اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله - 3
اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله - 3
بخش سوم از مجموعه اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله وسلّم
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد
نوری که درخشید
شبی که جوشش صد مهر در گریبان داشت
چــنــیــن حادثه ای در مشیمه پنهان داشت
زمیــن، به خود ز تب التهاب می لرزید
زمـــان، ز زایـــش نــوری به خویش می پیچید
موکــــــــــلان مشیــــــــت به کـــــــارگاه قدر
شـــــــــدنـــــــد، تا که ببندند طرح نقش دگر
قضــــــــا گرفت قلم، تا کـــــــه بـر صحیفه نور
ظهــــــــــور نخبه ایجـــــــــــاد را، کند مسطور
ز عــــــــرش زمـــــــــره لاهوتیــان پرده نشین
نظــــــــــاره را بگشودند دیده ســـــوی زمین
ز شــــــــوق، در رگ شـب خون نور جاری بود
بــــــــر آتشش قــــــــدم از تـــاب بیقراری بود
شبی عجب، که همه جود بود و فیض و فتوح
شــــــــب شکفتن ایمان، شب گشایش روح
شبــــــــــی که مطلع انـــــــوار نور سرمد بود
ظــــــهـــور مصلح کل، بعثت محمـّـــد بود
"محمود شاهرخی"
واقعه ای در دل کوه
غــــنوده کعبه و ام القری به بستر خـــــــواب
ولـــــــــی به دامن غار حرا دلی بی تـــــــاب
نخفته، شب هــــــمه شب، دیده خـدا بینش
ز دیـــــــــــده رفته به دامن سرشک خونینش
بســـــــــــــان مــــرغ شباهنگ ناله سر کرده
بــــــــــــه کــــــوه، نــــاله جانسوز او اثر کرده
دلـــــــــــــش، لبالــب اندوه و محنت و غم بود
بـــــــه کــامش، از غم انسان شرنگ ماتم بود
وجـــــــــود وی هـــــــمگی درد و التهاب شده
ز آتـــــــش دل خـــــــود همچو شمع آب شده
کــــــــــه پیــــــــک حضـرت دادار، جبرئیل امین
عیـــــــــان بــه منظر او شد، خطاب کرد چنین:
بخــــــوان به نام خدایـی که رب ما خلق است
پــــــــدیــــــد آور انســـان ز نطفه و علق است
بـــــــــــــخوان که رب تو باشد ز ما سوا اکـــرم
کــــــــــــه ره نمود بشر را، به کاربرد قــــــــلم
بــــــه گوش هوش چو این نغمه سروش شنید
هــــــــــــزار چشمه نـــــــور از درون او جوشید
ز قیــــــد جسم رها شد، به ملک جان پیوست
شـــــــــکست مرز مکان را، به لا مکان پیوست
درون گلشن جانــــــــش شکفت راز وجــــــــود
گــــــــــــشود بـــــــار در آن دم به بارگاه شهود
بـــــــــــه بـــــزم غیب چو تشریف قربتش دادند
در آن مشـــــــــاهده منشـــــــــور عزتش دادند
چــــــــــو غرقه گشت وجودش به بحر ذات احد
غبـــــــــــار میم، بشد زایل از دل احـــــــــمــــد
بــــــــــه بی نشانی مطلق ازو نشان برخاست
حجــــــــاب کثرت موهوم از میــــــــان برخاست
دوبـــــــــــاره چون به مکان، رو، ز لامــــکان آورد
امیـــــــــــد و عشق و رهـــــایی به ارمغان آورد
درود و رحـــــــمـــــــــت وافر، ز کردگار قدیــــــــر
بـــــــــــر آن گزیده یزدان، بــــــــر آن سراج منیر
"محمود شاهرخی"
جستجو
رازیست سترگ
که هنوز بتهای کوچک و بزرگ شکسته آنند
پیشانی ات
معبدی است
که عابدان مشرقی
قبله را در آن به جستجویند
در معبد پیشانی ات
شبانی ساده دل میان پیراهن من
به نیایش نشسته است
همراه با کبوترانی
که از نامت دانه و گل بر می چینند
حنجره ات
روشن می کند دقایقم را
وقتی در قایقی مه پوشان
دلتنگی ام را
به آبهای سرگردان می سپارم
خسته ام؛ خسته و دلتنگ
از فانوسهای آویزان بر درگاه گورستانها
و از مردگانی که پرنده ای نمی نشیند بر قبرشان
خسته ام؛ خسته و دلتنگ
از روزگار بعد از تو
که صدایت را به شلاق بستند
و ردّ پایت را به زنجیر
از شحنه گانی که شمشیر آختند
بر پرندگان
و شاعرکانی که زبان برگشادند به هجو باران
آه ای گلوی بارانی
آشفته ام کن
لبریزم کن از کبوتران رها در معبد پیشانی ات
از پرواز
و از آوازی فصیح
تا در امتداد آن به شکوفه نشینند
تمام نی لبکها
"سید محمد ضیاء قاسمی"
آفتاب حق
خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست
بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست
در آسمان دلبری و آستان عشق
نور جمال دلبر ما را مثال نیست
هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست
با نام احمد است که دل زنده می شود
دل را بیازمای که کاری محال نیست
ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین
با روشنیّ روی تو، بدر وهلال نیست
حد کمال و حکمت و انوار معرفت
تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست
تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی
امید عفو هست و نشان وبال نیست
در صحنه حیات و به طومار کائنات
آیین پاک منجی ما را همال نیست
ما عاشقان و پیرو راه محمدیم
بهتر ازین طریقت و راه و روال نیست
"محمدرضا خزائلی"
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
و ای سرو راستان قد رعنای مصطفی
آیینه سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا [1]
گیسوی روزپوش قمرسای مصطفی
ادریس [2] کِاو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلای مصطفی
بر ذروه «دنی فتدلّی [3]» کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روح پرور «مازاغ [4]» گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانه «لولاک [5]» دوخته
درّاعه [6] «ابیت [7]» به بالای مصطفی
شمس و قمر که لولو دریای اخضرن
از روی مهر آمده لالای [8] مصطفی
خالی ز رنگ بدعت [9] و عاری ز زنگ شرک
آیینه ضمیر مصفّای مصطفی
کحل الجواهر [10] فلک و توتیای روح
دانی که چیست؟ خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته بر این خوان لاجورد [11]
وقت صلای معجزه [12] ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت به شأن اوست
قاصر ز درک پایه ادنای[13] مصطفی
در برفکنده زهره به غلطاق [14] نیلگون
از سوگ زهرخورده [15] زهرای مصطفی
گومه به نور خویش مشو غرّه زانک او
عکسی بود ز غرّه غرّای [16] مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیده اند
زاین چار صفّه [17] رایت آلای [18] مصطفی
«خواجو» گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
"خواجوی کرمانی"
پی نوشت ها
1- دوستان خالص و صافی و برگزیده (مفرد آن: صفی).
2- ادریس: پیامبری که پیش از بنی اسرائیل به سبب درس گفتن- بنابر روایات- بدین نام مشهور شده است.
3- اشاره است به آیه 8 سوره نجم در مورد معراج پیامبر و رسیدن به مقام قرب الهی.
4- اشاره است به آیه 17سوره نجم: ما زاغ البصر و ما طغی (نلغزید دیده و سرکشی نکرد.)
5- اشاره است به حدیث قدسی: لولاک لما خلقت الافلاک .
6- درّاعه: نوعی روپوش و جبّه.
7- ابیت: اشاره است به حدیث نبوی: ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی (رک: احادیث مثنوی).
8- لالای- تابان و درخشان.
9- عقیده و نظری مخالف سنّت و شرع و آراء مقبول.
10- سرمه ای که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهرات انداخته، برای روشنی چشم می سائیدند.
11- آسمان لاجوردی.
12- اشاره است به معجزه شق القمر که بر اثر اشاره انگشت حضرت رسول انجام شدم شد.
13- ادنی: پست ترین، کمترین.
14- کلاه و فرجی و برگستوان و قبا (ناظم الاطباء)
15- مقصود حضرت مجتبی(علیه السلام) است.
16- غرّاء: روشن، تابان.
17- صفّه: ایوان مقصود شرق و غرب و شمال و جنوب است.
18- الاء: نعمت ها، نیکویی ها.
* دیوان خواجوی کرمانی به تصحیح احمد خوانساری، 1336هـ. ش، تهران.
خواجوی کرمانی (689- 753 هـ)
کمال الدین محمود بن علی معروف و متخلّص به خواجو از شاعران و عارفان قرن هفتم هجری است که در شهر کرمان چشم به جهان گشود. پس از مسافرت های بسیار و مصاحبت با جمعی از مشایخ و بزرگان و گزاردن سفر بیت الله الحرام ابتدا در تبریز سپس در شیراز ساکن شد و چندی با حافظ معاشرت داشت تا در سال 753 هجری درگذشت. آثار خواجو عبارتند از دیوان قصاید و غزلیات و مثنوی هایی به نام های: همای و همایون، گل و نوروز، کمال نامه، روضةالانوار، سام نامه و گوهرنامه که در بیشتر آنها از نظامی پیروی کرده است. خواجو در غزل از سعدی پیروی کرده و سپس به سبکی روی آورد که مورد توجه حافظ قرار گرفت. دیوانش چاپ شده است...
افزودن دیدگاه جدید