هدیهای که شیخ اعظم به دشمن خود داد
خداوند متعال در قرآن میفرماید:
«وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ» هرگز نیکی و بدی یکسان نیستند، پس بدی را با نیکوترین خصلت دفع کن. (فصلت/34)
حکایت:
یکی از فرزندان مرحوم شیخ انصاری به واسطه نقل میکند، مردی روی قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه میکرد، وقتی علت گریهاش را پرسیدند، گفت جماعتی مرا وادار کردند تا شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشتم و نیمه شب رفتم منزل شیخ، وقتی وارد اتاق شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بیحرکت ماند و خودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد، بدون آنکه بطرف من برگردد گفت:خداوندا من چه کردهام که فلان کس و فلان کس اسم همه آن جماعت را برد، فلان شخص (اسم مرا برد) را فرستادهاند که مرا بکشد، خدایا من آنها را بخشیدم تو هم آنها را ببخش. آن وقت من التماس کردم و عرض کردم آقا مرا ببخشید.
فرمود: آهسته حرف بزن کسی نفهمد، برو به خانهات ولی صبح به نزد من بیا صبح شد، در فکر بودم بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد که بالأخره به خودم جرئت داده و رفتم دیدم مردم در مسجد دور او را گرفتهاند، رفتم جلو سلام کردم، مخفیانه کیسهای پول به من داد و فرمود: برو با این پول کاسبی کن. من آن پول را آورده سرمایه خود قراردادم و کاسبی کردم، از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازارم و هر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.1
1-با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل
افزودن دیدگاه جدید