چله چادری که دائمی شد

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
******
من از کودکی و شاید حتی به جرأت بگویم روزهای نونهالیام عاشق کربلا بودم؛ همچون بچهای که عاشقانه مادرش را دوست دارد و برای دوست داشتنش دنبال دلیل نمیگردد. آرزوی رفتن به کربلا و زیارت اباعبدالله علیه السلام برایم بسیار فراتر از یک مسافرت و سفر زیارتی بود. خیلی وقتها خوابِ رفتن به کربلا را میدیدم، خواب حضور در بینالحرمین و استشمام بوی وفا و غیرت در حرم حضرت عشق. رؤیاییکه بارها و بارها تکرار میشد و دلم را در آرزوی دیدنش بیتاب میکرد. من همیشه در ماه محرم چله زیارت عاشورا میگرفتم و بی هیچ نیتی، هر سال این چله را تکرار میکردم. با هر سلامی به اباعبدالله علیه السلام، دلم به هوایش کنده میشد و با پرندگان مهاجر پر میگرفت، به روی گنبد طلاییاش مینشست و تصمیم بازگشت به خانه را نداشت. چه شبهاییکه به عشق کربلا، متکایم از اشک خیس میشد.
در محدوده خط قرمزها
من فرزند آخر یک خانواده متوسط از نظر اقتصادی و مذهبی هستم. مانند تمام تهتغاریها مورد توجه خاص پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده بودم. مادرم مذهبیتر از پدرم بود و بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد و جلسات قرآن سپری می کرد. مادرم همیشه چادری و با حجاب کامل است، اما هیچ وقت کاری به حجاب من و خواهرم نداشت؛ به ویژه من که از طرف پدرم آزادی خاصی داشتم.
رابطه من و پدرم بسیار صمیمانه بود و من او را عاشقانه دوست داشتم. وجودش برایم آرامش خاصی داشت. او درک خیلی بالایی داشت و هیچ کاری را به من و دیگر فرزندانش تحمیل نمیکرد؛ زیرا معتقد بود که راه درست و غلط را نشانمان میدهد و ما باید خودمان انتخاب کنیم. ما نیز به احترام این اعتماد پدرمان، پایمان را از گلیممان درازتر نمیکردیم، حد و حدودمان را میدانستیم و در هیچ موقعیت زمانی و مکانی خط قرمزهای خانواده را رد نمیکردیم. نمیخواهم بگویم رویهای که خانواده من در پیش گرفته بودند، رویه درست یا اشتباهی است، اما مهم است که انسان رفتار و کردارش در زندگی آزاد، و در برابر رفتارهایش، مسئول است. من از نحوه تربیت پدر و مادرم دریافته بودم که خودم باید سبک زندگیام را انتخاب کنم و سود و زیانش هم پای خودم است.
چله چادر
من مانتویی بودم، اما نه مانتویی بدحجاب. حجابم متوسط رو به پایین بود و به حجاب چندان مقید نبودم و به داشتن و نداشتنش زیاد اهمیت نمیدادم. نه موهایم را به عمد بیرون میگذاشتم و نه تلاش میکردم روسریام را جلوتر بکشم تا موهایم را زیر روسری مخفی کنم. به عبارتی نسبت به حجاب، بیتفاوت بودم.
بعد از ازدواج هم همسرم مرد سختگیری نبود و به گذاشتن و نگذاشتن چادر و رعایت حجاب کاری نداشت، اما من حد و حدودهایم را میدانم و بسیاری از مسائل را رعایت میکنم. هیچ گاه دوست ندارم چه از ناحیه همسر و چه از پدر و مادرم امر و نهی بشنوم. مادر و پدر و همسرم هم هیچ گاه درباره پوشیدن یا نپوشیدن چادر تذکری به من ندادند. من در تمام این سالها، ماه محرم چادر سر میکردم؛ گویی مانند بسیاری از افراد دیگر ماه محرم به نوعی برایم خط قرمز بود و حرمتش را نگه میداشتم. ماه محرم که از راه میرسید، عشق به امام حسین علیه السلام در دلم فوران میکرد. بارها در جلسات روضه، سفر کربلا را از امام حسین علیه السلام خواستم، اما هر کاری میکردم مقدمات سفر برایم مهیا نمیشد. کربلا رفتن برایم یک آرزوی دستنیافتنی شده بود تا اینکه یکی از دوستانم که گهگاهی با هم به هیأت و جلسه میرفتیم و از چله زیارت عاشورای من باخبر بود، به من پیشنهاد داد که به این نیت که امام حسین علیه السلام مرا بطلبد، چله چادر بردارم. او هم میدانست که من محرمها چادر سر میکنم. پیشنهادش برایم جذاب و جالب بود. آن را پذیرفتم و از روز عاشورا چله چادر را شروع کردم.
گاهی آدمی اگر چه میداند از زندگی چه میخواهد و اهدافش در زندگی چیست، اما به هر دلیلی غفلت میکند و کار را به امروز و فردا میاندازد. من قلباً دوست داشتم پایههای دینداری و پوششام را محکم کنم. همیشه این دغدغه را داشتم و حتی برایش برنامهریزی هم میکردم، اما این برنامهریزی همیشه ناتمام بود. هیچوقت با خودم کنار نمیآمدم که برای خواستههایم و دست یافتن به آنها زمان تعیین کنم. این رویه نیز صدمات زیادی به من زد. سالهای زیادی از عمرم را سپری کردم و همیشه در حسرت داشتن و رسیدن به خواستهها بودم. احساس میکنم راه را بلد نبودم. البته معتقدم بسیاری از آدمها هم نیت و خواستههای نیکویی دارند، اما چون راه را بلد نیستند، در بیراههها معطل میمانند. باید هوشیار باشیم و بدانیم در کجا ایستادهایم و چقدر با خود واقعیمان فاصله داریم.
من یک عیب دیگر هم داشتم. همیشه در رؤیا زندگی میکردم. آن چیزی را که میخواستم باشم، در عالم رؤیا تصور میکردم و از این بابت اغنا میشدم. وقتی تصمیم گرفتم چله چادر بگیرم تا حدودی به این موضوع پی برده بودم. با خودم میگفتم: «باید در عالم واقع زندگی کنم و همان کسی باشم که در رؤیاهایم با آن زندگی میکنم و از وجود آن لذت میبرم». این مسئله برایم انگیزه کوچکی ایجاد کرد. اگر بخواهم کمی فلسفی حرف بزنیم، من تا حدودی به خودشناسی دست یافته بودم. این موضوع برای هر آدمی با ارزش است.
آن سفر کرده ...
محرم سال 1393 بود. آن سال پدر و مادرم به سفر کربلا رفتند. با رفتن آنها گویا دل من هم راهی شده بود و قدم به قدم به همراهشان میرفت.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خداوند نگهدارش باد
هر بار که با آنها تماس میگرفتم و با پدرم صحبت میکردم، او از حال و هوا و صفای کربلا میگفت و پرنده دلم مشتاقتر از پیش به سوی کربلا پر میکشید. این احساس زیبا، قرار را از من ربوده بود. چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز مادرم با دستپاچگی با ما تماس گرفت و خبر داد که پدر برای همیشه آنجا ماندگار شده است! این خبر چنان غافلگیرکننده بود که هیچکدام باور نمیکردیم. 13 محرم 1393 قلب پدرم بدون هیچ سابقه بیماری، در کربلا از کار افتاد. یک روز بعد از این اتفاق با خواهر و برادرانم راهی کربلا شدیم. حال عجیبی داشتم؛ سفر به کربلا برای دیدار آخر با پدر و زیارت حضرت عشق. احساس میکردم چقدر شبیه فرزندان امام حسین علیه السلام شدهایم؛ همان قدر غریب در کشوری بیگانه. این احساس آنقدر غریبانه بود که من در حد خودم، تنهایی اهلبیت را درک کردم. وقتی در این احساس فرو میرفتم، ناخودآگاه احساس میکردم گونههایم خیس شده است. بغضم در سکوت میترکید، بیآنکه خودم متوجه باشم. با این وجود ته دلم آرام بود. میگفتم: «درست است که یتیم شدهایم و در این خاک غریبیم، اما امام حسین علیه السلام هست و ما نزد اهلبیت پیامبر میرویم. چه جایی امنتر از اینجا؟ خودشان هوایمان را دارند. نمیگذارند آب در دلمان تکان بخورد. اجازه نمیدهند غم از دست دادن پدر و خاکسپاریاش در این شهر ما را از پا در بیاورد».
پدر را غریبانه به خاک سپردیم. هر قدمی که بر میداشتیم، به یاد یتیمی حضرت رقیه و غم از دست دادن پدر ضجه میزدیم. حکمت این قضیه را نمیفهمیدم. پدر را در وادیالسلام به خاک سپردیم. پدری که وابستگی عجیبی به او داشتم و طاقت یک هفته دوریاش را نداشتم، تا ابد آنجا ماند و انگار برای ما نشان و علامتی شد که من و خانوادهام را برای همیشه به نجف و کربلا گره زد. بعد از آن پنج بار دیگر هم به کربلا مشرف شدم. هر بار که از سفر کربلا بر میگردیم، به این امید روزها را سپری میکنم که عمری باقی باشد تا محرم سال بعد باز به پابوسی آقا و دیدار پدر برویم. پدرم مرد بسیار خوبی بود و زندگی و مرگش همه برای ما برکت بود. گویی فوتش، سیم اتصالی بود که ما را به کربلا متصل کرد.
حرمت چادر
از همان روزی که برای اولین بار از سفر کربلا برگشتیم، چادر همیشگی مهمان زندگیام شد و همچنان چادر پوشش و حجاب من است. در هر جا و هر نقطهای که باشم، آن را بر سر دارم. در حقیقت چله چادر برایم دائمی شده و هنوز ادامه دارد و خواهد داشت. برخورد همسر و مادرم با چادر سر کردن و تغییر پوششم خیلی ستودنی بود. پدر و مادر همسرم نیز از این موضوع خیلی ابراز خوشحالی کردند و پدر همسرم چند بار علناً این موضوع را به زبان آورد. از اقوام و دوستان نیز بازخوردهای بسیار خوبی دیدهام؛ حتی یکی از اقوام برایم یک چادر هدیه خرید. شاید شعاری و کلیشهای به نظر برسد، اما از وقتی چادر سر میکنم؛ برکتش را بسیار در زندگیمان دیدهام. در اجتماع هم شاهد بازخوردهای خوبی بودهام. من هر دو پوشش را امتحان کردهام، اما نوعی احترام ویژه نسبت به خانمهای چادری دیدهام؛ گویی همه مردم برای چادر حرمت قائل هستند. چادر به زن وقار میدهد؛ به ویژه از سوی مردان. سر کردن چادر جنبه اعتقادی دارد. قبل از اینکه چادری شوم، با همه شوخی میکردم و میخندیدم، اما حالا ناخواسته مراقبت میکنم با مرد نامحرم شوخی نکنم. نوع رفتار و گذشت کردنم، متفاوت شده است. در گذشته خیلی کینهای بودم، اما حالا شاید خیلی حرفها را بشنوم، اما به دل نمیگیرم. چادر در خلق و خویم خیلی اثر کرده است؛ مخصوصاً وقتی به کربلا میروم، این هراس را دارم که مبادا کاری کنم که سال دیگر کربلا قسمتم نشود. گویی گرهای داریم و میترسم این گره شل شود. من معتقدم آنچه در پوشش یک زن مهم است، خوب و کامل بودن آن است. گاهی یک خانم چادری است، اما جلب توجه کردنش بسیار بیشتر از افراد بیحجاب و سستحجاب است و بالعکس گاهی یک خانم مانتویی با وجود مانتویی بودن، بسیار محجبه و متین است. این مسئله بستگی به شخصیت زن دارد.
حریم امن چادر
من معتقدم وقتی کسی چادر به سر میکند، باید بیشتر از قبل در پوشش و رفتارش دقت کند و مراقب باشد؛ مانند یک فرد نظامی که وقتی لباس فرم میپوشد، بعضی رفتارها را انجام نمیدهد یا پسر بچهها که وقتی کت و شلوار میپوشند، با وقار میشوند و سعی میکنند مؤدبانهتر رفتار کنند و حرف بزنند. چادر هم همین حکم را دارد. یک خانم چادری باید رفتار و نوع برخوردش با دیگران بهتر باشد، با مردم بهتر و مؤدبانهتر حرف بزند. اگر مثلا پشت فرمان ماشین است، باید دقت کند که بهتر از دیگران رانندگی کند و بیشتر از بقیه به قوانین احترام بگذارد و رفتار و کردار اسلامی را در جامعه به نمایش بگذارد. نگاه مردم روی یک خانم چادری متمرکز است. اگر از او رفتاری ناشایست مشاهده کنند، آن را نه به خود فرد، بلکه به چادر و به تبع آن به دین و مذهب ربط میدهند. من هرگز به کسی توصیه نمیکنم چادر سر کند یا نکند. سر کردن چادر یک موضوع اعتقادی است که باید خود آدمی به این نتیجه برسد که از آن استفاده کند. برای چادری شدن باید فلسفه استفاده از چادر و حرمت آن را شناخت. اگر به تقلید از دیگران یا پیروی از جو جامعه باشد، بعد از مدتی هم به فراموشی سپرده میشود. من چنین افرادی را در اطرافم زیاد دیدهام. گاهی برخی مردان به همسرشان الزام میکنند که از چادر استفاده کنند. اجبار از سوی همسر سبب میشود در زن در غیاب او آنگونه که دوست دارد بیرون برود. حجاب سختیهای خودش را دارد. گاهی دست و پاگیر میشود و در بعضی مواقع، سرعت عمل را از آدمی میگیرد، اما اگر شناخت آن و فلسفه و حرمتش به مرور زمان باشد و در نهاد زن جایگزین شود، وقتی بیاید، دیگر از دل نمیرود.
افزودن دیدگاه جدید