عوامل اعتیاد| فقدان محبت در خانواده
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت پنجم.
برشی از کتاب "نفس های سوخته".
عوامل و زمینههای اجتماعی اعتیاد؛ فقدان محبت در خانواده.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
27 سال سن دارم؛ اما وقتی چهرهام را میبینی، فرقی با یک زن 60ساله ندارم... . زندگی من از گذشته تاکنون سراسر بدبختی و تنهایی بود. راستش قبل از اینکه از خانه بیرون بزنم، خوشبخت نبودم؛ اما هرچه بود، از وضعیت فعلیام خیلی بهتر بود.
هرکس به نحوی به سوی این مواد لعنتی کشیده میشود و بعد از آن، تمام زندگی خود را میبازد. یکی به دلیل رفقای ناباب و دیگری به دلیل خانواده نامناسب. من هم به دلیل رفیق ناباب و مهمتر از آن، نبودن یک خانواده مناسب به این منجلاب افتادم.
همیشه خیلی تنها بودم؛ چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی که شروع به کشیدن موادّ مخدر کردم. تکفرزند بودم؛ اما با این حال، مادر و پدرم، علاقه و توجهی به من نداشتند و همواره حسرت ذرهای محبت از جانب آنها را داشتم. تمام کودکی و نوجوانیام، چیزی جز تنهایی و غم نبود.
پدرم وضع مالی مناسبی داشت. از نظر امکانات، خیلی چیزها برایم فراهم بود؛ اما دریغ از کمی محبت و توجه از سوی والدینم. بعدها متوجه این شدم که مادرم فقط به دلیل وضع مالی پدرم با او ازدواج کرده است و هیچگاه فرزندی نمیخواسته تا خودش را پایبند خانهداری و بچهداری کند؛ با این حال، پدرم نسبت به مادرم، رفتار مناسبتری با من داشت. او یک پدر ایدهآل نبود؛ اما نسبت به مادرم که بویی از عواطف و احساسات مادرانه نبرده بود، خیلی بهتر بود.
روزبهروز بیشتر احساس تنهایی میکردم. حتی یک دوست نزدیک هم نداشتم تا لحظاتم را با او سپری کنم و به مرور زمان که پا به سنّ نوجوانی گذاشتم، با پسران مختلفی آشنا شدم که حالا دیگر میخواستم تنهاییهایم را با آنها پُر کنم. به خود آمدم و دیدم دختری 13ساله بیشتر نیستم که دچار اعتیاد شدم. دیگر راه بازگشتی نبود. من مجبور بودم در این راه قدم بگذارم؛ چراکه برای کسی در این دنیا اهمیتی نداشتم.
بعد از اینکه خانواده پی به اعتیادم بردند، حتی بیشتر از قبل به من احساس تنفر میکردند؛ در صورتی که نمیفهمیدند خود آنها عامل اعتیاد مخرب من بودند. بعد از مدتها ناسزا و دعوا، مجبور شدم از جایی که فقط اسمش سرپناه بود، دل بکنم.
بعد از آنکه از خانه بیرون زدم، اتفاقاتی برایم افتاد که اگر حرفی از آنها به میان نیاورم، بهتر است. لکهدار شدن عفتم، کمترین اتفاقی بود که برایم رخ داد. بعد از تقریباً دو سال که واقعاً پشیمان شده بودم، میخواستم به خانهای که هیچکس انتظار مرا نمیکشید، بازگردم. پیش خود فکر کردم شاید والدینم اینقدرها هم بد نباشند و مرا از این لجن و کثافت بیرون بکشند؛ اما افسوس... .
افسوس که زندگی گویا قصد نداشت روی خوش خود را به من نشان دهد. متوجه شدم که پدرم چندین ماه قبل فوت کرده و آن زن که بهتر است نام مقدس مادر را به او نگویم، چهلم پدرم نشده بود که با داراییها و ثروت او، به آمریکا مهاجرت کرده بود. او حتی برایش اهمیتی نداشت که از من خبری بگیرد. شاید دخترش مرده باشد. سؤالی که همیشه در ذهنم موج میزد، این بود که چرا او حسّ مادری نداشت.
شاید اگر مادرم بعد از مرگ پدر به خارج از کشور نمیرفت و همین جا میماند و مرا زیر بال و پرش میگرفت، من اکنون در میان این باتلاق دستوپا نمیزدم. بعد از اینکه در ناامیدی دستوپا میزدم و دیگر امیدی به ادامه زندگی نداشتم، با پسری به نام امیر آشنا شدم. بعد از مدتی، قرار بود با هم نامزد کنیم. راستش اوّلینبار بود که طعم عشق را میچشیدم؛ اما این احساس شیرین، دیری نپایید و خیلی زود دنیا برایم مثل سابق سیاه و تار شد.
ازدواج که نکردیم هیچ، حتی او به من خیانت کرد و مرا تنها گذاشت و رفت. این هم از کسی که گمان میکردم قرار است شریک زندگیام شود و مرا از این منجلاب بیرون بکشد. از آن به بعد، از تمام دنیا متنفر شدم. روی دیدن هیچ مردی را نداشتم. از هیچ مردی خوشم نیامد و رفاقتم با مردجماعت فقط به بهانه موادّ مخدر بود و بس.
وقتی انسان بیهدف و بیانگیزه میشود، دیگر به این نوع زندگی کردن عادت میکند و همین عادت، سمّ کشندهای میشود که ریشه امید را میخشکاند. میان این اجتماع، تنهای تنها شدم. مردم فقط از معتادان دوری میکنند؛ اما هیچکس نمیداند شاید دنیایی از درد و مصیبت در سینه امثال من نهفته است.[1]
*******
من میلاد، تنها فرزند خانواده هستم و پدرم دندان پزشک و مادرم معلم است. از نظر مادی، کمبودی نداشتم؛ اما پدر و مادرم همیشه از من توقع زیادی داشتند. دوست داشتند بین فرزندان اقوام و آشنایان، سرآمد همه باشم؛ چه از نظر درسی و چه از جهات دیگر. همین فشارهای بیش از حد بود که به فکرم رسید به دنبال آرامشی در این تلاطم باشم.
دوستانم هم مرا به چشم یک بچه لوس میدیدند و همیشه به تمسخر میگفتند تو حتی عرضه کشیدن یک پک سیگار را هم نداری و من هم که میخواستم کم نیاورم و خودم را به آنها نشان بدهم، اوّلینبار لب به سیگار زدم. وقتی نخستینپک را زدم و دودش را قورت دادم، حالم به هم خورد و خیلی سرفه کردم. این آغازی بود برای مصرف سیگار. اوایل، دود سیگار آرامش خوبی به من میداد و خوش میگذشت؛ اما کمکم دیگر احساس میکردم سیگار هم چاره کار نیست و این طور شد که دنبال مواد رفتم.
ابتدا مواد را در خانه دوستان مصرف میکردم و پولی هم برای آن نمیدادم؛ اما کمکم که وابستهاش شدم، همان دوستم را که در مهمانیها برایم مواد میآورد، به خانهمان دعوت کردم و مواد را آنجا با هم مصرف میکردیم. کمکم از مواد مفت خبری نبود و تا پول مواد را نمیپرداختم، مواد را تحویلم نمیداد و دیگر در این موضوع، رفاقت معنایی نداشت.
وقتی که پدر و مادرم متوجه شدند، تنها شاخه درخت زندگیشان معتاد شده است، درک این موضوع خیلی برای آنها سخت بود و دیگر از پول توجیبیهای گذشته خبری نبود و به جایی رسید که با فروش لوازم شخصی خودم مثل ساعت مچی، پول مصرف مواد را تأمین میکردم.[2]
*******
حرفهای بسیاری [برای گفتن] دارم. تشخیص سن و سالم از روی صورت آفتابسوختهام، مشکل است. از ۱۸ سالگی وارد کمپ شدم و اکنون ۲۰ساله هستم. چوب پدر و مادری را خوردم که هردو معتاد بودند.
۱۲ساله که بودم، مادرم را از دست دادم. پس از فوت مادرم، برای پُر کردن جای خالی آغوش مادر، به دوستی پناه بردم که خودش مصرفکننده است. او تنها فردی است که میتواند تنهاییام را با او پُر کنم. مدتی که از اعتیادم گذشت، با تنها برادرم به فروش مواد دست زدم و چون سن و سال کمی داشتم، کسی به من شک نمیکرد.
بالأخره به جرم فروش مواد دستگیر و روانه زندان شدم. پس از نُه ماه، با وثیقه از زندان آزاد شدم. تا یک سال روی برگشتن به خانه را نداشته و در پارکها و گاراژها روزگار میگذراندم. پدرم پاک شده بود. دوستم داشت و من تهتغاری خانواده بودم و هنوز جایی در گوشه قلب پدر برایم باقی بود. اگرچه محبت مادرانه ندیدم، اما این روزها مدیر کمپ برای من جای خالی یک مادر را پُر کرده است.
با اینکه ۲۰ سال سن دارم، ولی شناسنامه ندارم. سواد خواندن و نوشتن را خودم یاد گرفتهام. پسرعمویی داشتم که هروقت از دبستان میآمد، او را با خوراکی راضی میکردم تا آنچه را در مدرسه یاد گرفته است، به من هم آموزش دهد.
خیلی دوست دارم نماز خواندن را یاد بگیرم. این روزها رابطه خوبی با خدا برقرار کردهام و روزانه با او حرف میزنم.[3]
*******
سمیه، 18 سال بیشتر ندارد؛ اما 17 سال از عمرش را درگیر مصرف موادّ مخدر بوده. حالا دختری گلفروش است؛ البته نه مانند سالهای قبل سر چهارراه؛ بلکه اینبار به صورت حرفهای در فروشگاه نهال مهر. او از کاربلدترین فروشندههای این مجموعه است که اسم، مشخصات و نحوه نگهداری همه چند ده گونه گیاهی اینجا را از بر است و راهنمای مشتریها در انتخاب گیاه دلخواه خود. شاگرد نمونه کلاس باغبانی که میخواهد مددکار شود.
خوش و بش رفقا تمام میشود و تنها که میشویم، با لحنی کمی پسرانه میگوید: «خب، ما در خدمتیم!» گفتوگویمان با موسیقی متن آواز قناریها و صدای فنچها که پروازشان از این سر به آن سر فروشگاه حواس سمیه را پرت میکند و لبخندهای لاغری را به لبش میآورد، ادامه پیدا میکند.
سمیه از دوران کودکیاش، از ده دوازده سال پیش، هیچ تصویر واضح و روشن و خاطرهای ندارد که برایمان تعریف کند؛ نه ضربهای به سرش خورده و نه در حافظهاش اختلالی وجود دارد. اساساً هیچ چیز از کودکی در ذهن ثبت نکرده که بعدها بخواهد به یاد بیاورد. او میگفت:
«مامانم وقتی مرا به دنیا آورد، تا هفت ـ هشت سالگی مصرفکننده بودم. خودم که چیزی یادم نمیآید؛ اما مامانم میگفت وقتی بزرگتر شدم، مرا با چایی ترک داد.»
اتفاقات زندگی از یک سفر در همان 10 سالگی به بعد در ذهنش پُررنگتر شد:
«یک روز خالهام زنگ میزند و میگوید شوهرم فوت کرده؛ بیایید اینجا. خالهام بچههایش کوچک بودند و ما از مشهد جمع کردیم رفتیم شمال. روبهروی خانه خاله یک اتاق گرفتیم و زندگیمان افتاد روی روال. زندگیمان نمیگویم خوب بود؛ اما بد هم نبود.
یک شب بارانی، صاحبخانه آمد گفت شما باید از اینجا بلند شوید و به ما فرصت نداد جایی را پیدا کنیم. وسایلمان را ریخت بیرون زیر باران. پدرم از بالای دیوار وارد خانه خاله شد که آن شب به میهمانی رفته بودند. در را باز کرد تا اثاثها را به حیاط ببرند.
ما با هم خوب بودیم؛ اما ندار نبودیم. وقتی خانهای گیرمان نیامد، به امید کمک داییها راهی تهران شدیم؛ درحالیکه اسباب زندگیمان همانجا ماند. بالأخره یکی از داییها با کلی حرف و حدیث، پولی قرض میدهد و من و خانوادهام بعد از چند ماه آوارگی، جایی برای زندگی دستوپا کردیم؛ از این خانههای قدیمی که یک حیاط دارد و اتاقهای زیاد. به جز ما، چند مستأجر دیگر هم آنجا بودند.
12 سالم بود که بار دیگر مادرم مرا به تریاک عادت داد. وضعیت مالی خانواده خوب نبود و برای اینکه کمک خرج باشم، شروع کردم به مستخدمی در خانههای مردم. برای من که تریاک از بچگی شیره وجودم را گرفته بود، جسم قوی نداشتم و کارها برایم سنگین بود. آنقدر که شبها تا صبح از درد زانو به خود میپیچیدم و غلت میزدم. مادر احساس میکرد باید درد دخترش را التیام بخشد؛ اما تنها کاری که برای رسیدن به این هدف از دستش میآمد، تسکین دردها با تریاک بود. پدر هم مصرفکننده تریاک بود؛ اما مادر به دور از چشم پدر سراغ شیشه، کراک، هروئین و... هم رفته بود و من هم کمکم با آنها آشنا شدم. ساقیها را شناختم و پولی که قرار بود کمکی به پدرم باشد، بابت تجربه کشیدن مواد جدید میدادم. برای مادر هم عادی شد که با هم بنشینیم پای بساط.
در کمتر از چند ماه، همه فکر و ذکر من و کار و زندگیام مصرف مواد شد؛ تنها چیزی که فکرم را از تیرگیهای زندگی دور میکرد.
در خانواده ما، مامان و بابا و خواهر و همه دور هم زندگی میکردند؛ اما چیزی که کم بود، مهربانی بود. آن "سلام، صبح به خیرِ" اوّل صبحها نبود، دست نوازش قبل از خواب نبود. خیلی سعی کردم با رفتارهایم متوجهشان کنم؛ اما نمیخواستند بفهمند. من هم چیزی به رویشان نیاوردم و هفده سال تمام همه اینها را در درون دلم نگه داشتم.
زندگی برای من تبدیل شده بود به یک حسرت؛ حسرت اینکه کودکیام را به یاد نمیآوردم؛ حسرت اینکه حتی نمیدانم آیا در زندگیام هیچوقت عروسکی داشتهام؟ حسرت پدری که بتوانم از صمیم قلب او را دوست بدارم.
با شیشه احساس میکردم توی خودم چیزی اختراع کردم که همه چیز فراموش میشد. دیگر نه عروسک، نه نگاههای از سر ترحم و اذیتکننده مردم، هیچ چیز مهم نبود. مدرسه رفتنم هم این طور شده بود که یک روز میرفتم و 10 روز، نه. از خانه میزدم بیرون و چند هفته بعد میآمدم؛ حتی با شیشه هم نمیتوانستم خانه را تحمل کنم. وقتی میرفتم، کسی پیگیرم نبود. اوایل تا برمیگشتم، پدر با کتک به استقبالم میآمد. اما کمکم پدر هم بیخیال شد؛ چون میدانست من کار خودم را میکنم.
هیچوقت دختر بابایی نبودم. هیچگاه از ته دل بغلش نکردم یا نگفتم دوستت دارم. هروقت برمیگشتم، برای اینکه کتکم نزند، بغلش میکردم؛ اما ظاهری بود. چون هیچوقت نخواست بفهمد من چه میخواهم و من هم مجبورش نکردم. فکر میکرد محبت به کتک زدن است یا چیپس و پفک خریدن؛ اما من چیز دیگری را کم داشتم. تا اینکه چهار سال پیش، وقتی 15ساله بودم، برای همیشه از خانه زد بیرون و دیگر برنگشت؛ چهار سالی که نیمی از آن پُر از سختی و سیاهی بود و نیم دیگرش سختی برای رها شدن از سیاهی.
یک شب خانه این دوست، یک شب خانه آن دوست، پیش این ساقی، آن ساقی. گوشه خیابان، پارک. هرروز کتک خوردن، هرروز آزار. دست به هرکاری زدن برای درآوردن پول مواد، گوشه کلانتری و زندان، بارها تصمیم به ترک و باز عمل سنگین. اصلاً در جامعه کسی مرا نمیدید، نمیشنید. من از جامعه پرت شده بودم، طرد شده بودم. شبها از شدت بغض خفه میشدم؛ اما حتی نمیتوانستم گریه کنم. همه آن هفده سال را در خودم ریخته بودم. به کسی هم اگر میگفتم، به حالم میخندید یا نمیفهمید. اعتیاد، از تنهایی میآید. اگر من بعد از ترک دوباره به طرف مواد رفتم، برای این بود که بلافاصله تنها شده بودم و درک نشده بودم و همه به جای من تصمیم میگرفتند. آن روزها هیچ آرزویی نداشتم. همه اینها برایم بیمعنا بود.[4]
*******
دختر 21ساله شیکپوش، درحالیکه سعی میکرد چهره رنگورورفتهاش را در زیر انواع لوازم آرایشی پنهان کند، افکار آشفتهاش را به دنیای تاریک قلبش گره زد و درحالیکه بیان میکرد موادّ مخدر صنعتی روح و روانم را به هم ریخته است و به زنی گوشهگیر تبدیل شدهام، میگوید:
«از همه نوع امکانات مادی و رفاهی برخوردارم؛ اما احساس میکنم بدبختترین انسان روی زمین هستم. هیچکس نمیتواند احساسات و عواطف درونی مرا درک کند. آنقدر در پول و ثروت پدرم غرق هستم که فراموش کردهام زندگیام متلاشی شده است و خودم نیز در گرداب اعتیاد غرق شدهام.
پدرم یکی از ثروتمندترین افراد مشهد است و درآمد فراوانی دارد؛ ولی از زمانی که به خاطر دارم، پدر و مادرم موادّ مخدر مصرف میکنند. آن زمان که وارد مدرسه ابتدایی شدم، آنها مادهای سیاهرنگ به نام تریاک مصرف میکردند. پدرم مدام برای سرکشی از مراکز تجاریاش بیرون میرفت و بیشتر اوقات را نیز در دفتر هتل بزرگش میگذراند.
هنوز مقطع ابتدایی را تمام نکرده بودم که فهمیدم نوع مصرف موادّ مخدر پدر و مادرم تغییر کرده است. آنها دیگر به مصرف موادّ مخدر صنعتی روی آورده بودند و کریستال استعمال میکردند. پدرم دیگر مثل قبل سرکار نمیرفت و همواره در منزل کنار بساطش مینشست؛ بهطوریکه دیگر مجبور شد هتل را که در مرکز شهر قرار دارد، به اجاره سالیانه واگذار کند؛ با وجود این، درآمدهای دهها میلیونی پدرم به اندازهای بود که ما هیچگاه کمبودی را از نظر مادی و رفاهی در زندگی احساس نمیکردیم؛ اما همیشه از یک خلأ عاطفی رنج میبردم. با آنکه بهترین لباسها را میپوشیدم و هرچیزی را که اراده میکردم میخریدم، کمبود محبت و مهر و عاطفه در بین اعضای خانوادهام موج میزد.
خوب به یاد دارم که اوّلینبار به علت کنجکاوی و هیجانات دوران نوجوانی، مقداری از موادّ مخدر مادرم را دزدیدم و به دور از چشم آنها مصرف کردم. آن زمان 15 سال بیشتر نداشتم؛ اما این مصرفهای پنهانی، دیگر به یک عادت برایم تبدیل شده بود؛ از سویی، پدرم به دلیل خرید بیش از اندازه مصرفشان متوجه ماجرا نمیشد.
آنها در واقع مرا فراموش کرده بودند و من هم به دنبال آشنایی با افراد دیگر، مصرف حشیش و سیگار را هم تجربه میکردم؛ ولی هیچوقت پدر و مادرم درباره رفتوآمدهای گاه و بیگاهم سؤالی از من نمیکردند. چون پدرم به مدرسه محلّ تحصیلم زیاد کمک میکرد، در مدرسه نیز احساس آزادی بیشتری میکردم و هیچکس به دلیل غیبت یکساعته مرا مورد بازخواست قرار نمیداد.
خلاصه وقتی در سن 18 سالگی مقطع دبیرستان را به پایان رساندم، یکی از رابطانی که برای پدرم موادّ مخدر تهیه میکرد، به خواستگاریام آمد. او از اعتیادم خبر نداشت؛ ولی من میدانستم که او معتاد است. به همین جهت، خیلی زود به خواستگاریاش پاسخ مثبت دادم؛ زیرا فکر میکردم برای تهیه مواد دچار مشکل نمیشوم. با وجود این، هنوز یک سال از ازدواجمان نگذشته بود که فهمیدم همسرم هیچ ثروتی ندارد و تنها با دروغگویی و چاپلوسی، خودش را نزد پدرم فردی پولدار معرفی کرده بود. کار به جایی رسید که دیگر همسرم حتی هزینه مصرف موادّ مخدر خودش را نمیتوانست تأمین کند؛ اینگونه بود که از او طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم.[5]
*******
درس خوانترین شاگرد کلاس بودم؛ ولی همیشه زنگ تفریح چون پولی نداشتم که از بوفه مدرسه خرید کنم، به بهانه درس خواندن داخل کلاس میماندم و یا به گوشه خلوت حیاط میرفتم تا از گزند نگاههای تمسخرآمیز بچهها دور باشم.
زنگ مدرسه خورد و به سوی خانه راه افتادم. سر کوچهمان که رسیدم، صدای فریادهای پدر و مادر به گوشم رسید. حتماً مثل همیشه باز هم بیپولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا پول زحمتکشی مادر را از چنگش درآورد و خرج موادش کند.
دَم در به پدر رسیدم. هیکل خمیده و ناتوانش را درحالیکه پاهایش را به زمین میکشید و خودش را میخاراند، بدرقه کردم. میدانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانوادهاش دوست دارد و برای آن، دست به هرکاری، حتی موادفروشی و دزدی میزند.
ما در یک خانه کوچک کلنگی ارثی زندگی میکردیم که نه حمام داشت و نه آشپزخانه و پاتوق رفیقهای ناباب پدر بود و آنقدر بیغیرت شده بود که مادر را مجبور میکرد از آنها پذیرایی کند و اگر مخالفت میکرد، کار به دعوا میکشید و مادر همیشه میگفت که روزی از این خانه میرود. من متوجه میشدم که مرا دوست ندارد؛ حتی یادم نمیآید که مادر دست نوازشی بر سرم کشیده باشد و همیشه مادربزرگم با کلی فحش و کتک به من رسیدگی میکرد و کارهایم را انجام میداد.
همیشه در رؤیاهای کودکانهام، پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر میکشیدم. پدر رؤیاهایم از سرکار که برمیگشت، برایم خوراکی، غذاهای خوب، لباس، کفش و اسباببازی نو خریده بود؛ اما هزاران افسوس که در عالم واقعیت، حتی حسرت داشتن یک عروسک، سالیان سال بود که بر دلم مانده بود و اگر از پدر میخواستم برایم چیزی بخرد، چنان کتکی میخوردم که به غلط کردن میافتادم.
هرشب از خدا میخواستم مرا بکشد تا از دست خانوادهام خلاص شوم. هیچکدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسیلهای بودم که وقتی دلشان از همه جا پُر میشد، عقدههایشان را سر من خالی کرده و آنقدر کتکم میزدند تا آرام شوند. همیشه بدنم کبود بود و دست و پایم درد میکرد.
من در چنین محیطی رشد کرده و پا گرفتم. وجودم سرشار از عقدهها و ناکامیها بود. تلاش میکردم که تنها با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اوّل دبیرستان بودم که با "طوفان" آشنا شدم. او هرروز سوار بر ترک موتور دوستش هنگام تعطیلی مدرسه تا سر کوچهمان میآمد. به آمدنهایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمیدیدمش، حسابی کلافه میشدم. او را دوست داشتم؛ اما میترسیدم با دانستن وضع زندگیمان، از من فرار کند.
یک روز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد، گفت: همه چیز را درباره من و خانوادهام میداند و هیچچیز و هیچکس جز من برایش مهم نیست. آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا تحمل آن زندگی پُر از مصبیت برایم تا حدی آسان بود. پدر و مادر طوفان، از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگرد بود، با مادرش زندگی میکرد.
طوفان خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاریام آمد. آن روزها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. همگی ازخداخواسته به ازدواجمان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد، نامزد شده و عقد کردیم.
قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگیام بود. حس میکردم که خداوند بعد از تحمل آن زندگی سخت و طاقتفرسا، اندکی دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتفاق ناگوار افتاد.
چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که در بالاترین طبقه قرار داشته بود، ناگهان افتاده و سرش بهشدت به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود.
مادر از مرگ پدر خوشحال بود؛ ولی مادربزرگ بسیار ضجه زد؛ اما کمکم آرام شد. پدر را درحالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازهاش شرکت نکرده بودند، به خاک سپردیم. همه اهل محل، از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که میدیدند، خدا رو شکر میکردند.
بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه میکرد، من بودم. راستش نمیدانم دلتنگ پدر بودم یا دلم برای خودم میسوخت که چرا هیچگاه یک پدر درست و حسابی نداشتم! طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، در آن شرایط، بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر در یک غروب دلگیر، قبل از رفتن من به خانه بخت، بیآنکه حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، دلگیر چادرش را بر سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت.
با رفتن مادر، غمهای عالم بر سرم هوار شد و پس از مدتی نیز باخبر شدم که با همان صاحب تولیدی که در آن کار میکرد، ازدواج کرده است. به او حق میدادم که با آن همه ظلم و ستمی که همیشه پدرم در حقش روا داشت، اکنون به دنبال اندک آسایشی برای خود باشد.
اگر طوفان نبود، بهراستی نمیدانستم چه کنم! او مرهم زخمهای دل شکستهام بود. من و طوفان بیهیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بیآنکه حتی یک چوب کبریت به عنوان جهیزیه با خودم ببرم، راهی خانه بخت شدم و به جهت خانواده و جهیزیه، کلی زخم زبان از مادر طوفان شنیدم که دلم را میشکست؛ اما طوفان با مهربانیهایش همه چیز را جبران میکرد. او از صبح تا شب در مکانیکی کار میکرد و با درآمد اندکش زندگیمان میچرخید.
تازه داشتم طعم خوشبختی را میچشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف میکرد و من یک شب وقتی لباسهایش را برداشتم تا بشویم، متوجه شدم و با لمس آن گرد لعنتی، دنیا دور سرم چرخید.
طوفان اعتیادش را انکار نکرد؛ اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند، گفت: "نمیتوانم، دیگر نمیتوانم آن را کنار بگذارم!" چارهای جز سوختن و ساختن نداشتم و مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد، مرا مقصر دانست.
مصرف طوفان روزبهروز بیشتر و او لاغر و نحیف شده بود که سرانجام صاحب کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی، بیچارهاش کرد و روی بدنش زخم افتاده بود و روزبهروز حالش بدتر از گذشته میشد. طوفان اندک وسایلی را که مادرش برایمان خریده بود نیز میفروخت تا کراک بخرد.
یک روز که او مواد میخواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود، دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمیتواند از او پول بگیرد، از خانه بیرون رفت. دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم؛ اما هیچکدامشان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانهمان، یک خانه مخروبه و قدیمی بود که سرانجام همسایهها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود، به ستوه آمده و پلیس را خبر کرده بودند. جسم متعفن و متلاشی شدهای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ بله، همان مرد رؤیاهای من! همان که قرار بود تکیهگاه و پشت و پناهم باشد.
جسم طوفان را درحالیکه همسایهها بینیشان را محکم گرفته بودند، به خاک سپردیم. من دیگر حتی توان گریه کردن را هم نداشته و دیگر هیچ حال خودم را نمیفهمیدم. اصلاً نمیدانستم مردهام یا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان میکردم.
مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش، با کتک مرا از خانه بیرون کرد. چون مرا عامل اعتیاد پسرش میدانست. بهناچار باید باز هم میرفتم به خانه قدیمیمان و متلکهای معنادار مادربزرگ را تحمل میکردم؛ اما رفتارهایش دیگر قلبم را نمیشکست؛ زیرا زخمی که بر قلب من وارد آمده بود، کاریتر از این حرفها بود. تنها، رهاشده و بیهدف بودم. احساس عروسکی را داشتم که به یکباره عروسکگردان بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمیکردم چنین بدبختیهایی برایم اتفاق افتاده باشد.
همچنان سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان تلاش کرد مرا از تنهایی نجات داده و در مسیر عادی زندگی قرار دهد. راهی که او پیش پایم گذاشت، همان راه پدر و طوفان با نامی متفاوت بود. خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم، به شیشه وابسته شدم و مصرفم چنان بالا رفت که برای تأمین خرج اعتیادم، ناچارم هرکاری بکنم و تن به هرخفتی بدهم.
زیر پاهایم خالی شده و احتیاج به کمک کسی دارم که صدایم را بشنود و به فریادم برسد؛ اما هیچکس دور و برم نیست. اکنون پس از تحمل سالها رنج و عذاب، دیگر به نقطهای رسیدهام که ناباورانه همه درها به رویم بسته شده است.
ای کاش همان روزهای سختی را که از پدر کتک میخوردم داشتم و میمردم و هیچگاه چنین سرنوشتی را نمیدیدم![6]
*******
پی نوشت
[1] . پایگاه خبری آفتاب، «داستان دختر معتاد شوش»، شناسه خبر ۲۹۵۴۴۹، تاریخ مشاهده: 15/7/1396، در: www.aftabnews.ir/fa/news/295449
[2] . وبگاه خبری بهروز نیوز، «مصاحبه تکاندهنده با دانش آموز معتاد»، تاریخ مشاهده: 17/11/1396، در: www.beroznews.com/interview-stirring-student-addicted
[3] . مشرق نیوز، «داستان تلخ کوچکترین عضو کمپ ترک اعتیاد زنان»، شناسه خبر 441465، تاریخ مشاهده: 24/7/1396، در:
www.mashreghnews.ir/news/441465
[4] . وبگاه خلیج فارس، «دختری که پس از ۱۷ سال اعتیاد، زندگی تازهای شروع کرد»، شناسه خبر: 138490، تاریخ مشاهده: 27/8/1396، در:
www.pgnews.ir/module/news/138490
[5]. روزنامه خراسان؛ «در امتداد تاریکی؛ دختری در خانواده پولدار»، 4/11/1396، ش 19741، ص 13.
[6]. باشگاه خبرنگاران جوان، «سرنوشت تکاندهنده دختری به نام ستاره»، شناسه خبر: ۵۷۲۵۸۴۴، تاریخ مشاهده: 21/9/1396، در:
افزودن دیدگاه جدید