چهل سالگی انسان
چهل سالگی انسان
«وَ وَصَّینَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کرْهاً وَ وَضَعَتْهُ کرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً حَتَّی إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعینَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَ عَلی والِدَی وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لی فی ذُرِّیتی إِنِّی تُبْتُ إِلَیک وَ إِنِّی مِنَ الْمُسْلِمینَ[1]
؛ ما به انسان توصیه کردیم که به پدر و مادرش نیکی کند، مادرش او را با ناراحتی حمل می کند و با ناراحتی بر زمین می گذارد؛ و دوران حمل و از شیر بازگرفتنش سی ماه است؛ تا زمانی که به کمال قدرت و رشد برسد و به چهل سالگی بالغ گردد می گوید: «پروردگارا! مرا توفیق ده تا شکر نعمتی را که به من و پدر و مادرم دادی بجا آورم و کار شایسته ای انجام دهم که از آن خشنود باشی، و فرزندان مرا صالح گردان؛ من به سوی تو بازمی گردم و توبه می کنم، و من از مسلمانانم»
پیامبر خدا در چهل سالگی به نبوت مبعوث گردید.
از امام حسن عسکرى عليهالسلام نقل شده كه:
«وقتى پيامبر به سن چهل سالگى رسيد، خداى رؤف دل حضرت را از همه دلها بهتر و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر يافت . لذا امر كرد تا درهاى آسمان را گشودند و ملائكه فوج فوج به زمين آمدند و خداى توانا، رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن بزرگوار متصل كرد . در اين هنگام جبرئيل فرود آمد و در غار حرا، بازوى مبارك پيامبر را گرفت و گفت: اى محمّد ! بخوان ! محمّد صلىاللهعليهوآله فرمود: چه بخوانم؟ جبرئيل فرمود:
«إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّك َ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ»
وقتى وحى تمام شد و ملائكه به آسمان بالا رفتند، حضرت در حالى كه انوار جلال الهى او را فرا گرفته بود و كسى نمىتوانست به او نگاه كند، از غار بيرون آمد و بطرف پايين كوه حركت نمود .
بر هر درخت و سنگ و گياهى كه عبور مىكرد، بر آن جناب سلام مىكردند و به زبان فصيح مىگفتند: «السلام عليك يا نبى اللّه ! السلام عليك يا رسول اللّه» ! همين كه حضرت وارد خانه خديجه شد، خانه از شعاع خورشيد جمالش منوّر گرديد .
خديجه عليهاالسلام گفت:
اى محمّد صلىاللهعليهوآله ! اين چه نوريست كه در تو مشاهده مىكنم؟ فرمود: اين نور پيامبرى است ! بگو «لا اله الاّ اللّه . محمّد رسول اللّه» . خديجه عليهاالسلام گفت: من سالهاست كه پيامبرى تو را مىدانم و شهادتين را جارى نمود . در اين موقع حضرت فرمود: خديجه! احساس سرماى شديدى مىكنم . پارچهاى روى من بيانداز ! وقتى خديجه پارچهاى بر روى پيامبر انداخت، ناگاه آيه نازل شد: «يا أَيُّها المُدَّثـّرُ * قُـمْ فَأَنْذِرْ * وَرَبَّك َ فَكَبِّرْ و . . .»
(اى پيچيده شده در پارچه ! بلند شو ومردم را انذار بده ! وخدا را به بزرگى ياد كن و . . .) رسولخدا صلىاللهعليهوآله برخاست و بر بالاى بام رفت و انگشت بر دو گوش گذاشت و فرياد زد: «اللّهاكبر ! اللّهاكبر» ! در مكه خانهاى نماند جز اينكه صداى تكبير حضرت را شنيد .»[2]
[1] أحقاف، آیه 15.
[2] بحارالانوار18/196
افزودن دیدگاه جدید