مكتبهاى اخلاقى
در علم اخلاق مكاتب فراوانى است كه بسيارى از آنها انحرافى است و به ضد اخلاق منتهى مى شود، و شناخت آنها در پرتو هدايتهاى قرآنى كار مشكلى نيست؛ قرآن مى گويد:
وان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ولاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذالكم وصاكم به لعلكم تتقون (سوره انعام، آيه 153)
آيه فوق كه بعد از ذكر بخش مهمى از عقائد و برنامه هاى عملى و اخلاقى اسلام در سوره انعام آمده، و مشتمل بر فرمانهاى دهگانه اسلامى است، مى گويد: «به آنها بگو اين راه مستقيم من است، از آن پيروى كنيد و از راههاى مختلف (و انحرافى) پيروى مكنيد كه شما را از راه حق دور مى سازد؛ اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش فرموده تا پرهيزگار شويد!»
مكتبهاى اخلاقى همانند ساير روشهاى فردى و اجتماعى از «جهان بينى» و ديدگاههاى كلى درباره جهان آفرينش سرچشمه مى گيرد و اين دو، يك واحد كاملا به هم پيوسته و منسجم است.
آنها كه «جهان بينى» را از «ايدئولوژى» (و «هستها» را از «بايدها») جدا مى سازند و مى گويند رابطه اى بين اين دو نيست؛ زيرا جهان بينى و هستها از دلائل منطقى و تجربى سرچشمه مى گيرد، در حالى كه «بايدها» و «نبايدها» يك سلسله فرمانها و دستورها است، از يك نكته مهم غفلت كرده اند، و آن اين كه: فرمانها و «بايدها» هنگامى حكيمانه است كه رابطه اى با«هستها» داشته باشد، وگرنه امور اعتبارى بى محتوا و غيرقابل قبولى خواهد بود.
در اينجا مثالهاى روشنى داريم كه اين مطلب را كاملا باز مى كند: هنگامى كه اسلام مى گويد: «شراب نخوريد!» و يا قوانين بين المللى مى گويد: «مواد مخدر ممنوع است!» اينها فرمانهاى الهى يا مردمى است كه بى شك از يك سلسله هستها سرچشمه گرفته؛ زيرا، واقعيت عينى چنين است كه شراب و مواد مخدر تاثير بسيار مخربى در روح و جسم انسان دارد به گونه اى كه هيچ بخشى از آن، از شر اين مواد ويرانگر در امان نيست؛ اين واقعيت، سبب آن بايد يا نبايد مى شود.
اين كه مى گوئيم احكام الهى از مصالح و مفاسد سرچشمه مى گيرد، درست اشاره به همين رابطه است، و اين كه مى گوئيم «كلما حكم به العقل حكم به الشرع؛ هر كارى را عقل حكم به خوبى يا بدى آن كند، شرع نيز مطابق آن فرمان مى دهد!» نيز اشاره به وجود رابطه تنگاتنگ ميان واقعيتها و احكام (بايدها و نبايدها) مى باشد.
و اين كه در مجالس قانون گذارى در جوامع بشرى مى نشينند و پيامدهاى فردى و اجتماعى هر پديده اى را بررسى و بر اساس آن قانون وضع مى كنند نيز دقيقا در همين راستا است.
كوتاه سخن اين كه، محال است يك حكم حكيمانه بى ارتباط با واقعيتهاى موجود در زندگى بشر باشد؛ در غير اين صورت، حكم و قانون نيست بلكه گزافه گوئى و خرافه و قلدرى است؛ و چون واقعيت يكى بيش نيست طبيعتا راه مستقيم و محكم و قانون صحيح هم بيش از يكى نمى تواند باشد و اين مساله سبب مى شود كه ما تمام تلاش و كوشش خود را براى پيدا كردن واقعيتها و احكام و قوانين نشات گرفته از آن به كار گيريم.
از آنچه در بالا گفته شد رابطه ديدگاههاى كلى در مجموعه هستى و آفرينش انسان، با مسائل اخلاقى روشن مى شود و منشا پيدايش مكتبهاى مختلف اخلاقى نيز همين است.
اكنون با توجه به مطالب فوق به سراغ مكاتب اخلاقى مى رويم:
1- اخلاق در مكتب خداپرستان
از اين ديدگاه، آفريننده همه آثار خداست. ما از سوى او هستيم و به سوى او باز مى گرديم و هدف آفرينش تكامل انسان در جنبه هاى معنوى است و پيشرفتهاى مادى تا آنجا كه راه را براى وصول به تكامل معنوى هموار مى سازد نيز هدف معنوى محسوب مى شود.
تكامل معنوى را مى شود بدينسان معنى كرد: «قرب به خداوند و پيمودن راهى كه انسان را به صفات كمال او نزديك مى سازد».
بنابراين معيار، اخلاق از اين ديدگاه تمام صفات افعالى است كه انسان را براى پيمودن اين راه آماده مى سازد و نظام ارزش گذارى در اين مكتب نيز بر محور ارزشهاى والاى انسانى و كمال معنوى و قرب به خداست.
2- اخلاق ماديگرى
مى دانيم ماديها شعبى دارند كه يك شعبه معروف آن ماديگرى كمونيستى است. از ديدگاه اين مكتب كه همه چيز را از دريچه ماده مى نگرد و به خدا و مسائل معنوى، ايمان ندارد، و اصالت را براى اقتصاد قائل است و براى تاريخ نيز ماهيت مادى و اقتصادى قائل مى باشد، هر چيز كه جامعه را به سوى اقتصاد كمونيستى سوق دهد اخلاق است، و يا به تعبير خودشان «آنچه انقلاب كمونيسم را تسريع كند، اخلاق محسوب مى شود.» مثلا اين كه راست گفتن يا دروغ گفتن كدام اخلاقى و يا غير اخلاقى است با توجه به تاثير آنها در انقلاب ارزيابى مى شود، اگر دروغ به انقلاب سرعت ببخشد، يك امر اخلاقى است و اگر راست تاثير منفى بگذارد يك امر غير اخلاقى محسوب مى شود!
شاخه هاى ديگر ماديگرى نيز هر كدام طبق مسلك خود اخلاق را تفسير مى كنند؛ آنها كه اصل را بر لذت و كام گرفتن از لذائذ مادى نهاده اند چيزى به نام اخلاق قبول ندارند و يا به تعبير ديگر، اخلاق را در صفات و افعالى مى دانند كه راه را براى وصول به لذت هموار سازد.
و آنها كه اصل را بر منافع شخصى و فردى نهاده اند و حتى جامعه بشرى را تا آن اندازه محترم مى شمرند كه در مسير منافع شخصى آنها باشد (همان گونه كه در مكتبهاى سرمايه دارى غرب ديده مى شود) اخلاق را به امورى تفسير مى كنند كه آنها را به منافع مادى و شخصى آنها برساند و همه چيز را در پاى آن قربانى مى كنند!
3- اخلاق از ديدگاه فلاسفه عقلى
آن گروه از فلاسفه كه اصالت را براى عقل قائلند و مى گويند غايت فلسفه اين است كه در وجود انسان يك عالم عقلى بسازد همانند عالم عينى خارجى (صيروة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى)، در مباحث اخلاقى - اخلاق را به صفات و اعمالى تفسير مى كنند كه به انسان كمك كند تا عقل بر وجود او حاكم باشد نه طبايع حيوانى و خواسته هاى نفسانى.
4 - اخلاق در مكتب غيرگرايان!
گروه ديگر از فلاسفه كه بيشتر به جامعه مى انديشند و اصالت را براى جمع قائلند نه افراد، فعل اخلاقى را به افعالى تفسير مى كنند كه هدف غير باشد؛ بنابراين، هر كارى كه نتيجه اش تنها به خود انسان برگردد غير اخلاقى است و كارهائى كه هدفش ديگران باشد اخلاقى است.
5 - اخلاق از ديدگاه وجدان گرايان
گروهى از فلاسفه كه اصالت را براى وجدان قائلند نه عقل، كه مى توان از آنها به «وجدان گرا» تعبير كرد و گاه به طرفداران «حسن و قبح عقلى» كه در واقع منظور از آن عقل عملى است نه عقل نظرى، آنها مسائل اخلاقى را يك سلسله امور وجدانى مى دانند نه عقلانى كه انسان بدون نياز به منطق و استدلال آنها را درك مى كند؛ مثلا، انسان عدالت را خوب مى شمرد و ظلم را بد، ايثار و فداكارى و شجاعت را خوب مى داند و خودپرستى و تجاوزگرى و بخل را بد مى بيند بى آن كه نيازى به استدلال عقلانى و تاثير آنها در فرد و جامعه داشته باشد.
آنها كه «جهان بينى» را از «ايدئولوژى» (و «هستها» را از «بايدها») جدا مى سازند و مى گويند رابطه اى بين اين دو نيست؛ زيرا جهان بينى و هستها از دلائل منطقى و تجربى سرچشمه مى گيرد، در حالى كه «بايدها» و «نبايدها» يك سلسله فرمانها و دستورها است، از يك نكته مهم غفلت كرده اند، و آن اين كه: فرمانها و «بايدها» هنگامى حكيمانه است كه رابطه اى با«هستها» داشته باشد، وگرنه امور اعتبارى بى محتوا و غيرقابل قبولى خواهد بود.
بنابراين، بايد وجدان اخلاقى را زنده كرد و آنچه را موجب تضعيف وجدان مى شوداز ميان برداشت؛ سپس وجدان قاضى خوبى براى تشخيص اخلاق خوب از بد خواهدبود.
طرفداران «حسن و قبح عقلى» گر چه دم از عقل مى زنند ولى پيداست كه منظور آنها عقل وجدانى است و نه عقل استدلالى، آنها مى گويند حسن احسان و قبح ظلم كه دو فعل اخلاقى مى باشد بدون هيچ گونه نياز به دليل و برهان براى انسان سليم النفس آشكار است، و به اين ترتيب اصالت را براى وجدان قائلند.
ولى بسيارى از آنها انكار نمى كنند كه وجدان ممكن است درباره بعضى از امور ساكت باشد و ادراكى نداشته باشد، در اينجا بايد دست به دامن شريعت و وحى شد تا امور اخلاقى را از غير اخلاقى جدا سازد؛ بعلاوه اگر نسبت به آنچه عقل حاكم است تاييدى از سوى شرع باشد انسان با اطمينان بيشترى در راه آن گام مى نهد.
نتيجه
با توجه به اشاراتى كه به مهمترين مكاتب اخلاقى در اين فصل آمد، امتيازات مكتب اخلاقى اسلام كاملا روشن است: «اساس اين مكتب اخلاقى، ايمان به خداوندى است كه كمال مطلق و مطلق كمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و كمال انسانها در اين است كه پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعكس كنند و به ذات پاكش نزديك و نزديكتر شوند.»
ولى اين به آن معنا نيست كه صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها از چنگال بدبختيها بى اثر است؛ بلكه در يك جهان بينى صحيح اسلامى عالم هستى يك واحد بهم پيوسته است، واجب الوجود قطب اين دايره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پيوسته و در عين حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراين، هر چيزى كه سبب صلاح حال فرد باشد سبب صلاح حال جامعه، و هر چيز كه در صلاح جامعه مؤثر باشد در صلاح فرد نيز مؤثر است.
به تعبير ديگر، ارزشهاى اخلاقى تاثير دوگانه دارد، هم فرد را مى سازد، هم جامعه را. و آنها كه تصور مى كنند هميشه مسائل اخلاقى چيزى است كه هدف در آن غير باشد نه خويشتن، در اشتباه بزرگى هستند زيرا مصلحت اين دو در واقع از هم جدا نيست و جدائى اين دو از يكديگر تنها در مقاطع محدود و كوتاه مدت است. شرح اين سخن را قبلا داشتيم و در مناسبتهاى ديگر خواهد آمد.
نكته ها
1- اخلاق و نسبيت
آيا اخلاق خوب و بد و رذائل و فضائل جنبه مطلق دارد؛ يعنى، مثلا شجاعت و فداكارى و تسلط بر نفس در هر زمان و هر مكان بدون استثنا خوب است، يا خوبى و بدى اين صفات نسبى است، در پاره اى از جوامع و بعضى از زمانها و مكانها خوب در حالى كه در جامعه يا زمان و مكان ديگر، بد است؟
آنها كه اخلاق را نسبى مى دانند دو گروهند:
گروه اول كسانى هستند كه نسبيت را در تمام هستى قائل هستند؛ هنگامى كه وجود و عدم نسبى باشد، اخلاق مشمول نسبيت خواهد بود.
گروه دوم كسانى هستند كه كارى به رابطه مسائل مربوط به وجود و اخلاق ندارند، بلكه معتقدند معيار شناخت اخلاق خوب و بد، پذيرش و عدم پذيرش جامعه است. بنابراين، ممكن است صفتى مانند شجاعت در جامعه اى مقبول و در جامعه و زمان و مكان ديگرى غير مقبول باشد، در آن جامعه اى كه مقبول است جزو فضائل اخلاقى محسوب مى شود و در جامعه اى كه غير مقبول است جز و رذائل اخلاقى است.
اين گروه، حسن و قبح افعال اخلاقى را نيز تابعى از شاخص قبول و رد جامعه مى شمرند و اعتقادى به حسن و قبح ذاتى افعال ندارند.
همان گونه كه در بحث گذشته گفتيم، مسائل اخلاقى بستگى به معيارهاى سنجش زائيده از جهان بينى ها دارد؛ آنها كه اصل و اساس را، جامعه - آن هم در شكل مادى اش - مى بينند، چاره اى جز قبول نسبيت در اخلاق ندارند؛ زيرا جامعه بشرى دائما در تغيير و تحول است و شكل مادى آن پيوسته دگرگون مى شود؛ بنابراين، چه جاى تعجب كه اين گروه مرجع تشخيص اخلاق خوب و بد را افكار عمومى جامعه و قبول و رد آن بدانند.
نتيجه چنين تفكرى ناگفته پيداست؛ زيرا سبب مى شود كه اصول اخلاقى به جاى اين كه پيشرو جوامع بشرى و اصلاح كننده مفاسد آنها باشد، دنباله رو و هماهنگ با هر وضع و شرائطى گردد.
از نظر اين گروه كشتن دختران و زنده به گور كردن آنها در جامعه جاهليت عرب، يك امر اخلاقى بوده چرا كه جامعه آن روز آن را پذيرفته بود، همچنين غارتگرى كه از افتخارات عرب جاهلى بود و پسران را به خاطر اين گرامى مى داشتند كه وقتى بزرگ شدند سلاح به دست مى گيرند و در صفوف غارتگران فعاليت مى كنند نيز يك امر اخلاقى محسوب مى شود و البته همجنس گرائى در جوامعى كه غرق اين بدبختيها هستند از نظر آنها اعمال اخلاقى محسوب مى شود!
امتيازات مكتب اخلاقى اسلام: «اساس اين مكتب اخلاقى، ايمان به خداوندى است كه كمال مطلق و مطلق كمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و كمال انسانها در اين است كه پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعكس كنند و به ذات پاكش نزديك و نزديكتر شوند.»
عواقب مرگبار و خطراتى كه اين گونه مكتبها براى جوامع بشرى به وجود مى آورد بر هيچ عاقلى پوشيده نيست.
ولى در اسلام كه معيار اخلاقى و ارزش فضائل و رذائل از سوى خدا تعيين مى شود و ذات پاك او ثابت ولايتغير است، ارزشهاى اخلاقى ثابت ولايتغير خواهد بود و افراد و جوامع انسانى بايد از آن الگو بگيرند و تابع آن باشند نه اين كه اخلاق تابع خواست آنها باشد!
خداپرستان حتى فطرت انسانى و وجدان اخلاقى را اگر آلوده نگردد ثابت مى دانند؛ و آن را پرتوى از فروغ ذات پروردگار مى شمرند و به همين دليل اخلاقيات متكى بر وجدان، يا به تعبير ديگر، حسن و قبح عقلى (منظور عقل عملى است نه عقل نظرى) را نيز ثابت مى شمرند.
اسلام نسبى بودن اخلاق را نفى مى كند
در آيات متعددى از قرآن مجيد، خوب و بد يا «خبيث و طيب» را بطور مطلق مطرح كرده و وضع جوامع بشرى را در اين امر بى اثر مى شمرد؛ در آيه 100 سوره مائده.
مى خوانيم: «قل لايستوى الخبيث والطيب ولو اعجبك كثرة الخبيث؛ بگو (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند هر چند فزونى ناپاكها تو را به شگفتى اندازد!»
و در آيه 157 سوره اعراف در توصيفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «ويحل لهم الطيبات ويحرم عليهم الخبائث؛ پيامبر، طيبات را براى آنها حلال و خبائث را حرام مى كند.»
در آيه 243 سوره بقره مى فرمايد: «ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لايشكرون؛ خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند ولى اكثر مردم شكر او را به جا نمى آورند!»
در آيه 103 سوره يوسف مى فرمايد: «وما اكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين؛ و بيشتر مردم هر چند اصرار داشته باشى ايمان نمى آورند!»
در اين آيات ايمان و پاكيزگى و شكر به عنوان يك ارزش محسوب شده هر چند اكثريت مردم با آن مخالف باشند؛ و بى ايمانى و ناپاكى و كفران، يك ضد ارزش به حساب آمده هر چند از سوى اكثريت پذيرفته شود.
اميرمؤمنان على عليه السلام نيز كرارا در خطبه هاى «نهج البلاغه» بر اين معنى تاكيد كرده است كه پذيرش و عدم پذيرش خو يا عملى از سوى اكثريت، هرگز معيار فضيلت و رذيلت و حسن و قبح و ارزش و ضد ارزش نيست.
در يك جا مى فرمايد: «ايها الناس لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله فان الناس قد اجتمعوا على مائدة شبعها قصير وجوعها طويل؛ اى مردم! در طريق هدايت از كمى نفرات وحشت نكنيد؛ زيرا مردم گرد سفره اى جمع شده اند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگى اش طولانى است!» (1)
و در جاى ديگر مى فرمايد: «حق وباطل، ولكل اهل؛ فلئن امر الباطل لقديما فعل، ولئن قل الحق فلربما ولعل؛ حق و باطلى داريم، و براى هر كدام طرفدارانى است؛ اگر باطل حكومت كند، جاى تعجب نيست، از دير زمانى چنين بوده؛ و اگر پيروان حق كم باشند، چه بسا افزوده گردند (و پيروز شوند)!» (2)
اينها همه نسبيت در مسائل اخلاقى را نفى مى كند و پذيرش يا عدم پذيرش از سوى اكثريت جامعه را معيار ارزشهاى اخلاقى و اعمال نيك نمى شمرد.
در قرآن و روايات معصومين(ع) شواهد فراوانى بر اين مساله است كه اگر گردآورى شود، كتاب مستقلى را تشكيل مى دهد.
سؤال
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: در تعليمات شريعتهاى آسمانى - بويژه اسلام - نيز نسبيت احيانا پذيرفته شده است؛ در مثل، اسلام دروغ را يك ضد ارزش و عمل غير اخلاقى مى شمرد در حالى كه دروغ براى اصلاح ميان مردم يا در مقام مشورت، ارزش و عمل اخلاقى محسوب مى شود؛ و مانند اين مساله در تعليمات اسلامى كم نيست، و اين نوعى پذيرش نسبيت در اخلاق و حسن و قبح است.
پاسخ
اين سؤال مهمى است، و لى پاسخ زنده اى دارد و آن اين كه نسبى بودن اخلاق يا حسن و قبح مطلبى است، و وجود استثناها در مباحث مختلف، مطلبى ديگر.
به تعبير ديگر، در بحث نسبيت هيچ اصل ثابتى وجود ندارد، دروغ نه خوب است و نه بد، همچنين احسان و ظلم، نيكى و بدى آنها هنگامى روشن مى شود كه از سوى اكثريت جامعه به عنوان يك ارزش پذيرفته يا نفى شود.
ولى در اسلام و تعليمات آسمانى، دروغ يا ظلم و ستم و نيز بخل و كينه و حسد ضدارزش است؛ خواه از سوى اكثريت مردم ارزش محسوب شود يا نه؛ و بعكس، احسان و عدالت و راستى و امانت ارزشهاى والائى هستند خواه از سوى جامعه اى پذيرفته شوند يا نه.
اين يك اصل ثابت است ولى مانعى ندارد كه در گوشه و كنار آن گاهى استثنائى وجود داشته باشد. اصل همان گونه كه از نامش پيدا است اساس و ريشه چيزى را تشكيل مى دهد و استثنائات به منزله بعضى از شاخ و برگهاى اضافى است؛ بنابراين، هرگز نبايد وجود پاره اى از استثنائات را كه در هر قاعده كلى يافت مى شود دليل بر نسبيت گرفت؛ و اگر به تفاوت اين دو بخوبى توجه كنيم جلو بسيارى از اشتباهات گرفته خواهد شد.
اين نكته نيز در خور توجه است كه گاه مى شود موضوعات با گذشت زمان دگرگون مى گردد و احكام كه تابع موضوعات است نيز عوض مى شود؛ اين مطلب را هرگز نبايد دليل بر مساله نسبيت گرفت.
توضيح اين كه: هر حكم، موضوعى مخصوص به خود دارد؛ مثلا، شكافتن بدن ديگرى و ايراد جرح بر آن يك جنايت است، و قابل قصاص و تعقيب، ولى گاه اين موضوع عوض مى شود، چاقو به دست جراحى مى افتد كه براى نجات جان بيمار، شكم او را پاره مى كند، تا غده خطرناكى را در بياورد، يا قلب او را مى شكافد تا دريچه و رگهاى قلب را اصلاح كند، در اينجا موضوع عوض مى شود و ديگر جنايت نيست. و طبيب جراح شكافنده قلب و شكم، در خور ستايش و جايزه است.
هيچ كس نبايد اين گونه دگرگونى احكام را كه به خاطر دگرگونى موضوعات پيدا مى شود، دليل بر نسبيت بگيرد. نسبيت آن است كه موضوع بدون دگرگونى ماهوى و موضوعى، سبت به اشخاص يا زمانهاى متفاوت احكام متفاوتى پيدا كند.
احكام شرع نيز همين گونه است، شراب حرام و نجس است، اما ممكن است با گذشت چند روزى و يا با اضافه ماده اى به آن، تبديل به سركه پاك و حلال گردد. هيچ كس نمى تواند اينها را به حساب نسبيت بگذارد. نسبيت آن است كه شراب را مثلا در جوامعى كه علاقه به شراب دارند حلال بدانيم و در جوامعى كه علاقه ندارند حرام بدانيم بى اين كه تغيير در اهيت شراب ايجاد شود.
در مسائل اخلاقى نيز گاه به موضوعاتى برخورد مى كنيم كه در يك شكل فضيلت است و با دگرگونى تبديل به رذيلت مى شود؛ نترسيدن در حد اعتدال شجاعت است و فضيلت، ولى اگر از حد بگذرد، تهور و بى باكى و رذيلت است. و همچنين در موارد مشابه آن. يا اين كه دروغ درآنجا كه معمولا منشا مفاسد و تضعيف اعتماد عمومى است، حرام و رذيله است؛ و آنجا كه به منظور اصلاح ذات البين باشد، حلال و فضيلت است.
ممكن است كسانى نام اين دگرگونى موضوعات را نسبيت بگذارند، نزاعى با آنها در مساله نامگذارى نداريم، و چنين نزاعى را نزاع لفظى مى شمريم زيرا اين گونه موارد از قبيل تغيير موضوع و ماهيت چيزى است، و اگر منظور بعضى از طرفداران نسبيت اين باشد، مشكلى نيست؛ مشكل آن است كه شاخص فضيلت و رذيلت و حسن و قبح اخلاقى را پسنديدن اكثريت جامعه بدانيم.
از مجموع آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه مساله نسبيت در اخلاق از ديدگاه اسلام و قرآن و منطق عقل مردود است و در واقع طرح مساله نسبيت در مباحث اخلاقى مساوى با نفى اخلاق است، چرا كه طبق نظريه نسبيت اخلاقى، هر رذيله اى در جامعه فراگير شود فضيلت است؛ و هر بيمارى اخلاقى فراگير، صحت و سلامت محسوب مى شود و اخلاق به جاى اين كه وسيله اى براى سالم سازى اجتماع گردد، عاملى براى توسعه فساد خواهد شد.
2- تاثير متقابل «اخلاق» و «رفتار»
رابطه اخلاق و عمل، و تاثير اخلاق در عمل، چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد؛ چرا كه اعمال ما معمولا از صفات درونى ما سرچشمه مى گيرد، شخصى كه بخل يا حسد يا تكبر در درون قلب او لانه كرده و روح و فكر او را به رنگ خود در آورده است، طبيعى است كه اعمالش به همان رنگ باشد؛ حسود هميشه اعمالش نشان مى دهد كه اين خوى زشت، همچون جرقه آتشى در جان او شعله ور است و او را آرام نمى گذارد و همچنين افراد متكبر، راه رفتن، سخن گفتن، نشست و برخاست آنها همه رنگ تكبر دارند، و اين حكم در تمام صفات اخلاقى خوب و بد جارى و سارى است.
به همين دليل ، بعضى از محققان اين گونه اعمال را اعمال اخلاقى مى دانند؛ يعنى، اعمالى كه صرفا ناشى از اخلاق نيك و بد است، در مقابل اعمالى كه گاه از انسان سر مى زند، و مثلا تحت تاثير امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و اندرز صورت گرفته، بى آن كه ريشه اخلاقى داشته باشد، البته اين گونه اعمال نسبت به اعمال اخلاقى كمتر است.
و از اينجا مى توان نتيجه گرفت كه براى اصلاح جامعه، و اصلاح اعمال مردم بايد به اصلاح ريشه هاى اخلاقى عمل پرداخت، چرا كه غالب اعمال متكى به ريشه هاى اخلاقى است.
به همين دليل، بيشترين كوششهاى انبياى الهى و مصلحان جوامع اسلامى، مصروف اين امر شده است كه با تربيت صحيح، فضائل اخلاقى را در فرد فرد جامعه پرورش دهند و رذائل را به حد اقل برسانند تا اعمال كه تراوش صفات اخلاقى است اصلاح گردد. تعبير به تزكيه در آيات متعدد از قرآن مجيد نيز اشاره به همين معنى است، اين از يك سو.
از سوى ديگر، تكرار يك عمل نيز مى تواند تاثيرى در شكل گيرى اخلاق بگذارد، زيرا هر عملى انسان انجام مى دهد، خواه ناخواه اثرى در روح او مى گذارد و تكرار آن، آن اثر را پررنگ تر مى كند و تدريجا تبديل به عادت مى شود، و باز تكرار بيشتر سبب مى گردد كه از مرحله عادت بگذرد و به «حالت» و «ملكه» تبديل شود، و يك ويژگى اخلاقى در انسان به وجود آورد.
بنابراين، عمل و اخلاق در يكديگر تاثير متقابل دارند و هر كدام مى تواند به نوبه خود سبب پيدايش ديگرى شود.
اين مساله در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى، بازتاب گسترده اى دارد، از جمله:
1- در آيه 14 سوره «مطففين» بعد از اشاره به صفات زشت گروهى از دوزخيان مى فرمايد:
«كلا بل ران على قلوبهم ماكانوا يكسبون؛ چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است.»
اين تعبير بخوبى نشان مى دهد كه اعمال سوء، همچون زنگار تيره بر قلب مى نشيند، و نور و صفاى فطرى آن را مى گيرد، و درون انسان را تاريك مى سازد، و به شكل خود در مى آورد.
2- در آيه 81 سوره بقره مى خوانيم: «بلى من كسب سيئة واحاطت به خطيئته فاولئك اصحاب النار هم فيها خالدون؛ آرى كسانى كه تحصيل گناه كنند و آثار گناه سراسر وجودشان را احاطه نمايد آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند بود!»
منظور از احاطه گناه (خطيئه) بر تمام وجود انسان، آن است كه آثارش در درون روح او چنان متراكم گردد، كه روح را تاريك و به رنگ گناه در آورد، و در اين هنگام پند و موعظه و ارشاد معمولا اثر نخواهد داشت؛ گوئى ماهيت انسان عوض مى شود، و صفات اخلاقى و حتى اعتقادات او بر اثر تكرار گناه دگرگون مى گردد.
همان گونه كه در آيه 7 سوره بقره درباره گروهى از كفار لجوج و متعصب مى خوانيم: «ختم الله على قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظيم؛ خدا بر دلها و گوشهاى آنها مهر نهاده، و بر چشمهاى آنها پرده افكنده شده است، و براى آنها عذاب بزرگى است.»
روشن است كه خداوند، نسبت به هيچ كس، عداوت و كينه اى ندارد. كه بر دل و گوش او مهر نهد و بر چشم او پرده بيفكند، اين در واقع آثار اعمال آنها است، كه به صورت حجابها و پرده ها در مى آيد و حواس او را مى پوشاند، و از درك حقيقت باز مى دارد (و نسبت دادن اين امور به خداوند به خاطر آن است كه هر سبب و مسببى در عالم هر چه دارد از ناحيه ذات پاك اوست كه مسبب الاسباب است).
در آيه 10 سوره «روم»، از اين هم فراتر مى رود و مى فرمايد: اعمال سوء، عقيده انسان را نيز دگرگون مى سازد و تباه مى كند، چنان كه مى خوانيم: «ثم كان عاقبة الذين اسآؤا السواى ان كذبوا بآيات الله وكانوا بها يستهزؤن؛ سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريه گرفتند.»
اين تعبير نشان مى دهد كه انجام كارهاى زشت و ارتكاب گناه هر گاه ادامه پيدا كند در اعماق جان انسان، نفوذ خواهد كرد؛ نه تنها اخلاق بلكه عقائد را نيز زير و رو مى كند.
حتى در جاى ديگر از قرآن مى خوانيم كه تكرار گناه و اعمال سوء، حس تشخيص انسان را نيز عوض مى كند؛ خوب در نظرش بد و بد در نظرش خوب جلوه گر مى شود؛ آيه 103 و 104 سوره كهف در اين رابطه چنين مى گويد: «قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا؛ بگو آيا به شما خبر دهم كه زيانكارترين شما از مردم چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاششان در زندگى دنيا گم شده (و تمام سرمايه هاى الهى خود را از دست داده اند) با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند.»
امام صادق عليه السلام فرمودند: «كان ابى يقول ما من شى ء افسد للقلب من خطيئة، ان القلب ليواقع الخطيئة فما تزال به حتى تغلب عليه فيصير اعلاه اسفله؛ پدرم (امام باقر عليه السلام ) مى فرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمى كند، گناه قلب را تحت تاثير خود قرار مى دهد و تدريجا در آن اثر مى كند تا بر آن غالب گردد؛ در اين هنگام قلب وارونه مى شود، و بالاى آن پايين قرار مى گيرد.»
3- در جاى ديگر پيدايش صفت نفاق را نتيجه دروغ گويى مكرر و خلف وعده الهى مى شمرد، مى فرمايد: «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه وبما كانوا يكذبون؛ عمل آنها نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند مستقر ساخت، اين (پيدايش خوى نفاق ريشه دار) به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند، و كرارا دروغ گفتند.» (سوره توبه، آيه 77)
توجه داشته باشيد كه «يكذبون» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، و بيانگر تاثير اين عمل سوء، يعنى دروغ، در پيدايش روح نفاق است؛ زيرا مى دانيم دروغ گفتن آن هم در چهره انسان راستگو چيزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نيست و نفاق درونى مبدل شدن اين الت به يك ملكه است.
تاثير متقابل اخلاق و عمل در احاديث اسلامى
اين حقيقت كه اعمال نيك و بد در روح انسان اثر مى گذارد، و به آن شكل مى دهد، و خوهاى نيك و بد را مستحكم مى كند، بازتاب گسترده اى در احاديث اسلامى نيز دارد، كه به عنوان نمونه سه حديث زير قابل دقت فراوان است:
1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «كان ابى يقول ما من شى ء افسد للقلب من خطيئة، ان القلب ليواقع الخطيئة فما تزال به حتى تغلب عليه فيصير اعلاه اسفله؛ پدرم (امام باقر عليه السلام ) مى فرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمى كند، گناه قلب را تحت تاثير خود قرار مى دهد و تدريجا در آن اثر مى كند تا بر آن غالب گردد؛ در اين هنگام قلب وارونه مى شود، و بالاى آن پايين قرار مى گيرد.» (3)
البته اين حديث بيشتر ناظر به دگرگون شدن افكار بر اثر گناه است، ولى در مجموع، تاثير گناه را در تغيير روح انسان منعكس مى كند.
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است:
«اذا اذنب الرجل خرج فى قلبه نكتة سوداء فان تاب انمحت وان زاد زادت، حتى تغلب على قلبه، فلايفل-ح بعدها ابدا؛ هنگامى كه انسان گناه مى كند، نقطه سياهى در قلب او پيدا مى شود؛ اگر توبه كند، آن نقطه سياه محو مى شود، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مى شود تا تمام قلب او را فراگيرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى نخواهد ديد!» (4)
به همين دليل، در احاديث اسلامى، نسبت به اصرار بر گناه، هشدار داده شده حتى اصرار بر گناهان كوچك، جزء گناهان كبيره ذكر شده است. (5)
در حديث معروف امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه در جواب تقاضاى مامون براى بيان جامعى درباره حلال و حرام و فرائض و سنن، آمده از جمله مسائلى كه بر آن تكيه شده است، اصرار بر گناهان صغيره است كه آن را در رديف گناهان كبيره ذكر فرموده است. (6)
3- در حديثى كه در كتاب «خصال» از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده چنين مى خوانيم: «اربع خصال يمتن القلب: الذنب على الذنب...؛ چهار عمل است كه قلب را مى ميراند: گناه بعد از گناه ...» (7)
شبيه همين معنى در تفسير «الدر المنثور» نيز آمده است. (8)
اين تعبيرات بخوبى نشان مى دهد كه تكرار يك عمل در قلب و جان انسان بطور قطع اثر مى گذارد و سرچشمه تشكيل صفات رذيله و زشت خواهد شد؛ و به همين دليل دستور داده شده است كه هرگاه لغزش و گناهى از مؤمنى سر زند، هر چه زودتر آن را با آب توبه بشويد، و آثار منفى آن را از قلب بزدايد تا به صورت يك «حالت» و «ملكه» و صفت زشت درونى در نيايد؛ مخصوصا دستور داده شده است كه با احاديث روشنى بخش پيشوايان معصوم: اين گونه زنگارها را از دل بزدايند؛ چنان كه در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «ان القلوب لترين كما يرين السيف وجلائه الحديث؛ دلهاى آدميان زنگار مى گيرد همان گونه كه شمشير زنگار مى گيرد و صيقل آن حديث است.» (9)
3- اخلاق فردى و اجتماعى
مساله مهم ديگرى كه ذكر آن در اينجا لازم به نظر مى رسد اين است كه: آيا مسائل اخلاقى در رابطه به انسانهاى ديگر شكل مى گيرد بطورى كه اگر يك انسان تنهاى تنها زندگى كند، اخلاق براى او مفهوم نخواهد داشت؟ يا اين كه پاره اى از مفاهيم اخلاقى درباره يك انسان تنهاى تنها نيز صادق است، هر چند قسمت اعظم مسائل اخلاقى در رابطه انسانهاى ديگر پيدا مى شود، و از اين نظر مى توانيم اخلاق را به دو بخش تقسيم كنيم؟
در پاسخ اين سؤال توجه شما را به بحثى كه در كتاب «زندگى در پرتو اخلاق» آمده و عينا آن را در زير مى آوريم، جلب مى كنيم:
«بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشت به مناسبات خاص اجتماعى انسان با ديگران مى كند، بطورى كه اگر اجتماعى اصلا وجود نمى داشت و هر انسان كاملا جدا از ديگران مى زيست، و هر فردى بى خبر از وجود ديگرى زندگى مى كرد، اخلاق اصلا مفهومى نداشت!
«زيرا غبطه، حسد، و تواضع، و تكبر، و حسن ظن، و عدالت، و جور، و عفت، و سخاوت، و امثال اينها همه از مسائلى است كه فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با ديگران، مفهوم دارد؛ بنابراين، انسان منهاى اجتماع، با انسان منهاى اخلاق، همراه خواهد بود.
«ولى به عقيده ما در عين اين كه بايد اعتراف كرد كه بسيارى از فضائل و رذائل اخلاقى با زندگى اجتماعى انسان بستگى دارد، چنان نيست كه اين مساله عموميت داشته باشد، زيرا بسيارى از مسائل اخلاقى هستند كه فقط جنبه فردى دارند، و در مورد يك انسان تنها نيز كاملا صادق است؛ مثلا، صبر و جزع بر مسائل، شجاعت و ترس در برابر پيشامدها، استقامت و تنبلى در راه رسيدن يك فرد به هدف خود، غفلت و توجه نسبت به آفريدگار جهان، شكر و كفران در برابر نعمتهاى بى پايان او و امثال اين امور كه علماى اخلاق در كتب اخلاقى از آن بحث نموده اند و جزء فضائل يا رذائل اخلاقى شمرده اند مى تواند جنبه فردى داشته باشد، و درباره يك فرد كه زندگى كاملا جدا از اجتماع دارد نيز صدق كند، از اينجا تقسيم اخلاق به اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى روشن مى گردد، ولى ناگفته پيدا است كه اخلاق اجتماعى وزنه سنگينترى در علم اخلاق دارد و شخصيت انسان بيشتر بر محور آن دور مى زند، اگر چه اخلاق فردى نيز سهم قابل توجهى در مورد خود دارد.» (10)
شك نيست كه اين تقسيم دوگانه چيزى از ارزش مسائل اخلاقى نمى كاهد هر چند مى تواند تفاوت اهميت مباحث اخلاقى را از نظر درجه بندى آشكار سازد؛ بنابراين، صرف وقت در اين كه كداميك از خلق و خوهاى اخلاقى فقط جنبه فردى دارد، و كداميك جنبه اجتماعى، چندان مفيد به نظر نمى رسد؛ و ما همين اشاره كلى را كه در بالا آورديم براى اين بحث كافى مى دانيم.
البته نمى توان انكار كرد كه اخلاق فردى نيز تاثير غير مستقيم بر مسائل اجتماعى دارد. (دقت كنيد)
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت
1- نهج البلاغه، خطبه 201.
2- نهج البلاغه خطبه 16.
3- اصول كافى، ج 2، باب الذنوب، حديث 1 ص 268.
4- همان مدرك، حديث 13، ص 271.
5- بحارالانوار، ج 10 ص 359.
6- همان مدرك، ص 366.
7- خصال، جلد، 1، ص 252.
8- الدر المنثور، ج 6، ص 326.
9- تفسير نور الثقلين، جلد 5، ص 531، حديث 23.
10- زندگى در پرتو اخلاق، ص 29 تا 31.
افزودن دیدگاه جدید