عوامل و زمينههای طلاق| ارتباط با نامحرم

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (ارتباط با نامحرم)
برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينههای طلاق.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
زنی میگفت: «پدر و مادرم با ازدواجم مخالف بودند؛ ولی لجبازی من سبب شد موافقت کنند. وقتی وارد زندگی شدم، چون میدیدم همسرم مسؤولیتپذیر نیست و برای زنـدگی اش کـار نمیکنـد، از او حق طلاق گرفتم. بـه او گـفتم: «من نمیخواهم از تو طلاق بگیرم و فقـط میخواهم به تو بفهمانم کـه اگر کار نکنی، میتوانم طلاق بگیرم.» رفتارهای شوهرم بچه گانه بود، با بچه ها مـی نشسـت و بازیهای کامپیوتری میکرد و زمانی که دعوایمان مـیشد، حـرفهای بـچه گانه مـیزد. به من مــیگفـتند بـچـه بیـاور خوب میشود. بعد از مدتی، بچهدار شدیم؛ ولی فایده ای نداشت و روزبهروز بدتر میشد.
شوهرم نه اهل نماز بود؛ نه روزه. اعتقادی به دین و مذهب نداشت. بـرای مــن نیز خـیلـی سـخت بود که از لحاظ اعتقادی، سنخیتی بین ما وجود نداشت. خیلی تلاش کردم اعتقاداتش را تقویت کنم؛ ولی بی فایده بود. چون در خانواده ای رشد کرده بود که به دین و مذهب بیاعتنا هستند. آنها حجاب اسلامی را رعایت نمیکردند؛ حتی احساس میکردم به حالت تمسخر با من برخورد میکردند.
بـا این همه مشکلات، قصد طلاق گرفتن نداشتم و امید داشتم و برای حل مشکلات خودمان تلاش می کردم. تا اینکه فهمیدم با دختری دیگر رابطه دارد. به همین جهت، به دنبال گرفتن طلاق رفتم تا بیش از این، عمرم را به پای او تلف نکنم. وقتی مسئله را با پدرم در میان گذاشتم، بهشدت مخالفت کرد. پدرم میگفت: «آبرویمان را از سر راه نیاوردیم که بگویند دخترش طلاق گرفته. ما از همان اوّل با این ازدواج مخالف بودیم؛ ولی تو گوش ندادی و حالا باید انتخابت را تحمل کنی.»[1]
*******
مردی جوان در دادگاه خانواده مدعی شد، چون همسرم یک شب با پسر مورد علاقه اش شام خورده است، میخواهم او را طلاق دهم.
وقتی قاضی علت جدایی این زن و شوهر را میپرسد، مرد جوان میگوید: «زمانی که با همسرم آشنا شدم، متوجه شدم او چند سال پسری را دوست داشته و قرار بوده با او ازدواج کند؛ ولی آن پسر بعد از مدتی، وی را رها کرده و به دنبال زندگی خودش رفته است. زندگی مشترک ما آغاز شد و دیگر صحبتی از آن پسر به میان نیامد. ما سه سال با هم زندگی کردیم و در این مدت نیز مشکل خاصی نداشتیم. همه چیز از شبی آغاز شد که خانمم دیر به خانه آمد. هرچه با تلفن همراهش تماس میگرفتم، جواب نمیداد. وقتی به منزل برگشت، در جواب سؤالات من، صحبتهای بیربطی را بیان کرد که مشخص بود دروغ میگوید. حرفهایش را باور نکردم. برای همین، آنقدر پرسوجو کردم که در نهایت، او حرفی زد که بهشدت مرا شوکه کرد. او بعد از سالها، پسری را که در گذشته به او علاقه داشته، دیده و با هم شام خورده بودند. بعد از اینکه این موضوع را متوجه شدم، حتی یک لحظه هم درنگ نکردم و تصمیم به جدایی گرفتم و دیگر نمیخواهم همسرم را ببینم.»
زن جوان نیز در این باره به قاضی میگوید: «آقای قاضی! من به صورت اتفاقی آن پسر را در خیابان دیدم و به دلیل اصرارهایش با او شام خوردم. این، تنها یک شام دوستانه بود و من با شوهرم صادق بودم و همه چیز را گفتم؛ ولی او از صداقتم سوءاستفاده کرد و چنین جنجالی به راه انداخت. حالا که او به من اعتماد ندارد، من هم دیگر نمیخواهم در کنارش زندگی کنم.»[2]
*******
«داستان دلدادگیام به پنج سال پیش برمیگردد که با پسری در راه مدرسه آشنا شدم. در آن دوران، سن و سالی نداشتم. نمیدانم که چه شد طی چند هفته خام حرفهای او شدم. در آن زمان، به جای اینکه به درس و مشق بپردازم، دنبال این بودم هر طور شده پدر و مادرم را راضی کنم تا اجازه بدهند با او ازدواج کنم. شاید اگر در آن روزگار کمی به فکر آینده زندگیام بودم، در سن پانزده سالگی عاشق و دلباخته پسری بیستودو ساله نمیشدم. هیچ چیز، جز زندگی با او برای من مهم نبود. دیوار آرزوهایم را بر خانه کسی ساخته بودم که وقتی اوّلین جواب نه را بعد از خواستگاری شنید، حتی حاضر نشد کمی سماجت به خرج بدهد، تا حداقل آبرویم پیش خانوادهام حفظ شود.
درست است سالها از آن ماجرا گذشته، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد، پسری که هر روز داستان عشق و عاشقی برایم تعریف میکرد، با شنیدن یک جواب نه از طرف خانوادهام، پا پس کشید و برای ادامه رابطه با من، درخواستهای بیشرمانه داد. آن روز بود که متوجه شدم، حرفهای پدرم درست بود و آن پسر، مرا برای ازدواج نمیخواست.
دیگر دل و رمق درس خواندن نداشتم؛ یک سال ترک تحصیل کردم. این نوع رفتارم، مادرم را بیشتر حرص میداد؛ اما کاری از دستش برنمیآمد؛ تا اینکه تصمیم گرفت من را به عقد مردی درآورد که ۱۰ سال از من بزرگتر بود. دلِ خوشی از این ازدواج نداشتم؛ اما خدا را شکر که مرد خوبی نصیبم شده بود. او توانست به من کمک کند تا قبل از شروع زندگی دوباره، به سوی درس و مدرسه بروم. شاید اگر قبل از این میدانستم ازدواج با مردی که زن را برای زندگی میخواهد، این قدر خوب است، حتی یک لحظه هم به آن پسر نگاه نمیکردم.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و از اینکه توانسته بودم به زندگی برگردم، بسیار خوشحال بودم؛ تا اینکه از طریق دوست دوران دبیرستانم متوجه شدم آن پسر از سربازی برگشته و دربه در دنبال من میگردد. ابتدا گمان کردم دوستم با من شوخی میکند؛ ولی نمیدانستم این شوخی، رنگ جدی به خود میگیرد؛ چندین بار که با شوهرم برای خرید به خیابان رفته بودم، متوجه شدم او مثل سایه دنبالمان است. دلشوره خاصی به سراغم آمده بود و نمیدانستم به چه کسی باید از مزاحمتهایش بگویم. زندگیام را دوست داشتم و دلم نمیخواست شوهرم از این قضیه باخبر شود. تصمیم گرفتیم برای ادامه زندگی، مدتی از مشهد برویم؛ ولی دلم پیش پدر مریضم بود. درگیر همین افکار بودم که متوجه شدم شوهرم از طریق تماسها و پیامهای تهدیدکننده آن پسر، ماههاست که قضیه دلدادگی قبل از ازدواجم را فهمیده، اما نخواسته به رویم بیاورد.
ساعت از نُه گذشته بود و فکر میکردم شوهرم مثل روزهای دیگر سر کار رفته است. با خیال راحت گوشیام را برداشتم و دیدم مثل شبهای گذشته، آن پسر چندین بار تماس گرفته است. شمارهاش را گرفتم تابه اوبگویم دست از سر زندگیام بردارد؛ اما تا صدایش را شنیدم، یاد دوران گذشته افتادم و کمکم خام صحبتهای او شدم و از روزهای سختی که بعد از رفتنش بر من گذشت، صحبت میکردم که متوجه شدم، شوهرم پشت سرم ایستاده است. ناخودآگاه گوشی از دستم افتاد و از شدت ترس لکنت زبان گرفتم.
دیگر روی این را نداشتم به صورتش نگاه کنم؛ خواستم سیر تا پیاز داستان زندگی قبل از ازدواجم را برایش تعریف کنم؛ اما او حاضر نشد یک کلمه از آن ماجرا را بشنود؛ به دلیل بچهای که چند ماه دیگر قرار بود به دنیا بیاید، از من خواست همه چیزرا فراموش کنم و فقط به زندگی و تولد نوزادی سالم فکر کنم. باورم نمیشد که شوهرم این همه صبوری و مهربانی به خرج دهد؛ درحالیکه آن پسر تمام عکسهایی را که با من گرفته بود، برای شوهرم ارسال کرده بود تا از این راه، غیرتش را به جوش آورد و مرا طلاق دهد. دیگر نمیتوانستم بنشینم و ببینم چطور آن پسر تیشه به ریشه زندگیام میزند. با دوستم که از داستان زندگیام باخبربود، تماس گرفتم و از او درخواست کمک کردم و اوبهترین راه را، شکایت دانست؛ تا قانون تکلیف مزاحمتهای این جوان را تعیین کند.»
قاضی ویژه جرایم رایانهای، درباره این پرونده میگوید: «در این پرونده، متهم با اینکه علم و اطلاع به ازدواج دختر جوان داشته، اقدام به برقراری تماس با شوهر وی نموده و به صورت کاملاً وقیحانه بیان نموده که هنوز چشمش دنبال همسر اوست و حتی وی را تهدید کرده است که چنانچه همسرش را طلاق ندهد، از طریق انتشار تصاویری که از خانمش در اختیار دارد، آبرویش را میبرد. این پسر، همچنین در این مدت، به صورت مداوم با این خانم در فضای مجازی ارتباط برقرار کرده وبرای او مزاحمت ایجاد نموده است و تصاویر آن زن را دستمایه تهدیدهای خود قرار داده است.»
قاضی در ادامه میگوید: «برخی پسرهای جوان باقصد مجرمانه قبلی و فریب دختران، جهت رسیدن به اهداف شوم خود با نقاب ازدواج وارد چنین روابطی میشوند. خانوادهها بایدهوشیار باشند و با نظارت دقیق، از بروز چنین مشکلاتی جلوگیری کنند.»[3]
*******
خانمی شرح زندگی خود را این گونه بیان میکند: «سالها پیش، زمانی که دیپلم گرفتم، به اتفاق دوست صمیمی دوران دبیرستانم، به کلاس زبان رفتیم. در کلاس زبان، دوستم با پسری آشنا شد که همه معیارهای یک شوهر افسانهای را داشت؛ از تیپ و قیافه تا ثروت و دارایی. من همیشه به دوستم حسادت میکردم که چرا جای او نیستم؛ تا اینکه چرخ زمان برگشت! یک روز دیدم گوشی موبایلم زنگ میخورد. همان پسری بود که با دوستم ازدواج کرده بود. او با من در یک کافیشاپ قرار گذاشت. اوّل فکر کردم میخواهد در مورد خانمش با من صحبت کند؛ ولی وقتی به کافیشاپ رفتم، به من پیشنهاد ازدواج داد! تمام تنم لرزید. یک لحظه تمام آرزوهایم برایم زنده شد. دوست نداشتم به دوستم فکر کنم. با خودم گفتم شانس یکبار در خانه آدم را میزند. چشمبسته پیشنهاد ازدواجش را قبول کردم. وقتی دوستم قضیه را فهمید سخت گریست و مرا نفرین نمود.
بعد از دو سال که از زندگی ما میگذشت، متوجه رابطه شوهرم با منشی دفترش شدم. با نارحتی، موضوع را با او در میان گذاشتم. همسرم با تمام وقاحت گفت: «میخواهم تو را طلاق بدهم و با منشی دفترم ازدواج کنم.» در یک چشم بههمزدن، مَهریه مرا پرداخت کرد و طلاقم داد. این روزها، فقط به نفرین دوستم و عاقبت بلندپروازی هایم فکر میکنم.»[4]
*******
مردی که در دادگاه خانواده نشسته بود، داستان زندگی اش را اینگونه تعریف کرد: «من و همسرم در محل کارمان با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. تا اینکه بعد از سه سال زندگی، از شرکتی در خارج از کشور به همسرم پیشنهاد کار شد. ما هم خوشحال شدیم که میتوانیم در خارج از ایران موقعیتهای بهتری را به دست آوریم. کارهایمان را کردیم و با وجود آنکه خانواده هایمان چندان از این اتفاق خوشحال نبودند، از ایران رفتیم. بعد از یک سال، رفتارهای همسرم تغییر کرد و دیدم رفتوآمدها و تماسهای مشکوک دارد. دیگر رفتارش با من خوب نبود و تصور میکردم شاید به این دلیل است که مرتبه شغلی و موقعیت اجتماعی خوبی دارد، به من کم محلی میکند؛ اما بعد از مدتی، متوجه شدم با یکی از همکارانش در ارتباط است. من دیگر این زندگی را نمیخواهم و حاضر نیستم با کسی که شرایط زندگی اش عوض میشود و تمام گذشته و همسرش را فراموش میکند، زندگی کنم.
وقتی به او میگویم چرا با من این کار را کردی، با وقاحت تمام جواب میدهد: «اگر ناراحتی، برو!» حالا هم به بهانه دیدار خانوادهها به ایران آمدهایم؛ اما من تصمیم خودم را گرفتهام و با خودم گفتم تا اینجا هستم، باید کارهای مربوط به طلاق را انجام دهم. همچنین، نمیخواهم دیگر به خارج از کشور برگردم و با این زن زیر یک سقف زندگی کنم. خدا را شکر میکنم که در این سالها صاحب فرزند نشدیم.»[5]
*******
زنِ چهلوپنج ساله که بیستوهشت سال از زندگی مشترکش میگذرد، درخواست طلاق داد. وی میگوید: «تمام این مدت، با همه مشکلات به خاطر بچه ها ادامه دادم و با اعتیادش ساختم. چیزی که دیگر تحملم را به آخر رساند، خیانتش بود. او را به همراه یک زن دیگر در خانه غافلگیر کردم؛ اما چون آن موقع تنها بود، شاهدی برای ادعای خویش ندارم. برای همین، نمیتوانم این موضوع را اثبات کنم. بنابراین، برای اقدام به طلاق، از راهِ اعتیادش جلو آمدم. دلم از این میسوزد که تمام این بیستوهشت سال به من خیانت کرده و من متوجه این فریبکاری او نشدم! همه به این موضوع را میگفتند؛ ولی باور نمیشد؛ تا اینکه خودم دیدم. حالا دیگر چهلوپنج سالهام و این همه سال با یک آدم معتاد ساختم و فکر میکردم میتوانم درستش کنم؛ ولی او با خیانتش همه چیز را نابود کرد. فقط طلاق میخواهم و اعتیادش هم اثباتشده است.»[6]
*******
چندی پیش زنی با مراجعه به دادگاه خانواده درباره علت درخواست طلاقش به قاضی گفت: «شوهرم چند ماهی است که در شرکتی لوکس کار میکند و در این مدت، رفتارش تغییر کرده است. او با دختر مدیرعامل شرکت دوست شده و به من اهمیت نمیدهد. آنها شب و روز با هم هستند و حتی در خانه هم تلفنی با یکدیگر حرف میزنند. وقتی من به رفتار او اعتراض میکنم، میگوید: «ارتباطش، کاری است»؛ اما او دروغ میگوید و حتی مرا به خاطر آن دختر، کتک زده است. الآن هم چند شب میشود که به خانه نیامده است. من طلاق میخواهم. بعد از صحبتهای زن جوان، شوهر او به دادگاه احضار شد تا پس از شنیدن حرفهایش، حکم نهایی صادر شود.» [7]
*******
زنی پنجاهوهشت ساله میگوید: «سیوپنج سال است که با هم زندگی میکنیم و سه فرزند هم داریم. دوتای آنها ازدواج کرده اند و دو نوه هم داریم. باورتان میشود که شوهر شصت ساله من عاشق دوستم بشود؟ ما با یکی از دوستانم رفتوآمد خانوادگی داشتیم. من از همه جا بیخبر اصلاً اطلاع نداشتم که آنها با هم در ارتباط هستند. دیگر چه کسی از شوهر شصت سالهاش انتظار چنین کارهایی را دارد. یک شب متوجه پیامکهای مشکوکی شدم. وقتی کنکاش کردم، متوجه شدم با دوست صمیمی من در ارتباط است؛ آن هم نه یکی دو ماه، بلکه چند سال میشود این ارتباط بین آنها وجود دارد و من نمیدانستم. دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم. با وجود آنکه لج کرده و مرا طلاق نمیدهد، اما من یک لحظه هم حاضر نیستم با او زندگی کنم. چه طلاق بدهد، چه طلاق ندهد، من دیگر به آن خانه برنمیگردم؛ حتی شنیده ام با وجود آنکه میداند من موضوع را فهمیده ام، باز هم با آن نارفیق ارتباطش را قطع نکرده است. دیگر هیچ آبرویی برای من در میان فامیل و همسایه نگذاشته است. فقط میخواهم هرچه زودتر این ننگ تمام شود.»[8]
*******
[1]. حسین قدرتی، رضا حسنی، (بازسازی معنایی تجربه فرآیند منتهی به طلاق در میان زنان مطلقه شهر مشهد با استفاده از رویکرد نظریه مبنایی ). مجله علوم اجتماعی (دانشگاه فردوسی مشهد) پاییز و زمستان 94، شماره 26 ، ص 181.
1. http://jamejamonline.ir/online/2815725642735176394 (22/4/96)
1. http://www.qudsonline.ir/news/502052(23/6/96)
[4] . ژیلا عالی داعی، خانواده سبز، ش 516، ص 28.
[5]. آزاده باقری، «صدای فاصلهها»، مجله زنان و زندگی، ص 53.
1. http://mehrkhane.com/fa/news/299224/6/96))
[7]. روزنامه اعتماد، ش 3342، تاریخ 23/6/1394، ص 14.
[8] . آزاده باقری، «اینجا، چراغی روشن است»، مجله زنان و زندگی، ص 49.
افزودن دیدگاه جدید