطرب به نظر مى‏رسید. او مى‏گفت: یک سال پیش با زن بیوه‏اى آشنا شدم و پس از چند بار ملاقات، دلباخته او شدم. با آن‌که بیست‌وپنج سال از من بزرگ‏تر بود و دو پسر جوان از دو شوهر سابق خود داشت، به فکر افتادم با وى ازدواج کنم. پیشنهاد کردم و او نیز موافقت نمود. مطلب را با مادرم در میان گذاردم. او با نگرانى به‏ پدرم گفت و هر دو، با این ازدواج مخالفت کردند. پس از چند روز، مادرم گریان نزد من آمد و با التماس خواست که از این فکر منصرف شوم. پدرم نیز مرا از این ازدواج منع نمود؛ ولى من که این وصلت را مایه خوش‏بختى و سعادت خویش تصور مى‏کردم، همچنان در عزم خویش راسخ بودم. سرانجام، پدرم گفت: اگر به این کار اقدام نمایى، دیگر مجاز نیستى به منزلم رفت‌وآمد کنى. از گفته پدر ناراحت شدم؛ زیرا با نداشتن مسکن، ازدواج ما به تأخیر مى‏افتاد. این موضوع را به اطلاع زن مورد علاقه‏ام رساندم. او با گشاده‏رویى مرا به خانه خود دعوت نمود و گفت: در همین منزل، عروسى خواهیم گرفت. خیلى خوشحال شدم. به منزل پدر رفتم. فرش و وسایلم را به منزلِ زنم منتقل نمودم و با مَهر سنگینى، با او ازدواج کردم.

چند ماهى نگذشت بود که علاقه من به زن کاهش یافت و از طرف دیگر، زن از من پول زیادترى مطالبه مى‏کرد و مرا به علت کمى درآمد، سرزنش مى‏نمود. رفته‌رفته، بناى ناسازگارى گذاشت و کار ما به اختلاف کشید. بر اثر تشویش خاطر، به‌موقع سر کار خود حاضر نمى‏شدم و نمى‏توانستم به‏درستى انجام وظیفه کنم؛ تا اینکه  بر اثر بى‏نظمى‌های مکرر، اخراجم نمودند. موقعى که زن متوجه شد بیکار شده‏ام، مرا به منزل راه نداد. وقتی اثاثم را مطالبه کردم، انکار کرد. مقاومت نمودم و فریاد زدم؛ اما بچه‏هاى آن زن، مرا تهدیدم کردند. اکنون، در سخت‏ترین شرایط به ‏سر مى‏برم. پدرم ناراحت است و مرا به منزل راه نمى‏دهد. زنم نیز من را طرد نموده و درخواست طلاق کرده است.»[4]

*******************

«حدود پنج سال قبل، تصمیم گرفتم ازدواج کنم. مادر و خواهرم را برای دیدن دختری به خانه آن­ها فرستادم. وقتی برگشتند، گفتند: نسبتاً خوب است. در این بین، مادرم به نقص کوچکی اشاره کرد؛ اما جوری بیان کرد که به نظر مهم نیامد. بنده گفتم: مهم نیست واشکالی ندارد. ازدواج انجام گرفت؛ ولی از همان شب اوّل تا به امروز که در حدود پنج سال از این جریان می­گذرد، پیوسته یک ناراحتی دامن­گیر من شده است. مادرم، آن روز به اصل نقص اشاره کرد؛ ولی متأسفانه خوب برایم توضیح نداد. این امر باعث شده تا آن صفا و صمیمیتی که باید در بین خانواده باشد، در میان ما وجود نداشته باشد. با این‌که دارای دو بچه هستم، ولی به همسرم محبت و علاقه‌ای ندارم. در عین حال، سعی می­کنم اخلاق اسلامی را رعایت نمایم. گاهی فکر می­کنم، بهتر است از هم جدا شویم؛ ولی پیش خودم احساس شرمند­گی می­کنم.»[5]

*******************

چند روزی بیشتر تا مراسم عروسی نمانده بود که یک دفعه همه چیز نابود شد و پیش ازبرگزاری مراسم جشن و شروع زندگی مشترک، عروس رو در روی همسرش قرار گرفت. اینک داماد به مجتمع قضایی آمده بود تا از پرونده­ای که نوعروس برایش تدارک دیده بود، آگاه شود. قاضی مشغول بررسی چند پرونده طلاق توافقی بود که از مرد جوان پرسید: «چه اتفاقی افتاده که همسرتان مهریه­اش را مطالبه کرده است؟»

مرد آهی کشید و پاسخ داد: «خودم هم نمی­دانم چه کار بدی کرده­ام؛ اما فکر می­کنم از وقتی که از مسافرت ایتالیا برگشته­ایم، شروع به بهانه‌گیری کرده است... .»

قاضی در سکوت اتاق، به مرد جوان نگاه می­کرد و معلوم بود که جواب صحیح را نگرفته است؛ با این حال، مرد لحظه­ای به فکر فرو رفت و ادامه داد: «راستش پدرم یک مرد کارخانه دار است که اعتقادات مذهبی قوی دارد و ما را هم همین طور تربیت کرده است. یک روز که با هم برای خرید ماشین ظرفشویی به فروشگاه یکی از دوستان قدیمی­اش رفته بودیم، بعد از خرید دیدم که پدرم با او پچ‌پچ می­کند. در مسیر برگشت، پدرم خبر داد که دوستش یک دختر از بستگانش معرفی کرده که تحصیل­­کرده و زیباست. وقتی مادر و خواهرم این موضوع را شنیدند، فردای همان روز به بهانه­ای به خانه آنها رفتند تا او را ببینند. آنها به قدری ذوق‌زده شدند که برای هفته بعد، قرار خواستگاری گذاشتند. وقتی که به خواستگاری رفتیم، به نظر می­آمد که وضع مالی و سطح خانوادگی آن‌ها به ما نزدیک باشد؛ اما مهم‌تر از آن، این بود که آداب و عرف را رعایت می­کردند؛ با این حال، اجازه خواستم با عروس‌خانم به‌تنهایی حرف بزنم.

ساعتی با هم حرف زدیم؛ اما رفتار او به نظرم مشکوک آمد؛ چون هر چه می­گفتم، تأکید داشت که با نظرم موافق است. با این حال، دو جلسه دیگر به خانه­شان رفتم و هر بار تا سه ساعت حرف زدیم و حتی در حضور پدر و مادرش، نظرات و اعتقاداتم را بیان کردم؛ مثلاً گفتم که پوشیده بودن همسرم، آرایش نکردن در انظار عمومی، حضور نداشتن در جمع­های مختلط، دست ندادن با نامحرم و این طور مسائل، برایم مهم است. آنها هم موافقت کردند و حتی پدر خانمم گفت: از داشتن دامادی مثل من، خوشحال است. بدین ترتیب، با همه نظراتم موافقت کردند و گفتند: حرف، حرف شماست. تنها موردی که روی آن اصرار داشتند، مهریه­ای به تعداد سال­های تولد دخترشان بود. البته پدرم مخالف تعیین مهریه 1370 سکه­ای بود؛ اما من اجازه خواستم درباره این یک مورد کوتاه بیاید؛ چراکه با خودم فکر می­کردم دختر مورد علاقه­ام را پیدا کرده­ام؛ دختری زیبا، تحصیل­کرده، خانواده­دار و مطیع که به نظر نمی­آید چشم‍داشتی به مال پدرم داشته باشد... .»

قاضی که با دقت به حرف­های مرد جوان گوش می­داد، حرفش را قطع کرد و پرسید: «پس چه شد که کارتان به دادگاه کشید. آن هم به این زودی؟»

داماد جوان پاسخ داد: «راستش ما به‌سرعت جشن نامزدی را برگزار کردیم و یک ماه بعد از آن هم عقد کردیم. ما آن‌قدر درگیر مراسم جشن و تدارکات عروسی شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم؛ حتی من و همسرم فقط چند بار برای خرید و کارهای مربوط به مراسم عقد، همدیگر را دیدیم. با این حال، بعد از مراسم عقد به یک سفر اروپایی رفتیم و بعد از آن، میهمانی­های فامیلی و دوستانه شروع شد و فهمیدم همسرم گاهی سیگار می‌کشد و علاقه زیادی به جلب توجه در میهمانی­ها دارد. او آرایش غلیظی می­کرد و لباس‌های نامناسب می­پوشید. چند بار دوستانه خواهش کردم به نظر و اعتقادات من هم احترام بگذارد؛ اما نه تنها گوش نکرد، بلکه اعتراف کرد که گاهی مواد مخدر هم مصرف می­کند. بعد از آن، دچار ناراحتی عصبی شدم و یکی دو هفته از او دوری کردم تا شاید به خودش بیاید؛ ولی اهمیتی نداد و من هم برای این‌که پدرم متوجه اختلاف ما نشود، سعی کردم با مراجعه به مشاوران متخصص، همسرم را به ارزش­های معنوی معتقد کنم؛ اما او به مشاوران گفت: قرار نیست با مقررات خانه پدرش زندگی کند. از طرف دیگر، فکر می­کرده می‌تواند مرا هم مثل خودش کند. چند روز بعد هم بهانه‌ای پیدا کرد و در خانه پدرش دعوایی راه انداخت که ناچار شدم او را تهدید به طلاق کنم؛ اما مدتی پس از این ماجرا، برگه احضاریه دادگاه به دستم رسید که نشان می‌داد او مهریه­اش را قبل از شروع زندگی مشترکمان به اجرا گذاشته است و حالا نمی­دانم چه کار کنم؟ نه راه پیش دارم و نه راه پس؟ نه دلم می­خواهد پدرم دلشکسته شود و نه علاقه­ای به زندگی با چنین دختری دارم. تا حالا برایش یکصد و پنجاه میلیون تومان خرج کرده‌ام و حالا باید این طوری جواب خوبی‌هایم را بدهد.»

قاضی گفت: «به هر حال، مهریه حق قانونی زوج است و زمان قبول کردن این مبالغ سنگین، باید به فکر روز پرداخت آن هم بود.»[6]

*******************

«مادرم همیشه می­گفت: «به خاطر تو، اخلاق‌های وحشتناک بابات رو تحمل کردم؛ فقط برای این‌که از مردم سرکوفت نخوری که بچه طلاق هستی؛ عمرم رو توی این خونه هدر دادم.» از اون طرف، بابام می­گفت: «فقط به خاطر تو حاضر شدم این زندگی کوفتی رو با مادرت ادامه بدم؛ وگرنه یک­ لحظه هم تحملش نمی­کردم.» این وسط بعد از شنیدن صحبت­های پدر و مادرم، تنها اتفاقی که می­افتاد، احساس گناهی بود که عذابم می­داد. با این‌که بچه بودم، با خودم فکر می­کردم این سال­ها چه عذابی به پدر و مادرم دادم؛ حتی با خودم فکر می­کردم: ای­کاش! به دنیا نمی­اومدم یا زودتر می­مردم تا آن­ها مجبور نمی­شدند برای من این­قدر اذیت بشوند. همیشه با حسرت به روابط پدر و مادر دوستانم نگاه می‌کردم یا وقتی مهمانی می‌رفتیم، فقط حواسم به زن و شوهرها بود تا ببینم آن­ها هم مثل پدر و مادر من رفتار می­کنند یا فقط والدین من هستند که انگار همیشه با هم قهرند. آرزوم شده بود که ببینم مادر و پدرم با هم آرام و دوستانه حرف می­زنند یا حداقل موقع حرف زدن، همدیگر رو نگاه می‌کنند. من واسطه والدینم بودم؛ هر وقت با هم کاری داشتند، من باید خبر می­بردم. موقع صبحانه مامانم زودتر صبحانه می­خورد تا ناچار نشود کنار بابام صبحانه بخورد. ناهار و شام هم در سکوت مطلق خورده می­شد و فقط تلویزیون بود که کمک می­کرد تا این سکوت عذاب­آور بشکند.

گاهی سعی می­کردم چیزی تعریف کنم یا خاطره­ایی از مدرسه بگویم تا بلکه این مادر و پدر همیشه­ افسرده و اخموی من، حداقل یک لبخندی بزنند؛ اما در بهترین حالت، فقط به من نگاه می­کردند و سرشان را تکان می‌دادند؛ گاهی نیز یک نفرشان به من جواب می­داد و در همان لحظه، دیگری مخالفت می­کرد و همین موضوع، بهانه‌ای برای دعوای جدیدشان می‌شد. به همین دلیل، سعی می­کردم حرفی نزنم تا حداقل صدای داد و فریاد به گوشم نخورد. بالأخره، زندگی­شان زیاد دوام نیاورد و به طلاق منتهی شد.

در حال حاضر، من بزرگ شده‌ام و ازدواج کرده‌ام و دو فرزند هم دارم. بسیار تلاش می‌کنم تا فرزندانم آرامش داشته باشند. من و همسرم هیچ‌وقت در حضور بچه­ها با هم دعوا نمی­کنیم. این‌قدر کتاب و مقاله خوانده‌ام تا یاد گرفتم چطور باید با همسرم ارتباط برقرار کنم. من اصلاً اجازه نمی‌دهم ناراحتی از همسرم روی دلم بماند و همیشه سعی می‌کنم، اگر چنین اتفاقی افتاد، وقتی بچه­ها نیستند، موضوع را با همسرم مطرح کنم و با هم مشکل را حل کنیم. به نظرم مشکل اصلی پدر و مادرم، انتخاب نادرست شریک زندگی بود. به همین جهت، نمی‌توانستند با هم حرف بزنند و اگر هم صحبت می­کردند، به سوء تفاهم و مشاجره منجر می­شد.

من و همسرم، برعکس والدینم، هیچ­وقت با هم قهر نمی‌کنیم؛ چون می‌دانیم قهر، سردی می‌آورد و ما را به همان جایی می‌رساند که پدر و مادرم رسیدند. من و همسرم هفته­ای یک شب بدون بچه­ها با هم برای تفریح از خونه بیرون می­رویم تا بتوانیم روزهای قشنگ و عاشقانه اوّل ازدواجمان را همیشه زنده نگه داریم. گاهی هم برای بچه­ها یک برنامه خوب ترتیب می­دهیم و خودمان دونفری در منزل می­مانیم و با هم آشپزی می­کنیم یا یک فیلم قشنگ می­بینیم. خوشبختانه همسرم هم در این زمینه با من خیلی همراهی می‌کند. گاهی از دست خانواده همسرم ناراحت می­شوم؛ اما توجه دارم که خانواده همسرم برای شوهرم عزیز است و بی­احترامی من به آن‌ها، باعث رنجش همسرم خواهد شد. ضمن این‌که ممکن است خانواده من هم کارهایی کنند که همسرم از آن ناراحت شود.

 شاید به همین دلیل است که با گذشت پانزده سال از ازدواجمان، هنوز مثل روزهای اوّل خوشحالیم و حتی بیشتر از آن ­موقع، همدیگر را دوست داریم.»[7]

*******************

زنی گریان بعد از حضور در دادگاه خانواده خطاب به رئیس شعبه گفت: «در یک شرکت کار می­کردم و همان‌جا با شوهرم آشنا شدم. خانواده­ام راضی به وصلت ما نبودند؛ ولی با پافشاری و اصرار خودم، با این خواستگار ازدواج کردم. با گذشت دو ماه از شروع زندگی مشترکمان، سر و کله زنی همراه با یک بچه پیدا شد که ادعا می­کرد همسر من، شوهر قانونی و شرعی اوست و آن زمان بود که متوجه شدم همسرم من را فریب داده است. زمان عقد، شوهرم ادعا می­کرد شناسنامه­اش گم شده است. به همین دلیل، با شناسنامه المثنی به محضر رفتیم و من هم بدون اطلاع از اینکه این مرد زن دیگری هم دارد، به عقد او درآمدم.»

این ادعاها، درحالی از سوی این زن مطرح شد که همسر اوّل مرد نیز ضمن حضور در دادگاه و تصدیق اظهارات هووی خود، خواهان طلاق بود. شوهر این دو زن، به رئیس دادگاه گفت: «من به وصلت با همسر اوّلم راضی نبودم؛ اما هر وقت تصمیم می­گرفتم که او را طلاق بدهم، به یاد مهریه پانصد سکه­ای­اش می­افتادم و چون توان پرداخت آن را نداشتم، از جدایی منصرف می­شدم. او اجازه ازدواج مجدد هم به من نمی­داد؛ به همین دلیل، تصمیم گرفتم بدون اطلاع او ازدواج کنم.»

رئیس دادگاه هرچقدر تلاش کرد تا حداقل یکی از این دو زن را به ادامه زندگی با مرد راضی کند، کاری از پیش نبرد و هیچ‌کدام از زن­ها حاضر به ادامه زندگی با این مرد نشدند. در نهایت، قاضی با قسط‌بندی مهریه هر دو زن، حکم طلاق را صادر کرد.[8]

پی نوشت
[1]. مهنوش صارمی، عشق خاموش، خانواده سبز، شماره 516، ص20.

1. www.qudsonline.ir/news/498305.

[3]. ابراهیم امینی، انتخاب همسر، ص 95.

[4]. محمدتقی فلسفی، بزرگسال و جوان، ج 2، ص 251 و 252.

[5]. ابراهیم امینی، جوان و همسرگزینی، ص 164.

[6] . روزنامه ایران، ش 6634 تاریخ 11/8/1396، ص 18.

[7] . زهرا خراسانی، «صدای سکوت»، مجله موفقیت، ش 344، ص 65.

[8]. روزنامه کیهان، ش 20065، تاریخ 12/8/1390، ص 15.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.