رفتن به محتوای اصلی

غزوه بنی قریظه - بخش اول

تاریخ انتشار:
بنی قریظه با پیامبر پیمان بسته بودند اما با شروع حرکت قریش و دیگر مشرکان برای جنگ احزاب، عهد خود را شکسته و به مشرکین وعده یاری دادند. تلاش های پیامبر و فرستادن سعد بن معاذ برای جلوگیری از این پیمان شکنی، به نتیجه نرسید.
جنگ بنی قریظه

بنی قریظه با پیامبر پیمان بسته بودند اما با شروع حرکت قریش و دیگر مشرکان برای جنگ احزاب، عهد خود را شکسته و به مشرکین وعده یاری دادند. تلاش های پیامبر و فرستادن سعد بن معاذ برای جلوگیری از این پیمان شکنی، به نتیجه نرسید. پس از این که مسلمانان از جنگ خندق فارغ شده و به مدینه برگشتند، جبرئیل نازل شده و به پیامبر دستور داد تا به سمت بنی قریظه بروند. زمان نزول جبرئیل، پیامبر در خانه حضرت فاطمه بود. ایشان همان جا به حضرت علی علیه السلام دستور دادند تا با گروهی از مسلمانان پیش قدم شده و به سمت بنی قریظه حرکت کند.
به دستور پیامبر مسلمانان نیز بی درنگ به سمت بنی قریظه به راه افتادند و حتی نماز ظهر خود را نخوانده و آن را بعد از رسیدن به محل اسکان بنی قریظه خواندند. بنی قریظه در محاصره سخت مسلمانان گرفتار شدند. در ابتدای امر، پیامبر آنان را به اسلام دعوت کرد. اما آنها نپذیرفتند. لذا محاصره ادامه پیدا کرد. مدت این محاصره را از ده روز تا یک ماه گفته اند.
وقتی بنی قریظه دید که در شرف هلاکت قرار گرفته است، نباش بن قیس را برای مذاکره با پیامبر فرستادند. او به پیامبر پیشنهاد داد تا همان طور که به بنی نظیر اجازه داد تا زنده بمانند ولی از شهر خارج شده و خانواده خود را به همراه ببرند و از اموال نیز به اندازه بار شتر با خود ببرند، به آنها نیز همین اجازه را بدهد اما پیامبر نپذیرفت. نباش از همراه بردن اموال صرف نظر کرد و از پیامبر خواست تا جان و خانواده آنها را به آنان ببخشد. اما پیامبر باز نپذیرفت و تنها راه را پذیرفتن حکم پیامبر در مورد آنها دانست. نباش دست خالی برگشت و بنی قریظه تصمیم گرفت تا در مقابل مسلمانان مقاومت کند.
پیامبر گروه هایی را به فرماندهی بزرگان اصحابش به سمت بنی قریظه فرستاد اما همه آنها دست خالی برگشتند. در نتیجه حضرت علی علیه السلام را که پرچم دار لشکر بود، برای فتح قلعه فرستاد. با وارد شدن حضرت علی به صحنه جنگ، نصرت الهی شامل مسلمین شد و بنی قریظه شکست خورد (1).
در همین مواقع تعدادی از بنی قریظه به نام های ثعلبه، اسید و اسد مسلمان شده و به مسلمانان ملحق شدند. آنها قبل از این که به مسلمانان ملحق شوند، به بنی قریظه گفتند: به خدا که شما می دانید که او پیامبر خداست. نشانه های او را می دانیم و علمای ما در مورد آن به ما گفته اند... . اما مردم بنی قریظه به آنها گفتند: ما تورات را رها نمی کنیم.
بنی قریظه که از دلاوری های حضرت علی علیه السلام وحشت زده شده بود، ناچار با یکی از مسلمانان به نام ابو لبابه مشورت کردند که خود را تسلیم حکم پیامبر کرده و امر را به ایشان واگذار کنند. اما ابولبابه به پیامبر خیانت کرد و با اشاره کردن به گلوی خود، به آنها چنین القا کرد که پیامبر شما را خواهد کشت. لذا آنها به حکم سعد بن معاذ راضی شدند. با این پذیرش، به دستور پیامبر همه آنها دست هایشان بسته شد و از زن ها جدا شدند. همه منتظر حکم سعد در باره بنی قریظه شدند. ابولبابه نیز مورد عتاب پیامبر قرار گرفته و تا برگشت پیامبر از غزوه تبوک، که در آن جنگ نیز شرکت نکرد و مورد قهر پیامبر قرار گرفت، همچنان پیامبر از او نا راضی بود.
گروهی از اوس برای شفاعت بنی قریظه نزد سعد رفته و از او خواستند تا آنها را عفو کند. اما سعد به آنها پاسخی نداد. در نهایت سعد حکم کرد: کسانی که علیه پیامبر توطئه کرده اند را بکشند. پیامبر پس از شنیدن این حکم سعد فرمود: سعد طبق حکم خداوند در میان آنها داوری کرد. تعداد افرادی که کشته شدند از سیصد نفر تا هزار نفر نقل شده. اما از مسلمانان، فقط سه نفر به شهادت رسیدند.
پس از واقعه بنی قریظه، زخم سعد بن معاذ سر باز کرد و دچار خون ریزی شدیدی شد و در نتیجه سعد به شهادت رسید. پیامبر او را بسیار تکریم کرد و به شدت برای او غمگین شد و فرمود: با مرگ سعد، عرش خداوند به لرزه در آمد. ایشان در تشعیع سعد، ردای خود را در آورده و بدون ردا او را تشعیع کرد.
ایشان درباره سعد چنین فرمودند: ای سعد خدا تو را رحمت کند تو خاری در گلوی کافران بودی. اگر زنده بودی مانع روی کار آمدن گوساله ای می شدی که قرار است در اسلام آن را بر پا کنند. از پیامبر پرسیده شد: آیا قرار است که در این مدینه گوساله ای را برگزینند؟ پیامبر فرمود: به خدا قسم همین طور است و اگر سعد زنده بود نمی گذاشت این تصمیم گرفته شود و خداوند این اراده آنها را باطل می کرد.
علام خلافت حضرت علی بعد از پیامبر
یکی از کسانی که بعد از غصب خلافت توسط ابوبکر، به او اعتراض کرد، خالد بن سعید بن عاص اموی بود. او اولین کسی بود که به سراغ ابوبکر رفت و در این مورد با او صحبت کرد.
او با اشاره به جریان غزوه بین قریظه گفت: تقوای خدا پیشه کن و ببین که چه چیزهایی به حضرت علی داده است. مگر نمی دانی که پیامبر در مورد او چه گفت؟ در جنگ بنی قریظه زمانی که ما دور پیامبر جمع شده بودیم و تو هم با ما بودی، و در آن موقع حضرت علی علیه السلام گروه زیادی از بنی قریظه را کشته بود، پیامبر فرمود: «ای جماعت قریش به شما وصیتی می کنم، آن را حفظ کنید. چیزی را برای شما می گذارم، آن را ضایع نکنید. علی بن ابی طالب بعد از من امام شما و جانشین من است. این موضوع را جبرئیل از جانب خداوند به من وصیت کرده است.»
برخی چنین تصور کرده اند که اجرای این حکم، ظالمانه و غیر انسانی بوده است. این در حالی است که خود بنی قریظه از گردن نهادن به حکم پیامبر خود داری کرده و حکمیت سعد بن معاذ را پذیرفتند. آنها به بخشش و کرم سعد بیشتر امید داشتند تا به بخشش پیامبری که رحمة للعالمین بود. باید توجه داشت که جرم بنی قریظه قابل مقایسه با جرم بنی نظیر و بنی قینقاع نبود. اگر در برخورد با این افراد خیانت کار تساهل و مسامحه صورت می گرفت، باعث می شد دیگران نیز با اطمینان به بخشش، دست به خیانت های خطرناک تری دست بزنند. اضافه بر این، خود یهودیان در تورات تحرف شده خود نوشته اند: هنگامی که به شهری دست پیدا کردی، مردان آنها را بکش و زنان و دیگر اموالشان را به غنیمت بگیر و از آن غنیمت ها بخور (2).
مهم تر از همه این که، هیچ ضمانتی وجود نداشت که بنی قریظه دوباره دست به خیانت نزند. خصوصا این که آنها حتی برای اخلال در امور مسلمانان، جاسوسانی را به پناه گاه زنان فرستاده و از آن جهت می خواستند به مسلمانان ضربه بزنند. لذا عقل حکم می کند که بخشش و گذشت از آنها موجب طغیان و جری شدنشان می گردد. علاوه بر این ها، این اتفاق پیامد مثبت دیگری نیز داشت. دکتر اسرائیل ولفنسون می گوید: این رفتار پیامبر باعث شد که منافقین مدینه نیز بترسند. لذا بعد از این واقعه از آنها رفتار و سخنی که بر خلاف ارده پیامبر بود، سر نزد (3).
غزوه مریسیع (بنی مصطلق)
نام مریسیع، از محل وقوع این غزه گرفته شده و بنی مصطلق نیز نام خاندانی از قبیله خزاعه است. بنی مصطلق در کنار چاه های به نام مریسیع سکونت داشتند. حارث بن ابی ضرار که بزرگ این قوم بود، از قومش و دیگران دعوت کرد تا به جنگ پیامبر بروند. آنها نیز به او پاسخ مثبت داده و خود را برای جنگ با پیامبر آماده کردند.
وقتی این خبر به پیامبر رسید، بریدة بن حصیب اسلمی را برای کسب اطلاعات به سمت آنها فرستاد. او نیز به صورت ناشناس وارد آن جمع شد و حقیقت ماجرا را به دست آورد. وقتی پیام بریر به پیامبر رسید، ایشان با هفتصد نفر از مسلمانان، روز دوم شعبان از شهر خارج شد. در بین راه جاسوس حارث به دست پیامبر دستگیر شد. او نه به پیامبر اطلاعات داد و نه حاضر شد که مسلمان شود. لذا به دستور پیامبر کشته شد.
وقتی خبر حرکت پیامبر و کشته شدن جاسوس، به مشرکین رسید، ترسیدند و افراد زیادی از آنها فرار کردند. شعار مسلمانان در این جنگ، «یا منصور اَمِت» بود. آنها ابتدا اسلام را به آنها عرضه کرده و از آنها خواستند تا اسلام بیاورند. اما آنها نپذیرفته و جنگ با پرتاب تیر شروع شد. پس از آن پیامبر دستور داد تا به آنها هجوم بیاوردند. با حمله مسلمانان، ده نفر از مشرکین کشته و ما بقی آنها اسیر شدند. از مسلمانان هم فقط یک نفر به شهادت رسید. مسلمانان اول ماه رمضان به مدینه رسیدند.
درگیری جاهلی
مورخین نقل کرده اند: بعد از اتمام این جنگ، مردی از مهاجرین با شخصی از انصار که گفته شده هم پیمان عبدالله بن ابی بود، بر سر آب درگیر شد. طی این درگیری، آن شخص یثربی انصار و خزرج را صدا زد و از آنها کمک خواست. در مقابل، جهجاه نیز مهاجرین را صدا زد و از آنها خواست تا به کمک او بیایند. همه جمع شدند و دست به سلاح بردند. گروهی از مهاجرین به سراغ سنان رفته و از او خواستند تا جهجاه را ببخشد. با این حرکت مهاجرین، غائله خوابید.
پیامبر این درگیری را دعوای جاهلی نامید و از مسلمانان خواست تا از آن دوری کنند. و فرمود: هرکس که این رفتار جاهلی را داشته باشد، در جهنم خواهد بود هرچند که اهل نماز و روزه باشد. وقتی عبدالله بن اُبی از این ماجرا خبردار شد، غضبناک گردید و گفت: آنها در شهر ما زندگی می کنند و این رفتار را با ما داردند. ما با محمد همراه شده ایم که تا در کار او اخلال کنیم. به خدا قسم وقتی به مدینه برگشتیم، ما این مرد ذلیل را از شهر بیرون خواهیم کرد. سپس به افراد قومش گفت: این نتیجه کاری است که خودتان انجام دادید؛ آنها را به شهر خود راه داید و اموالتان را با آنها تقسیم کردید. اگر از اضافه غذاهایتان به آنها ندهید، برگردنتان سوار نمی شوند و به شهر دیگری خواهند رفت. به آنها کمک مادی نکنید تا از اطراف محمد پراکنده شوند.
وقتی خبر این اتفاق به پیامبر رسید، دستور داد تا کاروان حرکت کند تا از ایجاد اختلاف در بین مسلمانان جلو گیری کند. پس از این که پیامبر حرکت کرد، سعد بن عباده یا اسید بن خضیر با پیامبر مواجه شد و به او گفت: شما در چنین وقتی کاروان را حرکت نمی دادید؟ پیامبر در جواب فرمودند: مگر سخن عبدالله بن اُبی را نشنیدی؟ سپس جریان را برای او نقل کرد. او گفت: ای رسول خدا به خدا سوگند این تو هستی که اگر بخواهی می توانی او را بیرون کنی. او ذلیل و تو عزیز هستی. سپس گفت: با او مدارا کن زیرا قرار بود او رئیس خزرج شود ولی با آمدن شما این کار انجام نشد برای همین تصور می کند که شما مقامش را از او گرفتید.
وقتی فرزند عبدالله بن اُبی از موضوع مطلع شد، از پیامبر خواست تا به او اجازه دهد پدرش را بکشد. او گفت: من از این می ترسم که به کسی دیگر دستور بدهی او را بکشد و من نتوانم او را تحمل کرده و او را بکشم. پیامبر فرمود: تا زمانی که با ما بماند، با او مدارا می کنیم و با او خوش رفتاری می نماییم.
همچنین نقل شده که وقتی عبدالله بن اُبی خواست وارد شهر شود، پسرش مانع او شد و گفت: تا پیامبر اجازه ندهد، نمی گذارم وارد شهر شوی. ونیز از او خواست تا اقرار کند که او ذلیل و پیامبر عزیز است و او را تهدید به قتل کرد. لذا او با زبان اعتراف کرد که او ذلیل و پیامبر عزیز است. در اثر وقوع این حادثه، خداوند سوره منافقین را نازل کرد.
داستان تهمت (افک)
قرآن در آیه یازدهم سوره نور، به جریان تهمت زدن به یکی از مؤمنان اشاره می کند. در باره این که چه کسی مورد تهمت قرار گرفته، اختلاف نظر وجود دارد. برخی آن شخص را عایشه و برخی او را ماریه قبطیه دانسته اند که در تأیید هر دو نظر، روایاتی وجود دارد. با برسی دقیق آیات و روایات مختلف، معلوم می شود که نظر دوم صحیح بوده و این ماریه بوده که مورد تهمت قرار گرفته است.
عایشه نسبت به برخی از زنان پیامبر حسادت می ورزید. او از این که ببیند زنی از زنان پیامبر نسبت به او فضیلت و برتری داشته باشند، برایش قابل تحمل نبود. هنگامی که ماریه از پیامبر صاحب فرزند شد و ابراهیم را به دنیا آورد، حسادت عایشه به او بیشتر گردید. تا جایی که وقتی پیامبر به او گفت: ببین چه قدر ابراهیم به من شباهت دارد؛ او منکر این سخن پیامبر شد و اصرار بر شباهت نداشتن او به پیامبر کرد.
تا این که ابراهیم در سن کودکی از دنیا رفت. پیامبر به خاطر از دست دادن او بسیار ناراحت و غمگین شد. وقتی عائشه ناراحتی پیامبر را دید، به او گفت: ابراهیم فرزند تو نبود. ماریه مرتکب فحشا شده و این فرزند از جریح قبطی است. این سخنان عائشه برای پیامبر بسیار سخت بود. با این که پیامبر حقیقت ماجرا را می دانست، اما برای این که دیگران نیز از واقعیت امر با خبر شوند و نیز عایشه از این تهمت نا روا دست بردارد، به حضرت امیر دستور داد تا آن مرد قبطی را که برخی از نقل ها او را پسر عموی ماریه دانسته اند، پیدا کند و او را بکشد. حضرت امیر از پیامبر پرسید: دستور شما قطعی است و در هر صورتی آن را اجرا کنم یا این که در صورت مشاهده شواهد، این کار را ترک کنم؟ پیامبر فرمود: نه این دستور قطعی نیست.
عایشه که می دید نزدیک است خون مسلمانی بی گناه ریخته شود، همچنان ساکت ماند و از تهمتی که زده بود، توبه نکرد. اما حضرت علی علیه السلام بی درنگ به دنبال جریح رفت و او را پیدا کرد. جریح که شمشیر حضرت امیر را دید، به مقصود ایشان پی برد. لذا تلاش کرد تا از دست امیر المؤمنین فرار کند. او خود را به بالای درختی رساند. اما وقتی دید که حضرت علی علیه السلام او را رها نکرده و از درخت بالا می آید، خود را از درخت پایین انداخت و یا این که همان بالای درخت پوشش خود را کنار زد. با کنار رفتن پوشش جریح، حضرت دید که جریح عضو مردانه ندارد. لذا او را رها کرد و به نزد پیامبر برگشت و به ایشان ماجرا را شرح داد. پیامبر با شنیدن این قضیه فرمود: سپاس خدایی که بدی را از ما اهل بیت دور می کند (4).
از برخی روایات برمی آید که در این جریان، حفصه، همسر پیامبر نیز در این امر با عائشه همکاری داشته است. باید گفت که آیات اولیه سوره تحریم نیز در همین زمینه نازل شده است. علت این که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ماریه را بر خود حرام کرد، این بود که از طرف حفصه به او نسبت نا روا داده شد. زیرا بعید است که فقط به خاطر گفتن این که آیا در خانه من با ماریه رابطه برقرار کرده ای، در آیات قرآن به شدت توبیخ شده و به آنها دستور توبه داده شده باشد.
علم غیب پیامبر
پس از اتمام مسأله درگیری برخی از افراد پیامبر، اتفاق دیگری در راه برگشت به مدینه رخ داد. در کنار آبی که به آن «نقعاء» گفته می شد، باد شدیدی کاروان پیامبر را در نوردید. شدت باد آن قدر زیاد بود که مسلمانان ترسیدند. پیامبر به آنان فرمود: نترسید! این باد به خاطر مرگ یکی از بزرگان مشرک، به نام رفاعه بن زید بن تابوت وزید. در اثر این باد، هنگام شب بود که شتر پیامبر گم شد. فردای آن روز که باد افتاد، افراد به دنبال شتر پیامبر گشتند. زید بن لصیت، یکی از منافقین گفت: چطور ممکن است که او خیال می کند علم غیب می داند ولی نمی داند که شترش کجاست؟ چرا آن کسی که به او وحی می کند، جای شتر را به او نشان نمی دهد؟
مسلمانانی که این سخن او را شنیدند خواستند او را بکشند. اما او به سمت پیامبر فرار کرد و به او پناه برد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و سخن آن منافق و محل شتر را به پیامبر خبر داد. پیامبر به اصحابش و آن منافق فرمود: من علم غیب ندارم ولی خداوند سخن آن منافق و محل شتر را به من نشان داد. سپس محل شتر را به آنان اعلام کرد. آنها نیز به آن مکان رفته و شتر را آوردند. آن منافق نیز با دیدن این صحنه ایمان آورد.
وقتی مسلمانان به مدینه رسیدند، دیدند که رفاعه بن زید بن تابوت که یکی از بزرگان یهود و پناه منافقین بود، از دنیا رفته است.
قضیه زینب دختر جحش
زید بن حارثه از قبیله کلب، به اسارت گرفته شد و به عنوان برده او را فروختند. پیامبر او را خرید. یا این که خدیجه او را خرید و او را به پیامبر هدیه داد. زید بعد از بعثت پیامبر به او ایمان آورد و مسلمان شد. پس از هجرت به مدینه با وساطت پیامبر، زید با زینب، دختر عمه پیامبر ازدواج کرد. هر چند که آنها زید را هم شأن خود نمی دانستند و ابتدا از قبول این ازدواج سرباز زدند. اما این ازواج مدت زیادی دوام نیاورد و زید تصمیم گرفت تا زینب را طلاق دهد.
او نزد پیامبر رفت و تصمیم خود را به ایشان اطلاع داد. او در مورد علت این تصمیم گفت: او با زبانش مرا اذیت می کند و شرافتش را به رخ من می کشد. پیامبر به او فرمود: همسرت را طلاق نده و او را نگهدار و در مورد او تقوی پیشه کن. اما زید که تصمیم خود را گرفته بود، زینب را طلاق داد.
پس از این که زینب از زید جدا شده و عده او به پایان رسید، خداوند به پیامبر دستور داد تا با زینب، دختر عمه اش و همسر سابق زید، پسر خوانده اش ازدواج کند. این دستور الهی برای از بین بردن این تصور غلت بود که مردم خیال می کردند همان گونه که شخص نمی تواند با همسر فرزندش ازدواج کند، با همسر پسر خوانده اش نیز پس از جدا شدن از او، نمی تواند ازدواج کند. با این دستور الهی، پیامبر به واسطه زید از زینب خواستگاری کرد و او نیز با میل و رغبت زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و به همسری پیامبر درآمد. خداوند در همین موضوع، آیه 37 سوره احزاب را نازل کرد.
غزوه بنی لحیان
این عزوه درابتدای سال ششم هجری به وقوع پیوست. نقل شده: پس از این که طائفه هزیل تعدادی از مسلمانان را به شهادت رساند، پیامبر تصمیم گرفت تا از این قبیله ها انتقام بگیرد. با دستور پیامبر، مسلمانان آماده سفر نظامی شدند. اما پیامبر مقصود خود را پنهان داشت و چنین وانمود کرد که به سرزمین شام می رود. پیامبر مسیر بی راهه را انتخاب کرد و تا جایی که آن مسلمان ها کشته شده بودند مسیر خود را ادامه داد. اما بنی لحیان که احساس خطر کرده بودند، خود را از کاروان پیامبر دور نگه داشته و به قله کوه ها پناه بردند.
پیامبر نسبت به آنها سختگیری نکرد و به مدت دو روز همان جا ماند و سریه هایی را به اطراف فرستاد. سپس به همراهی دویست نفر، به سمت منطقه عسفان رفت. پس از اتمام این مأموریت ها، مسلمانان  به مدینه برگشتند.
ادامه دارد...
 

منبع:برگرفته از کتاب «الصحیح من سیرة النبی الأعظم»
---------------------------------------------------------------
پی نوشت:
الزید بن بکار، المفاخرات
سفر التثنية، الإصحاح العشرون، الفقرة شماره 13 و 14.
السيرة النبوية ندوي ص300.
تفسیر قمی، تفسیر البرهان، تفسیر نور الثقلین

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.