مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلّم در متون ادبی
رسول باران
سیدباقر میرعبداللّهی
از لحظه «حرا» با آواز اقراء جبریل آمدی.
با وقار قهوه ای نخل.
با بشارت خورشید آمدی در شب بی نهایت انسان.
و جهان، بهاران بعثت سبزی شد که از سوی تو می وزید.
در تاریکای دلتنگی زمین، نام تو ـ ای امین ـ روشنان جان جهان شد و جهان چنان بی تاب حضور تو بود که از بوی تو، به شکوفه نشست شاخ شکسته و شکوفا شد بهارستان خسته روح.
تا فانوس ستاره ای بیاویزی بر کوچه های تاریک زمین، آمدی از منتهای مهربانی آسمان، و هنگام، هنگامه مقدس دست های تو بود و دست های تو بود که ستاره می پراکَنْد بر تاریکزار غفلت انسان، و انسان، تباهی و نسیان بود، ایستاده بر درگاه جهالت بی مرز.
و تو چندان که عشق ورزیدی بر کرامت انسان و گریستی بر این غریبی معصوم، پس به اشارت توحید به میهمانی خاک آمدی، خاک خونی غمناک... و نام تو روشنان جان جهان شد.
ای شبان عاشق مغموم!
چقدر جهان محتاج دست تو بود.
چقدر جهان حیران موسیقی صدای تو بود، وقتی که از سرگذشت خسته انسان، حرف می زدی.
دست تو آمد، از دور دستِ مهرورزی آسمان و غربت نشینان جزیره تن به تماشای مدینه جان رفتند.
تو آمدی از وسعت وسیع خدا و شور شیرین عاشقان در چشم تو بود، و چشمان تو آشوب قیامت بود، وقتی که انسان ـ دوزخی غمگین ـ زخمدار مهر تو می شد.
تو آمدی از بی کرانه دلتنگی ایمان و از گیسوی تو جهان به جنون رسید.
تو آمدی از ماورای اکنون و فلسفه چشم های تو آبی بود. در سایه سار دست تو بود که انسان ایستاد و در حقیقت خود لَختی درنگ کرد.
سلام بر نام تو ای پیامدار شوکت انسان که با یاد عزیزت، جان، جایگاه فیض فرخنده قدسی است.
حال ای رسول رحمتِ رحمان، ای بشیر باران بر قوم دیر سال عطش! انسان خسته با چشمان عاشق به میراث مهربان تو می نگرد، به میراث مهربان تو ای رسول «حَرا».
ای آواز خوان إقراء جبریل!
---------------------------------------------
پیامبر گل های محمدی
محمدرضا تقی دخت
سال ها در خویش نشستیم، بی آنکه شعله امیدی برق خرمن شبانگاهانمان باشد؛ سالها در سایه سیاه شمشیرها و ترانه های باستانی، غریب وار سر در پای بت ها نهادیم و با پاره های آتش سرخ جاهلیت رقصیدیم؛ سالها پنجره هایمان جز به روی نَفْس باز نشد؛ سالها در خویش فرو رفتیم و تأمل بلندمان قصیده ای شد که باغساران سترون در آن به مدح آمده بودند.
چه بود آن سالها که بیغوله های جاهلیت را به پای تمنا طی می کردیم و با سودای یافتن بردگان و زنده در گور کردن دختران، پا به افق های سوخته خاکستری گذاشتیم؟ آن سالیان یأسآور چه بود و کدام چشم، ما را با دیدگان کهنه و مطرود تاریخ پیوند زده بود؟
سالها دستهایمان را به دامن بتها آویختیم، درختهایمان را به خشمْ آبه اندوه دختران و مادران خشکاندیم و در گرگ و میش نفسانیت، به شمارش سکه ها و بردگان خویش پرداختیم و شاعران ـ این پیامبران دروغین عصر سنگ ـ را به شرح خویش خواندیم. فرشتگان چادرنشین، سالها در اشتیاق پا گذاشتن به خانههای خاکستر گرفته مان بال زدند و ما تنها از جنگ و شعر گفتیم.
سالها بر ما گذشت و کسی در دیدگان گمشده ما بذر تجلی نریخت و خاکستر روحمان را به رودخانه تطهیر نسپرد.
سالها بر ما گذشت و ما بر سر سالها پا نهادیم.
ناگاه دستی که از نوح علیه السلام تا ابراهیم علیه السلام پل زده بود، کتابهای کهنه خاک گرفته را ورق زد و آیه های روشن تجلّی را برای ما زمزمه کرد؛ مردی که از طور تا مکه چشم به چشم و ریگ به ریگ بیابانگردان و بیابانها را می شناخت و در صدایش عطری به روشنایی چشمه سارهای واحه ها بود. دستی کتابهای مقدس را برای ما گشود و غبار از سرشاخه های آبی اشراق زدود.
به پیشبازش رفتیم و از پس سالها، جوهر جانمان را در آفتاب وجودش جلا دادیم؛ او از ریختن کنگره ها گفت؛ از مرگهای سیاه که زمین را مطهر می کند؛ از آفتاب هایی که بر دامنه های یخ زده می نشیند؛ از ریختن بتهایی که معجون سنگ و چوب و خرافه بودند؛ او از دین کمالْ یابی و آیین یگانه خواهی با ما گفت؛ از نوح علیه السلام گفت و ابراهیم علیه السلام و از دریا و موسی علیه السلام و عیسی علیه السلام که به صلیب نرفت؛ از گاهواره های نیایش گفت که روزهای بعد، میهمانان تازه خواهند یافت، از دامنه های گسترده اشراق، از باغ های روشن تطهیر و از آیین یگانه یگانه پرستی...
و اکنون سال هاست در خویش نشسته ایم بیآنکه سایه شمشیری بر آستانه خانه جانمان نشسته باشد و گلی در درازنای گسترده این تاریخ، به تاراج بادی رفته باشد؛ ما پیروان آیین گل های محمدی هستیم... .
----------------------------------------------
در روشنان نور نبوت
مجتبی تونه ای
ای محمد! بعثت تو، منّت خدا بر کاینات است.
ای قندیل آویخته بر تارک جهان! تو تدبیر شگفت خداوندی، در عصر شیون و آهن.
تو فصل پنجم تاریخی که از فروغ وحی تو، جهان جان گرفت.
حرا آینه دار طلعت توست و هنوز ستاره های مکه به خاطر تو سوسو می زنند. بعثت تو بارانی بود بر مزرعه دلهای عقیم که در بینوایی تن، بوی مرداب گرفته بود.
بعثت تو، آشتی مردم با فطرت بود. اگر تو نمی آمدی هجوم آتش فتنه شعله می کشید و زمین، در اجاق فریب و ریا می سوخت.
تو آمدی و چتر توحید را بر سر مردمان تعصب و تفرقه گشودی و دروازه جاهلیت دوزخی را به روی دلها بستی.
تو آمدی، چتر هدایت بر دوش و دلهای خزان زده را با شکوه بهاری نفَست شکوفا کردی.
سلام بر تو و سلام بر دوشنبه ای که از نور نبوت تو فروغ گرفت!
اینک دیر سالی است که بوی معطر پیامبری، مشام جهان را آکنده کرده و تکبیر رستگاری تو بر بام بلند جهان، جلوه ابدی گرفته است.
خجسته باد این روز روشن تاریخ که رازدار رسالت آسمانی توست. در آستانه بعثت تو ما نیز همگام با همه کاینات تو را سلام می دهیم: السّلامُ عَلَیکَ یا نَبِی اللّه.
-------------------------------------------------------------
بعثت؛ بشارت خجستگی
مجتبی تونه ای
ای محمد! ای برگزیده خدا! ای آبروی هر دو جهان! بعثت تو کلید روشن امروز و فرداهاست و روضه مبعث تو، بوستان رحمت است. مبعث، بشارت خجستگی است و نوید رهایی از غفلت و عصیان. سلام بر مبعث؛ بر شکوه چلچراغ هدایت و ایمان در شب بی کرانه انسان.
مبعث تلاوت آیه های سپید خداست و بهاری شکوفاست که از پس خزان غفلت، پنجره دل را به جبرئیلی ترین سمت ملکوت می گشاید و خداجویان را به میهمانی حضور می خواند.
ای خاتم رسولان! تو آمدی و با روح تابناک اشراقی ات باْسْمِ رَبِّک خواندی تا همزبان با تو همه هستی زمزمه کند.
ای خوب! از تبرک بعثت توست که مکه، مطاف دلشدگان است و به مدد انفاس توست که جهان بر مدار مدارا می چرخد.
ای قامت بلند خداوندی زمین! در بعثت تو، بیرق رسالتت در هفت آسمان شکفت و رنگین کمان جهان، هفت پرده آواز سرداد و آن روز، سپید شد، عید شد؛ عیدی که جهان در پناه آن جان گرفت.
ای رسول! اگر بعثت تو نبود، آیه ها در سکوت، تلاوت می شدند و سوره ها با نبض حیات هماهنگ نمی شدند. تو آمدی، قرآن را سرود کردی و اینک به برکت شکوه تو، تلاوت روشن وحی، جان های مشتاق را آفتابی می کند و به پیشواز آب و آینه و روشنی می برد.
---------------------------------------
حَرا، مهبط وحی
جواد محدّثی
جهان در عصر بعثت محمدی صلی الله علیه وآله وسلّم، در جهالت عصبیت و کینه توزی می سوخت.
امت ها در خواب بی خبری بودند.
فتنه ها، چهره زندگی را زشت کرده بود.
آتش جنگها شعله می کشید و دنیای آن روز، تیره و تار بود و فریبکار؛ خزان زده بود و یأس آفرین و بی برگ و بار.
خشکسالی معنویت بود و قحطی حقیقت.
در همان تیره روزی ها و جاهلیت ها، «حَرا» مهبط وحی و «مکه» پذیرای نزول جبرئیل شد و بعثت، که طلوع خورشید حق از خاور تاریخ بود، قرآن و اسلام را به بشریت هدیه داد و نام محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، دیباچه زرین کتابی شد که کلماتش جوشیده از وحی و فرود آمده از عرش و نازل شده از ملکوت خدا بود.
باغ معطّر نبوت، باز هم شکوفه داد. آیات قرآن، بارش کرامت و نور بر صحرای زندگی انسانهای قحطی زده بود.
آری... روزی که پیام «إِقْرَأ» بر فراز «جبل النّور» طنین افکن شد، تاریخ بشری وارد مرحله نوینی شد که تا امروز تداوم یافته و تا دامنه رستاخیز، دوام خواهد یافت.
بعثت آن پیامبر پاکی و رحمت و مبشّر آزادی و عدالت، بر همه شیفتگان «جامعه برین» مبارک باد!
--------------------------------------------------------
بعثت؛ بهاری ترین فصل تاریخ
جواد محدّثی
بیست و هفتم ماه رجب، روز تجلّی اعظم خدا در پهنه هستی است. روز مبعث رسول خاتم اسلام صلی الله علیه وآله. روزی که شکوفه نبوت شکوفا شد و باغ رسالت به بار نشست و دل نورانی محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، جلوه گاه نام و کلام خدای سلام و آیین اسلام گشت و شعاع بی پایان این تجلّی حق، ناپیدای زمان را کران تا کران درنوردید.
در مبعث حضرت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلّم، گل نور از دامن «اُمُّ القُری» عطر معنویت در جهان افشاند و پهنه زمین و زمان، پس از خشکسالی دیر پای مزرعه حیات، بار دیگر شاهد نزول باران رحمت و وحی بر کویر شد.
ابر سایه گستر و باران زای بعثت، چهره جهان را نشاط بخشید.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم به رسالت مبعوث شد تا فصلی بهاری در پهنه قرون آغاز شود.
تا کودک بشریت، در آغوش عطوفت «دین» قرار گیرد،
تا گل توحیدی فطرت، دیگر بار در مزرعه جانها بشکفد،
تا آن رسول خاتم، بار دیگر پیام آسمان را بر زمینیان باز خواند،
تا جاهلیّت از صحنه زندگی ها رخت بربندد،
و جهان، چشم به روی «فروغ وحی» و «نور معنویّت» بگشاید.
و اینها همه از برکات بعثت آخرین پیامبر الهی بود. درود حق بر آن جاودانه مرد باد!
----------------------------------------------
تولد قرآن
جواد محمد زمانی
از کوه نور می آید، مردی با جام حضور. دستانش، رَحل می شود تا قرآن را در میان گیرد. در چشم هایش صداقت آیه ها، موج می آفریند و دلش سرشار گل نغمه های وحیانی است.
می خواند، آن گونه که پروردگارش فرمان میدهد: إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ جبرئیل از شادی در خود نمی گنجد. 23 سال هم نشینی با نور.
غارِ حرا، سنگینی حضور خدا را حس میکند و سنگواره ها چون بید بر خود می لرزند.
سوره ها سرود می خوانند و آیه ها بی گلایه، دست به دست هم می دهند. باید تولد قرآن را جشن گرفت. عطر خوش وحی، فضای آسمان را فرا گرفته است. مکه آبستن فراخوان بزرگ خوبی هاست.
پس از این، تورات مُهر اتمام می خورد و انجیل در صندوقچه تاریخ پنهان می شود. پس از این گستره خاک را جوشش کوثر فرا خواهد گرفت. کعبه عطر گل محمدی خواهد پراکند و زمزم زلال اسماعیل را باز خواهد یافت. صفا و مروه از مهاجرت هاجر شکوه نخواهند کرد و منا و مشعر به استواری ابراهیم درود خواهند فرستاد.
دیگر عمر پژمردگی به سر رسیده است. مردم، زلال وَ بَشِّرِ الصّابِرین را حس خواهند کرد و در کنار آبشار عِبادُ الرَّحْمنْ طراوت را تجربه خواهند کرد. باید به شکوفه های «والفجر» دل بست تا میوه های شیرین جَنّاتٌ تَجْری مِن تَحْتِهَا الاَنْهارُ به بار بنشیند.
باید به فطرت تبریک گفت که دستان نوازشگر پیامبر، گیسوانش را شانه خواهد زد.
------------------------------------------------
باران وحی
علی خیری
حرا در هیجانی شگفت می سوخت. سالها بود که محمد صلی الله علیه وآله وسلّم دردهای نهفته و رازهای مگویش را با حرا قسمت می کرد؛ دردهایی که از زخم جاهلیت انسان بر می خاست و دل دریایی چکیده آفرینش را پر می کرد.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم در کنج خلوت حرا غرق راز و نیاز با خدا بود، ناگهان امین وحی بر امین تاریخ فرود می آید و پیامی می آورد که باری، به وسعت همه بشریت همراه آن است. لرزشی سخت حرا را در بر می گیرد و سکوت را می شکند: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ؛ بخوان به نام خدایت که تو را آفرید».
از این پس محمد امین، رسول الله صلی الله علیه وآله وسلّم می شود و باید از حرا به دنیا برگردد و مردمی را که در برهوت جاهلیت گم شده اند به راه بر گرداند.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم خوب می داند که چه مأموریتی بر دوش دارد. می داند که از این پس، طعنه های بولهب ها پیش روست. آگاه است که آتش ابوجهل ها و ابوسفیان ها، راهش را سد خواهد کرد. می داند که در این راه باید زخم ببیند و از آبرو بگذرد. می داند که مرگ، سایه وار در پی اوست.
اینک چه باید کرد با یک دنیا جاهلیت؛ یک دنیا پر از بت های رنگ رنگ. دنیایی که رسمش، دخترکشی است و سرگرمی اش، جنگ. حال محمد صلی الله علیه وآله وسلّم مانده است و این دنیا.
از آن سو، خدیجه علیهاالسلام در خانه چشم بر در دوخته است که عزیزش کی از راه می آید. ناگهان با صدای کوبیدن در سپندوار از جای می جهد. در گشوده می شود و محمد صلی الله علیه وآله وسلّم قدم بر آستان خانه می گذارد. بوی گل محمدی تمام فضای خانه را پر کرده است. باران وحی از سر و روی محمد صلی الله علیه وآله وسلّم می بارد. و... خدیجه خوب می داند که این محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، نه آن محمد صلی الله علیه وآله وسلّم است.
----------------------------------------------
چشم زمین روشن!
مهدی میچانی فراهانی
حرا در خویش می سوزد. این غار بهت زده را آیا کدام پریشانی مقدس، این چنین به شعله کشیده است؟ آسمان، پیش پای جبرییل، گشوده می شود و مهتاب، روشن ترین حریر خود را بر حرا خیمه می زند.
إقرا!
ای خدای ابراهیم! امشب، زمین را چه می شود؟ چه بخوانم؟
إقرا یا محمد!
خدایا مرا پناه ده، این چه ندایی است که می شنوم؟ چه بخوانم؟
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ.
هلهله ای به گوش آسمان می ریزد. آخرین دروازه آسمان به روی زمین گشوده می شود. این، خدای ابراهیم است که سخن می گوید.
إقرا یا محمد! پس نام پروردگارت را به تاریکزار بشریّت بتابان. بخوان که طغیان قوم سرکش تو، جز به نام پروردگارت، سامانی نخواهد یافت. ای مرد قریشی! اینک تویی که برگزیده شدی. بخوان و نام خدای ابراهیم را از حنجره حرا بیرون آور. اینک تو رسول اعظم آسمانی.
اینک، داوود بزرگ ـ به شکرانه ـ به نماز ایستاده است، نوح به سجده در افتاده، موسی قرآن می خواند و عیسی، «اَشهدُ اَنَّ مُحمدا رسول اللّه» می گوید؛ ای آخرین نواده خورشید!
از حرا پایین می آید و به سمت مکه رهسپار می شود. در مسیرش بلندترین فوّاره ها به استقبال آمده اند. دختر خورشید، گیسوان طلایی خود را بر شانه هایش می ریزد. پرنده ها چنان سبک بارند که گویی در هوا شنا می کنند. صحرای مکه، چشمان کشیده آهویی شده است که او را می نگرد. حالا دیگر خورشید مکه به پیشانی اش غبطه می خورد.
ای آخرین! بگذار بگویند جادو، بگذار ملامتت کنند، اینک این اعجاز صاحب ملکوت است که در تو تجلی می کند و تو را، به سفر معراج می برد. آنجا که حتی جبرئیل را توان آن نیست تا همسفرت شود. آن جا که فرشتگان برای گام هایت، بال می گسترانند.
بعثت، میلاد دوباره تو بود و میلاد دوباره انسان. چشم مادر زمین روشن که تو را از آسمان هدیه گرفت.
------------------------------------------------
کلام آفتابی
محمّد کامرانی اقدام
شب بود و شب پیشگان لات و هبل پَرست، غرق در تمنّای دست پرورده خویش بودند و محو بی حاصلی جهالت تراشیده خویش.
شب بود و شب شیوع خفاش ها.
شب بود و شب تشویش گستر حاکمان زر و زور و تزویر. و چه نا به هنگام، دیوارهای عطشناک شهر، با لبخندهای آرام بخش تو بوی شکفتن گرفتند و هوای شکوفه های شگفت انگیز بهار را از لابه لای نسیم عبای تو استنشاق کردند! و چه نا به هنگام بود که گرمی نفس محبّت گسترت، سرتاسر سیاهی سال خورده و چروکیده حجاز را زیر و رو کرد و معصومیت کلام آفتابی تو در سرتاسر عالم شکفت!
شب بود و کوخ ها در هق هق پنهان خویش فرو می ریختند و کاخ ها سر به فلک می کشیدند.
شب بود و جغد وحشت، در تمام کوچه های حجاز، آواز مرگ می خواند و در شوره زار خشک و خاموش و سترون حجاز، مرداب مرامان، در اندیشه بلعیدن آفتاب بودند.
و آسمان، زمین و زمان، سر به دامن ستم رسوای خویش نهاده بودند که چه نا به هنگام، آفتاب جمال محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، از مشرق ملکوت و شکوه طلوع کرد و روشنی، از دوردست ترین احتمال تاریخ به راه افتاد تا کوچه های جهل و خاموشی، با نور آشنا شوند و با ترنم دمساز.
باد صبح است که مشاطه جغد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم آمد از پشت سکوت خمیده نخلستانها
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم آمد، تا خانه سرد و سیاه و ساکت قلبها، همدم روشنایی سر زده و گسترده اذان بارانی اش شوند.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم آمد، تا چراغ خیره سری خاموش شود و آتشکده بتپرستی و خرافه پرستی، به خاموشی همیشگی و جاوید خویش بپیوندد.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم مبعوث شد، تا روشنی را به نمایش بگذارد. آمد، تا آخرین پرده بردگی را به پرندگی پیوند زند.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم آمد؛ با گامهایی موزون تر و سرشار از ترنم نور و آرامتر از احساس و شکفتن گلها در نسیم.
و این صدای خدا بود که می خواست تا محمد صلی الله علیه وآله وسلّم بخواند، هر آنچه را که انسان فراموش کرده است.
و این صدای خدا بود که می خواست تا محمد صلی الله علیه وآله وسلّم آسمان را تلاوت کند و لرزه بر جانهای خاکیان اندازد.
و این صدای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلّم بود که در امتداد روشنی بیحد و مرز، آیه آیه باران را به دریچه های تنگ و زنگ خورده انسان بارید و بارید، تا عشق، شکوفه دهد و محبت، فراگیرترین واژه هستی شود.
----------------------------------------------------
برخیز و فرود آی!
مهدی میچانی فراهانی
بشکاف آسمان! اینک تمام رحمت حق را در یک زمان با هم فرو بریز.
با ابرهای مشتعل عشق، باران آگاهی بباران بر فراز پیکر مردی که خود، عصاره آسمان است و آگاهی.
خود عصاره عشق است.
هان ای حرا، ای غار پرشکوه، ای مثلث نورانی! ای نقطه تلاقی خورشید و کهکشان، آنگاه که جبرئیل، خورشیدگونه آسمان را شکافت و ابرها را کنار زد تا به کهکشانی در خاک بپیوندد؛ کهکشانی که دیرگاهی است خفته بود و منتظر؛ منتظر شکفتن، منتظر نورانی بودن و روشن کردن. سرزمینی را که در ظلمانی شبانِ بی پایان به اسارت نشسته بود.
مردی در انتظار لحظه حادثه، لحظه ای برای گسیختن زنجیرها از روح آن همه انسان که برده وار، در زیر بارِ سنگ های تراشیده به دست خویش، لِه می شدند.
مردی در انتظار لحظه موعود، آن گاه که آسمان، تبر ابراهیم علیه السلام را بار دیگر به دست فرزند ابراهیم علیه السلام دهد تا لرزه ای بر پیکر بتخانه ها افکنده شود.
مردی در انتظار که دست دختران خردسال عرب را بگیرد و از گورهای تازه آب خورده بیرون کشد؛ پس آن گاه، دیگر هیچ مادری دختر نوزادش را از ترسِ گورهای از پیش کنده شده، پنهان نخواهد کرد.
اینک ای بزرگ مرد! برخیز که لحظه حادثه فرا رسیده است: اِقْرَأْ یا محمد (صلی الله علیه وآله وسلّم)!
بخوان به نام پروردگارت که تو را آفریده است.
پروردگاری که دختران خردسال را برای زنده به گور شدن خلق نکرده است و سنگها را برای پرستیده شدن.
پروردگارت که ظلمات جهل را از تو و از قوم تو خواهد زدود و بیشک، همین است رسالت عظیم تو.
پس اقراء یا محمد(صلی الله علیه وآله وسلّم)! این است همان لحظهای که غار حرا، عمری ناله های شبانه تو را در انتظارش شنیده بود. پس خلوت خود را بشکن و از کوه فرود آی که اینک گاهِ توست.
برخیز و فرود آی که جهانی اینک تو را فریاد می زند. برخیز و فرود آی که کعبه ای که یادگاه خداوند یگانه تو و نیای توست، اینک از بتهای سنگی به ستوه آمده است؛ بتهایی که در جامه خدای یگانه، سالهاست که نقش گرفته اند و اگر تبر ابراهیمی دوباره، در کار نباشد، همچنان هر روز در این نقش، ماندگارتر خواهند شد؛ پس تبر بردار و به یقین بسم اللّه بگو و پا بر گرداب این توفان هرزه بگذار. در توفان این سرزمین که موج جهل، هر لحظه ویران میکند و فرازمندتر بر می آید.
پس ایمان می آورم به تو و به خدای یگانه ای که به فریاد می خوانی اش.
ایمان می آورم که تویی برگزیده خداوند عشق و آسمان و آنکه آفرید، پس میخوانم: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ.
-------------------------------------------------
در افق روشن وحی
محمدسعید میرزایی
بی تاب از حرارت تکلیم، از قله «نبوت» باز می گردد.
آنک ندای اقرأ بِاسمِ ربّکَ الّذی خَلَق در جانِ روشن پیامبر صلی الله علیه وآله وسلّم طنین انداخته است.
قرآن، بر قلب مبارک پیامبری نازل می شود که امین وحی است و دلسوز مؤمنان...
مردی از نسل ابراهیم، به پیامبری مبعوث می شود تا دیگر بار کعبه را از آلایش بتها پاک سازد.
پیامبری می آید تا تجلی رحمتِ خداوند باشد.
پیامبری بی تاب از کوه فرود می آید که جبرئیل را در افق روشن دیده است.
پیامبری که در رساندن پیام وحی به مردمان دریغ نمی ورزد.
آنگاه، محمّد رسول اللّه در عرش طنین می اندازد:
یا محمّد!
خداوند چه قدر تو را دوست می داشت که افلاک را به خاطر تو آفرید.
ای که جان پاکت، زحمت درس و مشق نبرده بود و قلبت لوحِ محفوظ علم الهی.
آری! هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی اْلأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ. (جمعه: 2)
سلام بر تو ای پیامبر که بشر را از گمراهی آشکارش نجات دادی و در راه هدایت خلق خدا، به جان کوشیدی و احکام شریعت خداوند را برقرار ساختی!
سلام بر تو که آیین یکتاپرستی را احیا کردی! و خدا را سپاس می گوییم که پیامبری چون تو را برای ما فرستاده است.
---------------------------------------------------
جهان، منتظر کلمات توست
امیر مرزبان
باد، بوی آشنا آورد تا من از تو بهانه سرودن بگیرم.
سلام، حضرت خورشید! سلام، عالی جناب لحظه های تبسم!
جبریل با کُدام آیه های سبز، بر این کوه سبز فرود آمده که تمام وجودم را شهادتی سُرخ فرا می گیرد؟
شهادت می دهم که تو آخرین شور زمین، امروز به آینه ها درس وحدت خواهی داد.
دُرست نگاه کنم اگر، این غار حراست که می بالد به خود از این همه فرشته.
این تویی که چرخ ملکوت را می چرخانی.
یا محمد! این ثانیه های رازآمیز توست که دارد تکثیر می شود و شیرینی وحی را به کام ما می ریزد...
می خوانی با کلماتی که از نور و نغمه و نماز پُرند.
می خوانی به نام همه انبیا.
می خوانی به همراه تمام تاریخ.
می خوانی با همه خستگی های فردا و من می بینم که بال هایی از نور، کلمات تو را به چهار سوی زمان خواهند بُرد.
جبریل! این مردی که در مقابل توست، خود عاشق است.
سلام، ثانیه سبز! سلام، ای متواضع ترین مرد همه تاریخ!
سلام ای پدر! سلام، سلام ای برادر مهر!
سلام خداوند و فرشتگان، از عرش، با بادهای مهاجر به تو می رسد و تو امروز در راهی قدم خواهی زد که پایانش را فقط خورشید می داند و خودت و خدا.
از ردّ گام های تو ای مبعوث! گلستان خواهد جوشید و از چشم های تو، اشراق، پرده می گیرد.
سلام، ای جاریترین جریان صبح در کالبد زمین!
یا محمد! این فصل عاشقانه که آغاز می کنی، بوی کدام شعر نگفته مرا می دهد.
کلماتم عاجزند از وصف آنچه تو در ثانیه صبح میخوانی در لحظه بیخودی.
«من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو»
ماه هم غلام توست
ماه، ردّ گامهایت را نقره پوشی می کند.
راه تو را در سپیده آغاز عشق، روشن می کند.
به خانه برو و آغاز راه بده.
به خانه برو و جامه سپید تغزل را بپوش.
به خانه برو و همه دنیا را از عطر خودت لبریز کن.
به خانه برو، به براق عشق بنشین و بال هایش را بیدار کن تا عطر تو، تمامی خواب های جهان را پُر کند.
به خانه برو؛ لرزان، نه استوار؛ که این لرزه های آتشفشان نور است.
به خانه برو، نماز گزار کوه نور، خورشید طالع شده از قله حرا!
به خانه برو، جهان، منتظر کلمات توست.
------------------------------------------------
سرچشمه برکات
خدیجه پنجی
مکّه، می سوخت در آتش بی امان جاهلی.
جهان مچاله می شد در مشت نافهمی انسان.
زمین زنده به گور می شد، زیر پای موجود ناسپاس خلقت.
گورها از فریادهای بی گناه آکنده؛ دستها، در خون شناور، چشمها، از بیداری تهی.
جهالت از در و دیوار، زبانه می کشید.
دنیا، کمر خم می کرد زیر بار عصیان... آفتاب، شرمسار از تماشای گناه و جسارت آدم، هماره طلوع نکرده، آرزوی غروب را داشت.
ناگهان، دریای لطف الهی به جوش آمد.
حرا، در تب یک اتفاق شگرف، سوخت، حرا در شوق یک خلسه عارفانه به سماع آمد.
حرا، در هیجانی ملکوتی، شکُفت حرا جوانه زد.
حرا از بطن کوه، جاری شد. حرا قد کشید؛ بر بلندای زمانه ایستاد؛ بالاتر از طور و نزدیک ترین نقطه به آسمان.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم در حراست و ناگهان یک واقعه بی بدیل، ناگهان یک رستاخیز، ناگهانِ وحی است.
نبض زمان تندتر می زند، نور از در و دیوار، سرازیر می شود و صدای خدا از زبان جبرئیل جاری است.
اقرأ...
صدا سکوت را می شکند.
صدا، ثانیه ها را متوقّف می سازد .
صدا، امواج را در می نوردد.
«خواندن نمی دانم!»...
«اقرأ»...
«چه بخوانم؟»
اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِکَ الّذی خَلَق
حجابها، کنار می رود، درهای آسمان، یکی پس از دیگری باز می شود، خدا سخن می گوید و آرامشی در جان محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، شعله می کشد... .
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه، مسئلهآموز صد مدرّس شد!
انسان برگزیده شد تا بار امانت به دوش کشد و شانه های محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم، تاب این بار عظیم را داشت و سینه محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم امین وحی شد.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم برگزیده شد و یکباره از بلندای کوه، نور جاری شد.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم از حرا می آید و بر بلندای جهان می ایستد.
بزرگ معلّم از حرا می آید و الفبای رحمت و رستگاری را به انسان می آموزد.
محمد صلی الله علیه وآله وسلّم می آید، با معجزه ای بزرگ تر از «تورات»، روشنتر از «انجیل»، دلنشینتر از «زبور» با سوره سوره روشنی، آیه آیه محبت.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم میآید تا دنیا 23 سال همنشینی باد و آفتاب را به شوق بنشنند.
تا دنیا، به دستگیری دو نور، راه سعادت بپوید.
تا دنیا در سایه مهربانی دو خورشید، بیاساید.
--------------------------------------
معجزه خاتم
محدّثه رضایی
حرا، لحظه های شکوهمندی را به تماشا نشسته است.
آسمان به فرش نزدیک شده است تا اوج روح فرشیان را با مقیاس های آسمانی بسنجد و ناتوان است و اقرأ بِسم ربّک... زمین را می لرزاند.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم اینک تنها امین زمینی ها نیست؛ او امین آسمانیان شده است. او امین خداوند است و اینبار، امانت، آیه های روشن وحی است و صاحبان امانت، آن سوی حرا.
و محمّد باید از کوه سرازیر شود و به سمت آنان بشتابد. باید آنها را نیز در این معجزه سهیم کند.
او «رحمة للعالمین» است.
امین خدا از کوه پایین می آید و خداوند، از جلوه ذات خود بر روی زمین، می بالد به فرشتگان و از پنجره های آسمان، عرشیان، سرک می کشند تا بار رسالت را بر روی دوش خیرالمرسلین ببیند.
و امین خدا با گام های استوار، به سمت خانه در حرکت است.
عطر آیه های روشن آسمان بر لبانش جاری است.
قلبش از معارف آسمان و زمین آکنده است.
روحش از پله های آسمان بالا رفته است و درجه های روشن نور را بی پروا از زیر گامهایش می گذراند.
عظمت انسان مشهود است بر اهل آسمان و زمین.
روشنی، تازه تولد یافته است در کوچه پس کوچه های داغ مکّه و آیه ها از زبان انسان، آهنگ دیگری دارد؛ آهنگ عبودیت، آهنگِ وَحْدَهُ لا الهَ اِلاّ هُو، قُولُو لا اِلهَ اِلاّ اللّه تُفْلِحُوا.
و گویی زمین است که مبعوث شده است و بار آسمان اینک بر دوش زمین است. زمین، استوار، آسمان را بر دوش دارد.
زمین، مرکز ثقل آفرینش است و محمّد صلی الله علیه وآله وسلّم، معجزه خاتم.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
----------------------------------------------
طنین صدایی در کوه
علی سعادت شایسته
اقراء
صدای کیست که می پیچد؟
صدای کیست که اینگونه در پیراهن صخره ها می پیچد؟
صدای کیست که ستارگان را خیره کرده و ریسمانی از نگاهشان را به سمت صدا کشانده است؟
اقراء
صدای کیست که اینگونه محمد صلی الله علیه وآله وسلّم را مات خود کرده است؟!
صدای کیست که اینگونه محمد صلی الله علیه وآله وسلّم را... چرا محمد صلی الله علیه وآله وسلّم؟!
اقرا بِاسم ربّک الّذی خَلَق.
و صدا می پیچد، صدای سعادت انسانها، صدای برادری، صدای برابری، صدای کمال... صدای عشق، گوش صخره ها تیز می شود.
دشتها آغوش می شوند برای در بر کشیدن این صدا؛ آه، کوه ها شانه نحیفی برای این رسالتند. صخره ها گوش های شنیدن این صدا نیستند. جنگلها پاهای رفتن با این کوله بار نیستند. جاده ها تحمل این راه دشوار را ندارند. پس کیست آنکه جامع این همه باشد؟! کدام دل؟ کدام دست؟ کدام پا؟ کدام؟
به پاهای این مرد نگاه کنید؛ استوار استوار است.
چنان با سینه گشاده ایستاده که به یاد اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَک می افتی.
در توان هیچ آفریده ای نیست.
این سینه حامل کتابی است که صاحب کتاب گفته لَوْ اَنْزَلْنا هَذَا الْقُرانَ عَلی جَبَل لَرَأیْتَهُ خاشِعا مَتَصَدِّعا مِنْ خَشْیَةِ اللّه. (حشر، 21)
آری! توان کوه ها، این برنامه را، این کلمات را نمی تواند به دوش بکشد. این سختی از آن محمد صلی الله علیه وآله وسلّم است. محمد صلی الله علیه وآله وسلّم را برای این راه برگزیده اند. محمد سینه گشاده این کلمات است. پاهای محمد است که استواری خداوندی را برای این راه پرفراز و نشیب دارد.
اقرا بِاسمِ رَبِّک الّذی خَلَق کلمات، به سبکی نسیم، بر گوش های محمد می نشیند و او سرشار از شوقی عظیم، گوش جان می سپارد به کلمات دلنشین خدا. و آرام تکرار می کند آنچه را که شنیده است.
تکرار می کند 23 سال عشق را.
تکرار می کند 23 سال برادری را، 23 سال سختی را، کار شکنی را، خون را، شمشیر را.
تکرار می کند آنچه را که در گوشش طنین می اندازد. تکرار می کند...
و تکرار می کند یا ایُّها الرَّسولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ الیکَ را.
تکرار می شود آنچه را که محمد صلی الله علیه وآله وسلّم پایه ریزی کرده بود. تکرار می شود با 12 شانه تحمل، 12 پای پر صلابت و 12 سینه گشاده.
حالا می فهمیم چرا خدایش گفته:
اِنّا أعْطَیْناکَ الْکُوْثَر
--------------------------------------------------
سلام بر مبعث!
حمزه کریم خانی
سلام بر مبعث، عید بزرگ نجات از حیرت و سرگردانی، عید ختم ناامیدی، عید تمایز عدل و ظلم، عید بیداری و تعهّد، عید هدایت!
سلام بر مبعث، بهاری ترین فصل گیتی!
سلام بر مبعث، فصل شکفتن گل سرسبد بوستان رسالت!
سلام بر مبعث، نوید تزکیه انسان های شایسته از زشتی ها.
سلام بر مبعث، روزی که گل های ایمان در گلستان جان انسان شکوفا شد!
سلام بر مبعث، نوید وحدت حق طلبان جهان از خاستگاه وحی!
سلام بر مبعث، پیام خیزش انسان، از خاک تا افلاک!
سلام بر مبعث، انفجار نور و ظهور همه ارزش ها در صحنه حیات بشر!
سلام بر مبعث، جشن بزرگ ستمدیدگان و بی یاوران!
سلام بر مبعث، جاری کننده چشمه ایمان و عدالت در کویر خشک زمین!
سلام بر مبعث، پایه گذار حکومت صالحان در عرصه خاک!
---------------------------------------------
در وادی شرف
مریم سقلاطونی
اقرأ باسم ربّکَ یا محمّد(صلی الله علیه وآله وسلّم)
اقرأ باسمِ رَبِّکَ ... ای آفتاب روشن بخش! ای آینه تمام نمای عشق!
... و آنگاه بر بلندای نور ایستاد، در زمزمه ای زلال از اقرأ، زیر باران کلماتی روشن، در ستاره زار صخره ها و کوه ها،
... و آنگاه، بر بلندای نور، آسمان، وسعت خاک را درنوردید، در طواف روشن آیاتی محکم، در شکوفه ریزان بالهای فرشتگان.
بیداری، در شریان ایمان مقدس محمد صلی الله علیه وآله وسلّم، جاری گشت و تاریکنای جهان و نادانی ها در هم فرو ریخت.
و آنگاه... به نام پروردگارت...
و آنگاه... به نام پروردگاری که ترا خلق کرد... و خلق کرد انسان را...
و حیات، در جاودانگی وحی کلماتی روشن، در خویش پیچید، زمین از جاذبه اجابت اتفاقی شگرف، واله و حیران گشت و آسمان از ساغر محبت تو، سیراب شد.
سلام بر تو، سلام بر لحظه لحظه نزول علق! سلام بر کوهی که ترا روشن در برگرفت و بر فرشتگانی که انتظار تو را ارزانی شگفت ترین لحظات خدا کردند.
حجاز در تب جهل می سوخت، شیاطین، عشق را به بردگی می گرفتند.
مظلومیت، شعله می کشید، مرگ، دختران عرب را زنجیر می کرد، تاریکی در تن انسانیت، زوزه می کشید... زمین، اضطرابی کهنه را بر شانهها، سوار می کرد... تا تو آمدی، صدایت، نور را به لرزه در آورد و تندیس تعصب های جاهلی را در هم فرو شکست.
بتها، ذره ذره، در خاک فرو غلتیدند و رستگاری تو، حرا را تا آسمانها بالا برد و از شعاع برّنده نور تو، تیرگیها، فرو مردند.
... تا تو آمدی،
حقیقت خدا، در ضمیر پنهان انسانیت، تابید و روزهای تیره جاهلی را سایه توحید، پوشاند. ای برترین! که اندیشه ها، در پرتو مقدس کلمات تو آسمانی شدند و جانها، از سرچشمه فیض سلام تو، سیراب.
ای سوره مهر! آفتاب مدینه! که از تجلی نور نبوت تو، صبح هدایت، امتداد یافت و آیین برادری و ایمان، تا همیشه تاریخ، گسترانده شد و از موجخیز تکبیر توحیدی ات بام جهان، بلند و نورافشان گشت.
و آفتابی روشنتر از تو نتابیده بود.
و سپیده ای فراگیرتر از تو، زمین را فرا نگرفته بود...
و بارانی کریمتر از تو و آسمانی ستاره بارتر از تو، در جهان تولد نیافته بود...
آنسان که تو آمدی، هیچ پیامبری چنین زیبا، خدا را نخوانده بود.
و هیچ فرستاده ای آنقدر امین، شریعت را زنده نکرده بود... و هیچ دستی آنگونه بهار آور، بر دامان خشک جاهلی، شکوفه نگسترانده بود... .
و هیچ رسولی، چنان انسان را متعالی نساخته بود...
ای خاتم پیامآوران وحی! ای پیامبر مهربانی ها!
آنسان که تو آمدی، هیچ پیام آوری، آنگونه خدا را در دلها، نشنیده بود و هیچ چشمی آنقدر بینا نشده بود و هیچ گوشی آن قدر شنوا و هیچ قلبی آنقدر کارآمد.
انسان، به واسطه نام مبارک تو، کامل شد و دین به واسطه پیام تو، متعالی گشت.
هیچگاه، باران چنین نبارید که در عید برانگیختن تو، به شادمانی.
هیچگاه، کهکشانها، چنین چراغانی نشدند که در روز پیامبری تو، به پایکوبی.
هیچگاه، آبهای جهان، چنین مواج و ناآرام نشدند که در بعثت تو، به رقص.
آی برگزیده ترین! که خدا را به تماشاگاه عشق زمزمه کردی و از سرچشمه وحی، جلوه حقیقتگون عشق را تا کرانه های ناپیدای زمان گستراندی.
خدایان را در برابر خدای خویش، خوارشان کردی و نقاب کفر را از چهره زمین، کنار زدی.
از تو، نامی رستگار چون علی علیه السلام و عطوفتی ماندگار چون فاطمه علیهاالسلام و جلوه هایی روشن چون فرزندانشان، همیشه زمان را وسعت بخشیده اند...
سلام بر تو و بر بانوی فداکار تاریخ، خدیجه علیهاالسلام
سلام بر تو و بر خاندان بزرگ و کریمت...
و سلام بر حرا، بر کوه نور،
و سلام بر کلماتی که از تو می گویند.
پیش از تو، ای ابر سیاهگستر، زمین، فصلی از بهار را تجربه نکرده بود و آینده زمین اینقدر، روشن نبود.
پیش از تو، بنای تاریکی، بلند بود و وسیع و هیچ نوری، از دلها، مجال عبور نداشت.
بر بام جهان ایستادی، آنگاه، کلام توحیدی ات، بنای تباهی را ویران کرد و دلها، آستان عبودیت شدند.
و زمین از غفلت چندین هزارساله، برخاست و وعده های خداوند عینی شد.
چقدر شگرف بود، شکیبایی آن لحظات که خدا در نگاه تو ایستاد و بلندای قامت سبزت را جاذبه وحی گرفت. و هنوز... قرنهاست که از این اتفاق شیرین، جهان غرق روشنی است. و هنوز... قرنهاست که از این لحظات شگرف، شادمانی، در تن ذرات و در شریان هستی، روان است. و هنوز... قرن هاست که از این شگفتی زیبا، ماندگارترین آوازهای رهایی بخش، در گوش زمان می پیچد، و هنوز...
افزودن دیدگاه جدید