در گفت وگو با حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی (بخش اول)
حجت الاسلام محسن قرائتی چهره نام آشنای قرآنی كه همه او را به نام «معلم خوب قرآن» می شناسند، از معدود شخصیتهایی است كه در میان اقشار مختلف جامعه دارای محبوبیت خاصی است و حتی كسانی كه چندان علقه ای با دین و روحانیت ندارند به او به دیده علاقه و احترام می نگرند.
اخلاص قرائتی كلام او را جذاب كرده بطوری كه سخنانش به دل می نشیند و تاثیر شگرفی در روح و جان شنونده می گذارد.
لطف و عنایت حضرت حق درباره این روحانی جلیل القدر باعث شده كه او به گفته یكی از مسئولان فرهنگی صداوسیما ركورددار طولانی ترین و جذاب ترین برنامه آموزشی تلویزیونی در سطح دنیا باشد.
قرائتی اهل مصاحبه با رسانه ها نیست اما سابقه دوستی حجت الاسلام رحیمیان- نماینده ولی فقیه در بنیادشهید- با وی و درخواست انجام مصاحبه او را به این كار متقاعد كرده است، لذا در گفت وگوی مفصل با نشریه پاسدار اسلام خاطرات و مطالب جذاب و خواندنی زیادی را بیان كرده است.
روزنامه كیهان به لحاظ شخصیت حجت الاسلام قرائتی و اهمیت سخنان ایشان اقدام به باز نشر این مصاحبه كه از شماره 351 و 352 پاسدار اسلام انتخاب شده كرده است كه ذیلابخش نخست آن از نظر خوانندگان عزیز می گذرد.
- با تشكر از جنابعالی كه این فرصت را به ما دادید. بفرمایید اولین باری كه پای تخته سیاه رفتید كی و كجا بود؟
¤ اولین بار ماه رمضانی در كاشان بود. یك تخته رنگ و رو رفته شكسته مدرسه ای بود در مشهد هم كه اولین كارمان بود، تخته سیاه نداشتیم، رفتیم یك مقوا پیدا كردیم و با زغال نوشتیم و با جورابمان پاك كردیم! دور تا دور هم آخوند نشسته بودند آن خانه هم یادم هست. الان خانه امام جمعه سبزوار است.
-این روش را از كی شروع كردید؟
¤از همان بیست سالگی، حدود چهل و چند سال است. نشاطم هم فرقی نكرده. اگر برگردم به 50 سال پیش همان كاری را می كنم كه تا الان كرده ام. در عمرم از كاری كه كرده ام، پشیمان نشده ام.
حالاچه طور شده كه شما به فكر زندگی من افتاده اید؟ مثل اینكه بوی مرگ می آید، همه یاد من افتاده اند.
- خدا نكند. زمانی كه ما تصمیم به گفت وگو با شما گرفتیم، اصلاخبر نداشتیم كه قرار است برای شما پاسداشت بگیرند. این مسئله كاملاتصادفی است.
چرا همیشه با گچ روی تخته می نویسید و با وایت بورد كه راحت تر است، نمی نویسید؟
¤وایت بورد تازه پیدا شده. ما از قدیم تخته سیاه داشتیم. نیتم این است كه به مردم بگویم كه با ساده ترین وسیله هم می شود ده ها سال كار كرد.
تخته سیاه، هم غیراز وایت بورد است و در همه روستاها هم پیدا می شود.
- خوب، از امام چه خاطراتی دارید؟
¤ یك خاطره اینكه رفتم نجف درس بخوانم، یك سال و دو ماه آنجا ماندم. می خواستم بیایم ایران و پول نداشتم. به آقای حلیمی گفتم می خواهم بروم ایران و پول ندارم. آقای حلیمی گفت بروم به امام بگویم كه یك همشهری داریم، اگر پول دارید به او بدهید. می گفت وقتی به امام گفتم، امام یك لحظه مكث كرد و گفت: هرچه توی جیبم هست، مال شما. همه جیب هایش را گشت و دید 57 تومن است و آن را به من داد. این اولین پولی بود كه از امام گرفتم. یك خاطره دیگر اینكه امام در خانه كوچك در قم نشسته بود. من و پدرم رفتیم پیش امام. وقتی می خواستیم بیاییم بیرون، بابام دست امام را بوسید. بعد امام همین طور صورت او را نگاه كرد تا آمدیم بیرون. به پدرم گفتم چیز عجیبی بود. امام به آن همه آدمی كه بودند و دستش را می بوسیدند، اعتنا نكرد، اما شما را با چشم هایش تعقیب كرد تا از خانه آمدید بیرون. این برای ما خیلی مهم بود. اولین شهریه ای كه از امام گرفتیم، 15 تا یك تومنی بود كه آقای [شیخ حسن] صانعی آورد مدرسه. اولین تقسیمی ما بود.
نجف كه بودیم، حاج آقا مصطفی به پسر آقای خویی تلفنی زد و گفت: ما را از تركیه آوردند بغداد؛ شما یك خانه بگیرید كه ما بیاییم آنجا. من با آقای خویی رابطه نداشتم، ولی این تلفن را شنیدم و پرسیدم آیت الله خمینی الان بغداد است؟ رفتیم وارسی كردیم و گفتند بله. چند تا طلبه شدیم و یك پولی را روی هم گذاشتیم و رفتیم. ما جزو انقلابی ها نبودیم، طلبه عادی بودیم. 17-18 نفری شدیم و پولی روی هم گذاشتیم و یك مینی بوس كرایه كردیم و به مسافرخانه ای در كاظمین رفتیم.
این خاطره را تا حالاجایی ننوشته ام و به كسی هم نگفته ام. الان یادم آمد. خلاصه رفتیم مسافرخانه و پرسیدیم: «آیت الله خمینی آمده اینجا؟» گفتند: «بله، غروب بود كه آقایی آمد و گفت من خمینی هستم. یك اطاق به من بدهید. گفتیم خمینی در ایران انقلاب كرده، رفته تركیه، گفت: من همانم. هواپیما مرا آورده بغداد و رها كرده و رفته.»
می گفت: «وقتی دیدیم آقای خمینی است، دیدم مسافرخانه در شان ایشان نیست و بردیمشان خانه».
- یادتان هست كدام مسافرخانه بود، اسمش چه بود؟
¤ نه، ولی گفتم برویم خانه و آقا را ببینیم. خواهش كردیم و گفت باشد و ما را برد خانه. رفت داخل اطاق و برگشت و گفت: «سید، خواب است.» گفتم: «آقا كه با عمامه نمی خوابد. شما برو بالای سرش، عمامه اش را بردار بیاور!» او كه نمی توانست در یك لحظه برود پارچه بخرد و عمامه بپیچد. رفت و عمامه آقا را آورد. من خاطرم جمع شد كه آقا آنجاست. دلمان خوش شد كه آقا هست و آن شب تا صبح خوابمان نبرد. یك حسینیه حاجی بمون علی بود، رفتیم آنجا و صبح سحر رفتیم حرم، دیدیم بله، امام آمده حرم. ماشین هایی بودند كه از ایران می آمدند دور فلكه حرم. دویدیم پای ماشین ها و گفتیم بروید ایران بگویید امام آمده كاظمین. بالاخره در نجف ولوله افتاد و هیئت هایی در كاظمین به دیدن امام آمدند. حاج آقا مصطفی هم برای آقایان صحبت می كرد.
- امام چند روز در كاظمین ماندند؟
¤ به نظرم یك روز، خدمت امام بودیم و با ایشان رفتیم سامرا. بیرون از سامرا توی بیابان آمدند استقبال. خدا رحمت كند حاج شیخ مجتبی لنكرانی و عده ای از شیوخ سامرا بودند. خدمت ایشان رفتیم حسینیه آقای بروجردی. به نظرم یك شب هم در سامرا بودیم، بعد برگشتیم آمدیم. حاج آقا محمد شیرازی در كربلاسنگ تمام گذاشت و چندهزار نفر را چهار فرسخ بیرون كربلابه استقبال امام فرستاد.
- مربوط به چه سالی است؟
¤ سال 44 ما جزو طلبه های نجف بودیم و خدمت امام هم رفتیم. یك هفته ای را هم ایشان در كربلابود و نجف هم در این یك هفته آماده شد. من درس كسی در آنجا می رفتم كه حالااسمش را نمی برم. وقتی گفتم آیت الله خمینی، گفت:«ببین! حرف آیت الله خمینی را نزن. این سید، مثل نواب صفوی سید داغی است.» بعدا كه امام درس مكاسب و كفایه می گفت و درس معروفی هم بود، استاد ما گفت: «من تا حالاایشان را به این جور نمی شناختم. هركس درس هركسی می رود، برود، ولی یك درس را هم باید درس ایشان برود.» یعنی نظرش 180 درجه فرق كرد.
- ذیل قضیه خیلی جالب است و لذا مهم است كه اسم آن فرد را بگویید.
¤ آیت الله راستی. من شاگرد آقای راستی بودم و رسائل می خواندم. یعنی نگاهش این طور نبود كه درس امام مثل درس علمای نجف باشد و ایشان مرجع باشد، ولی وقتی امام آمد و درس را در نجف شروع كرد خود آقای راستی هم بر درس امام حاضر شد و می گفت هركس هر درسی می رود، برود، ولی یك درسش باید درس ایشان باشد. خیلی ها به او نگاه می كردند. خیلی ها هم البته عصبانی شدند كه ایشان چرا این كار را كرد، چون فضای نجف این طور نبود. بعد امام ملاقات هایی با افراد كرد. ما از همه ملاقات ها خبر نداشتیم، ولی از ملاقاتی كه با آقای حكیم كرد خاطراتی داریم. ایشان به آقای حكیم گفت شما حركت كن، من دنبال شما هستم.
- شما آنجا بودید؟
¤ نه، آمدند و گفتند، آقای حكیم شب اول به دیدن امام نرفت و شب بعد رفت، منتها امام در بازدیدها، اول بازدید آقای حكیم رفت. یعنی در دیدن، آقای حكیم دوم بود، در بازدید، امام اول به دیدار ایشان رفت و گفت شما حركت كن، من دنبال شما هستم. آقای حكیم گفت آقا! مردم چنین و چنانند. ما یك فتوا دادیم و عراق با من این طور كرد و من به مردم عراق اطمینان ندارم. امام گفت من با مردم ایران پشتیبان شما هستم. فقط یك نفر آنجا بود كه بی اعتنایی می كرد كه دیگر محو شد. او هم از امام ناراحت بود، ولی آقای خویی، آقای شاهرودی و... همه به دیدن امام رفتند.
از شیرینی های عمر ما این است كه یك ماه رمضان را در حرم عسكریین احیا گرفتیم، چون آقای بروجردی گفته بود شما كه می خواهید بروید مدینه را آباد كنید، سامرا هم مثل مدینه.
لااقل 100 تا طلبه ماه رمضان ها بروید سامرا، روزها بخوابید و شب ها تا صبح احیا بگیرید كه در حرم عسكریین در 30 شب ماه رمضان باز باشد. من مقلد آقای خوانساری بودم. ایشان گفت من این كار آقای بروجردی را اجرا می كنم. اعلام كردند كه آقای خوانساری 100 تا طلبه می خواهد كه بروند احیا بگیرند. من چون مقلد ایشان بودم، ثبت نام كردم. زمستان بود و شب ها هم 14 ساعتی بود. روزها می خوابیدیم و از غروب می رفتیم و تا صبح در حرم بودیم. یك بار دیدم در حرم تنهای تنها هستم تا بقیه یكی یكی جمع شدند. آن ماه رمضان برای ما ماه رمضان خوبی بود. قله عمر من آن سامراست.
- در ایران هم خاطره ای با امام دارید؟
¤ حالامثلا این حرف های ما به درد مردم می خورد؟
- بله، اینها بخشی از تاریخ انقلاب است.
¤ من در انقلاب سهمی نداشتم و در حد معمولی بودم و مثلادر راهپیمایی ها شركت می كردم. قبلش هم دائماً شك داشتم تا زمانی كه امام فرمود ای كاش من بین شهدای خیابان ژاله بودم. این «ای كاش» را كه گفت، فهمیدم كه باید برویم و اگر تیراندازی هم شد و كشته هم شدیم، شهید هستیم. قبلا كسی به ما نگفته بود اگر احساس خطر هم كردید، راهپیمایی بروید. این كلمه «ای كاش» حكم فتوا را داشت و لذا خیلی رسمی در راهپیمایی ها شركت می كردیم. رابط بین ما و انقلاب هم تقریباً آقای مطهری بود. من اولین دفعه ایشان را در اهواز دیدم.
- چه سالی؟
¤ خیلی دقیق نمی دانم.
- بعد از سال 41 بود؟
¤ بله، سال ها قبل از پیروزی انقلاب بود. وقتی می خواست برود، این كلمه را از ایشان شنیدم كه اگر من بروم تهران و به ما بگویند اهواز چه خبر است؟ می گویم كشف من قرائتی است! بعد تلفنش را داد و گفت خانه ما بیا. پنجشنبه ها در قم درس داشت و مرتب خانه ما می آمد. خیلی به من لطف داشت. یك روز هم به من زنگ زد كه من مقدار زیادی نوار تفسیر دارم، بیا بنویس. گفتم: «من در خدمت آقای مكارم برای تفسیر نمونه هستم. می خواهید آن را تعطیل كنم و بیایم؟» گفت: «نه تعطیل نكن.» گفتم: «دو تا را نمی توانم.» گفت: «پس هیچی».
انقلاب كه شد، آقای مطهری به من زنگ زد كه، سریع برو تلویزیون. رفتم و یك جوان قدبلندی آمد به استقبال. همان جوانی كه قرآن در صحنه با آقای طالقانی بود.
- دكتر جلالی...
¤ بله، همان كه بعد در یونسكو بود. دم زنجیر ساختمان تلویویزیون آمد و پرسید قرائتی شمایید؟ گفتم بله. ایشان ما را تحویل گرفت و برد آنجا. ورودم در تلویزیون هم این طور بود كه گفتم: «می توانم شما را با حرف منطقی، دو ساعت بخندانم كه هرچه بخواهید لبتان را جمع كنید، نتوانید.» گفتند: «باید امتحان بدهی.» گفتم: «باشد». آمدند نشستند و ساعت دیدند و ما شروع كردیم به حرف زدن. گفتند ما می خواستیم دو تا آخوند بیشتر در تلویزیون نباشد، یكی امام، یكی آقای طالقانی و حالاشما باید عمامه ات را برداری كه هم در تلویزیون از شما استفاده كنیم و هم قراری كه داریم به هم نخورد. گفتم: «نه، من عمامه ام را برنمی دارم».
خلاصه فیلمبرداری كردند و الان بیشتر از 30 سال است كه آنجا مانده ام. از الطاف خداوند عالم است كه در این 30 سال حتی یك شب جمعه هم از طرف من تعطیل نشده. شده كه یك وقت شب جمعه به سال تحویل خورده و پیام امام یا آقا پخش شده، یعنی برنامه ای پیش آمده كه برنامه من حذف شده، ولی شاید در سال یك بار بیشتر نشده باشد.
- شما ظاهراً قدیمی ترین چهره تلویزیون هستید. فردی نقل می كرد اینكه یك نفر بیش از 30سال در یك شبكه تلویزیونی برنامه داشته و آن برنامه جذابیتش را همچنان حفظ كرده باشد، در دنیا كم نظیر است.
¤ نمی دانم. دنیا را باید وارسی كرد. ولی بله، بیننده دارد، بیننده های خوبی هم دارد، الحمدلله.
- از شهید مطهری خاطره دیگری هم دارید؟
¤ ایشان چند هفته ای، پنجشنبه ها تقریباً مرتب می آمد منزل ما. ناهار می خورد و بعد استراحت می كرد. من برای اینكه بچه ها سروصدا نكنند، دو تا دختر كوچولویم را بغل می كردم و در كوچه های قم راه می بردم. ایشان یك ساعت می خوابید و چای می خورد و من توی ماشینش می نشستم. یك بنز مشكی قدیمی داشت.
- خودش رانندگی می كرد؟
¤ نخیر، راننده داشت. توی ماشینش می نشستم و تا حضرت عبدالعظیم از ایشان سوال می كردم. بعد پیاده می شدم و برمی گشتم، یعنی دو ساعت خصوصی سوالات زیادی از ایشان می پرسیدم.
- هیچ وقت پیش ایشان درس نخواندید؟
¤ نه، كتاب هایش را خوانده ام. آقای مطهری در مورد رفتن به تلویزیون می گفت من به امام گفته ام و این حرف را كه شما باید به آنجا بروید، از قول امام می گویم، چون تلویزیون فقط نسبت به امام تمكین می كردند. وقتی ما رفتیم تلویزیون، امام بحث های ما را دید و خوشحال شد. یك سالی گذشت حاج احمدآقا می گفت امام از برنامه تو خوشش می آید. من در راه برگشت از جبهه، نزدیك خرم آباد بودم كه رادیو را روشن كردم و دیدم امام می گوید تو نماینده من در نهضت سوادآموزی هستی.
باز یك زمانی امام، پولی را برای من فرستاد. امام دو بار برای من پول فرستاد. یك بار 100 تومن، یك بار 50 تومن، 100 تومان در آن زمان پول خوبی بود و با آن دو تا قالی برای دو تا دخترهایم خریدم كه الان آن دو تا قالی یكی یك میلیون بیشتر می ارزد. یك بار پیغام فرستادم كه من شرعاً فقیر نیستم. فرمود كه این پول برای فقرا نیست، این هدیه است.
یك بار هم خدمت امام رسیدم و گفتم: «كسی روی شما اشكال داشته باشد طوری نیست؟» فرمود: «نه.» گفتم: «من روی شما دو تا اشكال دارم. خجالت می كشم چراغ قوه به خورشید بیندازم، ولی در ذهنم هست.» پرسید: «چیست؟» گفتم: «شما یك جاهایی نماینده می گذارید كه ضرورت ندارد. مثلانهضت سوادآموزی چه خطری داشت كه نماینده گذاشتید یا هلال احمر كه باید به سیل زده ها پتو بدهد، چه خطری داشت كه آقای غیوری را گذاشتید؟ آن وقت دو سه جا كه خیلی اهمیت دارند، نماینده ندارید.» فرمودند: «كجا؟» گفتم: «اطاق پخش تلویزیون. اینكه چه برنامه هایی پخش می شوند، خیلی مهم است. یكی هم كتاب های درسی آموزش و پرورش. میلیون ها كتاب چاپ می شود و بچه ها سطر به سطر می خوانند. توی این كتاب ها چیست؟ شما در دروازه های فكری نسل نو، نماینده ندارید و آن وقت در نهضت سوادآموزی برای آب بابای پیرزن ها نماینده دارید».
- امام چه گفت؟
¤ امام فرمود: «من روی حرف شما تامل می كنم». یك چیز دیگر هم گفتم، گفت روی این حرف هم تامل می كنم. یك بار هم با حاج شیخ حسن صانعی بود كه خدمت امام رسیدیم. فرمود: «من برنامه های شما را می بینم، لذت می برم، استفاده و به شما دعا می كنم.» هر وقت هم مرا میان جمعیت می دید، می خندید.
یك بار هم در جمعیت بودم و داشتم می رفتم، امام فرمود به ایشان بگویید بیاید داخل. خود امام فرمود و ما رفتیم خدمتشان. بعد به امام گفتم: «یك دقیقه به من اجازه بدهید غیبت كنم.» امام تانی كرد و گفت: «خیلی خب! یك دقیقه غیبت كنید.» و از سروش گفتم كه نماینده امام در شورای انقلاب فرهنگی بود و كارش درست نبود. به امام گفتم: «گاهی اوقات ممكن است حیوانات زودتر از آدم ها زلزله را بفهمند!»
-این را گفتید؟
¤ بله، چون توهین بود به امام كه حالایك بچه طلبه برود آنجا و این حرف را درباره نماینده ایشان بزند. فقط می دانم امام به قدری خوشش آمد كه از خانه كه آمدم بیرون، حاج احمدآقا آمد توی كوچه آمد دنبال من و گفت: «آقای قرائتی! شما خانه داری؟» گفتم: «بله» گفت: «از خودت هست؟» گفتم: «بله» من از این جمله ای كه حاج احمدآقا وسط كوچه از من پرسید، احساس می كنم امام به قدری خوشش آمده بود كه گفته بود برو ببین اگر خانه ندارد، برایش یك خانه بخرید.
-امام، هم از اصل مطلب خوشش آمده بود، هم از تمثیلی كه به كار بردید.
¤به هر حال گفتم خانه دارم و خانه ام هم ملكی هست.
یك بار هم رفتیم اجازه بگیریم. گفتیم ما نماینده شما شدیم، حالاتوقع مردم از ما رفته بالا. می آیند می گویند در گوش بچه اذان بگو! بالاخره یك پولی باید گذاشت زمین. می گویند بیا فلان جا كلنگ افتتاحیه بزن. بالاخره نماینده شما خرج دارد. خرج نمایندگی را از پول نهضت بدهیم؟ فرمود: نه، از پول نهضت ندهید. مجازید از وجوهات در شان خودتان خرج كنید. این اجازه را هم به ما داد، ولی ما دستمان به وجوهات نیست.
یك بار هم رفتیم خدمت امام و گفتیم آقا! ما ایام جنگ می رویم جبهه. ماشینمان مال بیت المال است. یك جا بنزین می زنیم. یك جا ناهار می خوریم، یك جا تلفن می كنیم. پول كه از ما نمی گیرند. خودمان و ماشینمان و پاسدارهایمان به هر گردان و لشكری كه می رسیم همان جا از امكانات موجود استفاده می كنیم. خب، حالابنزین را ارتش می زند می رویم سپاه، بنزین را سپاه می زند، می رویم جهاد سازندگی. اینها همه قاطی پاتی می شوند. اما فرمود همه را كنترل كن ببین چقدر بنزین در چه مسیری می زنید. گفتم اگر بخواهم این كار را بكنم كه دائما باید نگاهم به عقربه بنزین باشد. خیلی برای من سخت است. پس حالاكه این طور شد، اجازه بدهید از جبهه رفتن معاف باشیم و فقط با پول نهضت بنزین بزنیم و برای نهضت هم كار كنیم. ایشان تانی كرد و فرمود شما مهمان من باش، چون پول نمی گیری، از همه امكانات استفاده كن و همین راهی را كه می روی برو. آن روزها پرورش هم معاون ما بود و از آموزش و پرورش آمده بود توی نهضت یك مدتی من معاون آقای پرورش بودم، بعد ایشان معاون من شد!
-از آقای پرورش می گفتید.
¤به امام گفتم آقای پرورش كه وزیر بود، حالاآمده در نهضت. ما در شورای مركزی نهضت پنج نفریم.
اجازه ای كه به من داده اید كه از امكانات نظام استفاده كنم، به آن چهار نفر هم بدهید. فرمود: نه، من به آنها نمی دهم. به شما می دهم به خاطر شغلی كه داری و می خواهی توی كشور تاب بخوری.
یك بار هم گفتم آقا! من توی تلویزیون خیلی موفقم، توی شهرها می روم شلوغ می شود، توی حوزه می روم طلبه های جوان خیلی دور مرا می گیرند، توی دانشگاه خیلی از من استقبال می كنند، همه را هم خراب می كنم چون چند تا كار را نمی شود با هم كامل انجام داد. شما امام هستید. به من بگویید تو مال صدا و سیما، تو مال سخنرانی توی شهرها، تو برای دانشگاهی ها یا حوزه، یكی از اینها را بفرمایید، چون روی آن متمركز می شوم و راحت تر است. این جوری تشتت پیش می آید. امام باز یك لحظه تامل كرد و فرمود نمی توانم تشخیص بدهم. اختیار با خودت.
بعد از امام هم به آیت الله خامنه ای گفتم آقا! من پنج شش جا كار می كنم و نمی توانم به همه برسم. تازه آن موقع ستاد نماز و ستاد زكات و ستاد تفسیر هم نبود. حالاكه بیشتر هم شده. من امروز كه پا شدم سلام صبح به خیر تلویزیون بودم، بعد رفتم سپاه برای فعالان قرآن سپاه در كل كشور حرف زدم، بعد رفتم دانشگاه تهران كه شنبه یكشنبه دوشنبه امامت نماز جماعت آنجا با من است و چند دقیقه ای هم تفسیر می گویم، بعد رفتم نهضت و ستاد نماز، از اینجا هم باید بروم شب مطالعه كنم برای فردا تلویزیون.
یك بار هم به امام گفتم آقا! یك عده از بی سوادها نمی آیند سركلاس. ما به یك نحوی الزام و اجبار داشته باشیم، مثلامستحبات را برای اینها ببندیم. بگوییم هر كس می خواهد برود عمره، به شرطی ثبت نام می كنیم كه سواد داشته باشد یا همین طور سوریه. اجازه بدهید طبق قانونی جلوی مستحبات را بگیریم كه بی سوادها مجبور بشوند بیایند سواد یاد بگیرند. اما فرمود نه، یك كسی كه سواد ندارد، به چه دلیل عمره نرود؟
منبع: روزنامه كیهان، شماره 19905 به تاریخ 30/1/90، صفحه 6 (معارف)
افزودن دیدگاه جدید