دختری که به خاطر نگاه های نانجیب چادر به سر کرد

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روایت جیران مسلمی؛ دختری که به خاطر نگاه های نانجیب چادر به سر کرد
*******
نگاههای شیطانی
من بچه دوم خانواده هستم و دو برادر دارم که یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر از من است. تک دختر خانواده بودن سبب شده بود که همیشه در حاشیه امنی قرار بگیرم و آزادی عمل بیشتری داشته باشم. خانواده من از نظر اعتقادی، نه خیلی مذهبی هستند و نه خیلی آزاد. اگر چه خدا را قبول دارند، اما خیلی اهل واجبات و باید و نبایدهای مذهبی نیستند. اگر چه از نظر اقتصادی وضعیت متوسطی داریم، اما اغلب خواستههای من به عنوان تک دختر خانواده، فراهم بوده است. هیچگاه اعضای خانواده مرا برای انجام دادن یا ندادن کاری تحت فشار نگذاشتند. آنها فقط به من یاد دادهاند که خودم باید راه زندگیم را انتخاب کنم.
*******
من متفاوتم
در عالم کودکی حجاب خانمهای فامیل مقابل نامحرمان را دوست داشتم. به سن تکلیف که رسیدم، با ذوق چادر سر میکردم؛ زیرا حس میکردم مانند بزرگترها شدهام، اما خیلی زود در همان سن و سال کم و اوایل سن تکلیف به این نتیجه رسیدم که همسن و سالانم که حجاب ندارند، بهتر و راحت تر بازی میکنند. من هم به پیروی از آنها، احساس کردم حجاب مانع بازی و فعالیتم میشود و به همین راحتی حجاب را کنار گذاشتم. تا مقطع پنجم و ششم، پوششم مانند پسرها با بلوز و شلوار و بدون روسری بود. بزرگتر که شدم، اندازه بلوزم هم کمی بلندتر شد؛ اما همچنان شوهرعمه، شوهر خاله، پسر خاله و... برایم نامحرم نبودند. اصلاً محرم و نامحرم برایم معنا نداشت. خانواده هم مرا در فشار و تنگنا قرار نمیداد، کسی چیزی نمیگفت و هیچ توضیحی در این زمینه به من داده نمیشد. کم کم به سنی رسیدم که متوجه محرم و نامحرم میشدم. شاید به خاطر نگاههای متفاوت بود که این موضوع برایم آرام آرام داشت معنا پیدا میکرد، اگر چه باز در برابر نامحرم با حجاب نبودم. این مسئله برایم مهم نبود و من هم اهمیتی به آن نمیدادم. تا مقطع هفتم و هشتم هم وقتی به مسافرت میرفتیم، گویی به خارج از کشور سفر کردهایم و من باز هم با بلوز و شلوار و روسری بودم.
بزرگتر که شدم، بیتفاوتیام به حجاب شکل دیگری پیدا کرد. گویی کسی مرا مجبور کرده بود که همیشه به خودم برسم. هر وقت قصد بیرون رفتن داشتم، ساعتها مقابل آیینه میایستادم و موهایم را اتو میکردم و با آرایش غلیظ از خانه خارج میشدم. همیشه سعی میکردم ظاهرم بهگونهای باشد که چشم همه را خیره کند. درباره جدیدترین مد لباس و آرایش تحقیق میکردم و سعی میکردم مطابق آن رفتار کنم. فکر میکردم اینطور خیلی بهتر و به روزتر است و راه درستی را انتخاب کردهام و اگر اینطور رفتار کنم، متفاوت و بیرقیب هستم.
*******
من زیباترم
وقتی لباس خیلی شیک میپوشیدم، خیال میکردم همه با خودشان میگویند: «این دختر چقدر زیباست»، اما در واقع اینطور نبود. با سوییشرت و شلوار تنگ و موهایی که باز بود و شالی که بودنش اهمیتی نداشت، از خانه بیرون میآمدم. همیشه با خانمهایی که در خیابان حجاب برایشان بیاهمیت است، در رقابت بودم و در این رقابت سخت همیشه هم پیروز نبودم؛ گاهی هم شکست میخوردم و این بُعد بَد قضیه بود. بعد از هر شکست هم دچار افسردگی میشدم. آن روزها زندگی برایم خیلی تکراری شده بود؛ زیرا نمیشود همیشه زیباترین و بهترین بود. به طور قطع از من بهتر، زیباتر، شیکتر و باکلاستر هم همیشه وجود داشت و این مسئله خیلی اذیتم میکرد .نمیدانم در آن روزهای بد، آن اتفاق به صورت تصادفی رخ داد یا خودم باعث رخ دادن آن اتفاق شدم.
*******
در مسیر نگاهها
فصل امتحانات شروع شده بود. آن روزها برای مطالعه به کتابخانه عمومی میرفتم. روزی در کتابخانه به صورت اتفاقی دو نفر از همکلاسیهایم را در کتابخانه دیدم. از آنجا که مسیرمان یکی بود، با آن دو که چادر سر میکردند، همراه شدم. این اتفاق چند بار دیگر هم تکرار شد و ما بارها با هم از خانه تا کتابخانه و بالعکس هممسیر شدیم. وقتی من کنار آن دو نفر راه میرفتم، چون حجاب درستی نداشتم، حس میکردم همه نگاهها به سمت من است. در این شرایط بود که دیگر خودم را یک خانم متشخص فرض نکردم. اطرافیان مداوم درباره حجاب و نوع پوششم به من تذکر میدادند. هر چند همیشه دوست داشتم دیگران مرا نگاه کنند و به من توجه خاص داشته باشند، اما وقتی در کنار دوستان چادریام راه میرفتم، نگاهها حس خوبی به من نمیداد. حس میکردم ارزشم، پایینتر از آنهاست. مردم آنها را به چشم دیگری نگاه میکردند و مرا به چشم دیگری. چشمهایی که به من خیره بود، از جنس خوبی نبودند. دیگر متوجه میشدم که نامحرمها با چه دید و تصوری نگاهم میکنند. نگاه پاک و ناپاک را میشناختم. نگاهها همیشه خوب حرف میزنند و چشمها مترجم خوبی برای برداشت دلها هستند. نگاهی که به دوستان چادریام میشد، نگاه با وقار و تحسینآمیزی بود، اما نگاههایی که مرا دنبال میکردند، نگاه خریدار به یک کالا بود. چشمهایی که مرا رصد میکردند، نجیب نبودند.
*******
حالا در آرامشم
یک روز که مثل همیشه میخواستم با دوستانم به کتابخانه بروم، در حال آماده شدن به طور اتفاقی چشمم به چادرم در کمد لباسها افتاد؛ چادری که فقط ده روز محرم آن را سر میکردم. ناگهان دلم هوای روزهای محرم را کرد. تصمیم گرفتم آن روز را با چادر از خانه بیرون بروم. وقتی دوستانم مرا با چادر دیدند، خیلی تعجب کردند و گفتند: «جیران! معلومه که جوگیر شدی و چند روز که سر کنی، آن را کنار میگذاری». با لبخند گفتم: «خدا را چی دیدی. شاید جوگیری نباشد!».
چند وقتی از آن روز گذشت و من همچنان چادر سر میکردم و متوجه شده بودم که از پوشیدن آن خسته نمیشوم. گویا در این حجاب و پوشش جدید راحت بودم. اولین لحظهای که با چادر پا به خیابان گذاشتم، حس کردم نگاهها چقدر تغییر کرده است و دیگر از آنها نگاههای خیره و نانجیب خبری نبود. قبل از اینکه چادری شوم، با وجود اینکه دوست داشتم در برابر رقیبانم بهترین باشم و بیشتر از دیگران دیده شوم؛ اما به هیچ عنوان دنبال خریدن نگاه بد و هیز نبودم. من فقط دوست داشتم همه بگویند این دختر چقدر خوشگل است، چه آرایش خوبی دارد، چه لاکش خوشرنگ است و چه تیپ جذابی دارد. برای من این مسائل اهمیت داشت، نه چیزهای دیگر. استفاده از چادر، نگاهم را عوض کرده بود. متوجه شده بودم حتی خانمهایی که قبلاً چپ چپ نگاهم میکردند و میگفتند: «نگاه کن! جامعهمان به کجا کشیده شده است»، انگار دیگر نبودند یا بودند؛ اما دید منفی درباره من نداشتند. گویی دیدگاهشان تغییر کرده بود. احساس میکردم دیگران فکر میکنند با یک دختر خانم خیلی خوب روبهرو هستند؛ دختر خانمی که خیلی مهربان و باتربیت است و شرم و حیا دارد. من این نگاههای تازه و خوب را خیلی دوست داشتم؛ زیرا به من حس آرامش میدادند. از آنها انرژی مثبت میگرفتم و در انظار عمومی با آرامش تردد میکردم.
*******
یک نفس راحت
آن روز گذشت و از کتابخانه به خانه آمدم. وقتی پدر و مادرم که در خانه بودند، مرا با چادر دیدند، خوشحال شدند. برق نگاهشان دیدنی بود. پدرم چادر را خیلی دوست دارد و از اینکه دخترش چادر سر کرده بود، خیلی خوشحال بود؛ گویی تمام دنیا را به او دادهاند. از خوشحالی پدر و مادرم، راضی و خوشحال شدم. در گذشته هر گاه پدرم مرا میدید که با ظاهر بدی از خانه خارج میشوم، با دلخوری و ناراحتی میگفت: «این چه سر و وضعی است دخترم! این پوشش اصلاً مناسب نیست». پدر و مادرم همیشه نگرانم بودند. گاهی نصیحتم میکردند و میگفتند: «در جامعه همه نوع آدمی پیدا میشود. اگر روزی آدمهای بد سر راهت قرار گرفتند، فقط به ظاهرت نگاه میکنند و آن روز است که باید تاوان بزرگی بدهی. این رسم روزگار است، نمیشود به کسی اعتماد کرد و ...».
آن شب خیال پدر و مادرم بابت امنیت و آینده من کمی راحت شده بود. احساس میکردم آنها هم مثل من شب پر آرامشی را سپری کردند.
*******
سکوت میکنم
دوستان چادریام، نگاه مثبت جامعه و آرامش و خوشحالی پدر و مادرم، تلنگر و انگیزه بزرگی شد که برای ادامه مسیر و زندگی تازهای که انتخاب کرده بودم، مصممتر شوم. میدانستم مسیر سختی پیش رو دارم، اما به عقبنشینی فکر نکردم و شکست را در دل راه ندادم. مداوم با خودم تکرار میکردم که من میتوانم و موفق خواهم شد. دیگر چادر روی سرم سنگینی نمیکرد و اصلاً برایم سخت نبود که با چادر در جامعه و در هر جمعی ظاهر شوم. من واقعا از صمیم قلب خواستم و خدا کمکم کرد و توانستم.
انتخاب چادر، آغاز ورود چیزهای با ارزش دیگری به زندگیام بود. عزت، احترام، آرامش و حتی نماز خواندن و بندگی خدا را از چادر دارم. از همان روزی که چادری شدم، شروع به نماز خواندن کردم؛ در حالی که در گذشته نماز نمیخواندم. شاید چادر را به نوعی به تقلید از دوستانم سر کردم و بعد از آن دلباخته این نوع سبک زندگی شدم، اما نماز خواندنم دیگر تقلیدی نبود، دلی بود.
اوایل نماز را به حرمت چادر میخواندم. حس میکردم چادر خیلی حرمت دارد و نمیتوانستم هم چادر سر کنم، هم هر کاری را که دلم میخواست، انجام بدهم. اگر چادر سر میکردم، باید حرمتش را نگه میداشتم، یک دختر با خدا و با ایمان میشدم و راه حضرت فاطمه زهرا؟عها؟ را که الگوی زندگیام بود، دنبال میکردم. قبل از اینکه چادری شوم، فقط در ماه محرم و به حرمت امام حسین؟ع؟ از آن استفاده، و در هیأت و در عزاداریها شرکت میکردم. آن روزها سعی میکردم به حرمت این ماه و این چند روز گناه نکنم، اما کم کم به اعجاز نماز پی بردم. حالا نماز را فقط برای عبادت خدا، بندگی و خشنودی ذات الهی میخوانم.
ما با هر پوششی، شیعه هستیم و عشق به امام حسین(ع) و مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) در خونمان است. این عشق الهی با وجودمان عجین شده است. هر چند گاهی اوقات راه را گم میکنیم و به بیراهه میرویم، اما اغلب این عشق به ائمه؟عهم؟ است که دست ما را میگیرد و ما را به راه راست بر میگرداند. ما باید مانند بچهای که دستش را به دست پدر و مادرش میدهد تا گم نشود، دستمان را از دستان ائمه رها نکنیم. مادامی که دستمان در دست آنهاست، هر چند مسیرمان تاریک باشد، باز هم روشنایی را پیدا میکنیم. حس میکنم عشق به امام حسین(ع) و حیای از گناه کردن در ماه محرم، سبب شد من بالاخره راهم را پیدا کنم. همیشه با خودم تکرار میکنم تا یادم باشد که عالم محضر خداست و در محضر خدا معصیت نکنم.
در پیدا کردن مسیر تازه زندگیام، پدر و مادرم اولین و بیشترین سهم را دارند؛ چرا که اگر دعای خیر آنها نبود، واقعاً در نیمه راه میماندم. افراد بسیاری مسخرهام میکردند و میکنند و میگویند: «چادر چیه که سرت میکنی؟ چهطوری تحملش میکنی؟ و...». من هم از همان زخمزبانها و حرف و حدیثهای همیشگی که برخی برای سست کردن ایمان آدمی به زبان میآورند، بسیار نیش خوردم؛ اما فقط سکوت میکنم که سکوت، بلندترین فریاد است.
افزودن دیدگاه جدید