روستای اشرار
نام نشریه: مبلغان، شماره 131
برای بازرسی هجرت، به یکی از مناطق جنوبی کشور رفته بودم. یکی از طلاب هجرت بلند مدت حوزه که فارغ التحصیل حوزه سفیران هدایت بود، بنده و یکی از همکاران را همراهی میکرد. از کنار روستایی میگذشتیم که قبلا محل حضور اشرار مسلح بود و اکنون، همه ساکنان آن از این کار، دست کشیده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم این طلبه، خاطرهای را از فعالیتهای تبلیغی خود در این روستا تعریف کرد. ایشان گفتند: بنده فقط چهارسال از دروس سفیران را خوانده بودم. از یک سو حوزه سفیران، هنوز اجازه تبلیغ رسمی و معممشدن نمیداد و از سوی دیگر، انگیزه تبلیغ دین و اصلاح امور مردم از طریق این حوزه به شدت در من ایجاد شده بود و منطقه جنوب - که خودم نیز از همانجا بودم - شدیداً به مبلغ آشنا به منطقه نیاز داشت. از مدرسه علمیه درخواست کردم به من اجازه تبلیغ و ملبسشدن به لباس روحانیت را بدهند؛ ولی آنها براساس مقررات اجازه نمیدادند. آنقدر اصرار کردم و توضیح دادم که سرانجام قانع شدند به صورت موقت و برای یک دهه تبلیغی به من اجازه بدهند.
از آنجا به یکی از واحدهای سازمان تبلیغات در منطقه جنوب آمدم و درخواست استقرار در یکی از روستاها برای تبلیغ کردم؛ اما به دلیل کمیسن و اینکه هنوز چند سالی بیشتر درس نخوانده بودم، مرا نمیپذیرفتند. من که خیلی انگیزه داشتم، دستبردار نبودم و با استدلالهای فراوان مبنی بر اینکه منطقه را میشناسم و دیگران که میآیند اینجا را نمیشناسند و... توانستم مسئولان را راضی کنم تا مرا نیز اعزام کنند. به هرحال موفق شدم و مقرر شد اولین کسی که از روستاها برای دعوت روحانی میآید، مرا با او بفرستند.
اولین نفر که آمد بنده با وی همراه شدم. این اولین سفر تبلیغی من بود. خیلی انگیزه داشتم و دلم برای مردم میسوخت؛ اما تجربه زیادی نداشتم و تنها برخدا توکل کردم و از خدا خواستم کمکم کند. وقتی سوار ماشین شدیم، راننده گفت: «حاج آقا! این جایی که میخواهیم برویم تا بهحال هیچ روحانی نرفته است و ساکنان آن عمدتاً اشرار مسلح هستند. شما حواستان باشد تا مشکلی پیش نیاید.» اینکه قبلاً روحانی دیگری ندیده بودند، باعث اعتماد به نفس بیشتری بود؛ چون با کمتجربگی من هم سازگار بود؛ اما از این جهت که در آنجا اشرار حضور داشتند کار، مشکل میشد. در عین حال، امر خود را به خدا واگذار کردم و با او رفتم.
پس از استقرار در منطقه، فعالیتهای خودم را آغاز کردم. براساس آنچه در درس روش سخنرانی خوانده بودم، باید موضوعاتی را انتخاب میکردم که مورد نیاز مردم باشد و مشکلات آنها را مرتفع کند. چون در آنجا حرامخواری مخصوصاً از طریق دزدی و شرارت در بین بعضی از اعمال رایج بود، تصمیم گرفتم در این موضوع صحبت کنم. پس از انتخاب موضوع، در یکی از شبها بالای منبر رفتم و همین که خواستم سخن را آغاز کنم، دیدم چند نفر از اشرار که مسلح نیز بودند پای منبر حضور دارند. همه وجودم را وحشت فرا گرفت؛ چون طرح آن موضوع در مقابل آنها کار خطرناکی بود. در هرصورت، وظیفه من، بیان همین موضوعات بود و از طرفی هنوز، قدرت چندانی برای تغییر موضوع و سخنرانی در مباحث دیگر نداشتم. با توکل بر خداوند سخنرانی را آغاز کردم و هر چه را که میبایست بگویم، گفتم؛ از جمله اینکه درآمد از طریق دزدی و شرارت حرام است و... .
پس از سخنرانی، آن چند نفر دور مرا گرفتند و گفتند: «تو این حرفها را برای ما میزدی؛ چون میدانستی ما این کاره هستیم.» گفتم: «مگر حرف بدی زدم؟ این مطالبی که بیان کردم دستورهای اسلام است و شما هم اگر فکر کنید میبینید که سخنان درستی است.» به هرحال، چون برروی سخنان خودم قاطع بودم و کوتاه نمیآمدم، آنها کوتاه آمدند و البته جوابی هم نداشتند. وقتی کار به اینجا رسید گفتند: «زمانی که آن مطالب را میگفتی میخواستیم همان بالای منبر، تو را سوراخ سوراخ کنیم؛ ولی چون زیبا حرف زدی و حرفهایت دلنشین بود، تو را نکشتیم. از این به بعد حواست باشد هرچیزی که به ما ربط داشته باشد نگویی.»
حالا دیگر قدری اعتماد به نفس من بیشتر شده بود. به آنها گفتم: «اگر بگویم، چه کار میکنید؟» گفتند: «ممکن است تو را بگیریم و به... ببریم.» من به شوخی گفتم: «اینکه عیبی ندارد؛ چون بعضی از بستگان من، همکار شما هستند و اتفاقاً خیلی دلم برایشان تنگ شده است و خیلی وقت است که آنها را ندیدهام. اگر شما مرا به آنجا ببرید خدمت بزرگی به من کردهاید و این سفر با هزینه شما انجام میشود؛ زیرا یک جورهایی من خودم هم از طایفه اشرار هستم و از این بازیها بدم نمیآید!!»
از برخورد من خوششان آمد و این آغاز ارتباط خوبی بود. چند روزی گذشت و نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یک باره به آن روستا آمدند و چند نفر از اشرار را دستگیر کردند و بردند. پس از آن، جماعتی از اهل روستا به محل سکونت من آمدند و دورم را گرفتند. آنها میگفتند: «تو ما را لو دادهای و سپاه نیروهای ما را گرفته است.» به آنها گفتم: «مگر من، این چند روز از روستای شما به جای دیگری رفتم؟» گفتند: «نه.» گفتم: «روستای شما که تلفن ندارد و من هم تلفن همراه ندارم.» گفتند: «درست است.» گفتم: «پس من چطور به سپاه اطلاع دادم؟» قدری به خودشان آمدند و گفتند: «راست میگوید. او که پیش ما بوده و تلفن هم ندارد. پس خبر نداده است.» به هرحال، رهایم کردند و این قضیه نیز ارتباط ما را قویتر کرد و آغازی برای ارتباطات بیشتر بود.
قاطعیت در تبلیغ و بیان معارف و ارتباطات صمیمی با مردم باعث شد که امروز، دیگر کسی در این روستا به دنبال شرارت نباشد و امنیت، سلامت و اخلاق به این منطقه برگردد.
راستی چگونه میتوان نعمت سربازی در اردوگاه تبلیغی امام زمانعلیهالسلام را شکرگزاری کرد و با چه زبانی میتوان این همه لطف الهی به مبلغان دینی را ستود؟ و چه زیبا خداوند به وعدههای خود جامه عمل میپوشاند که: «اَلَّذینَ جاهَدوُا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا»
افزودن دیدگاه جدید