حفظ حجاب - 3
آزادی عقیدة دروغین
فضای امریکا طوری است که اگر کسی را مخالف فرهنگ و ایده و جامعة خودشان ببینند، تحمل نمی کنند و فرصت بیان حرف و استدلال را به او نمی دهند و فوراً بهش انگ می زنند. یعنی تا موقعی که تو در چارچوب امریکا هستی، همه چیز خوب است، ولی وقتی به دینی دیگر بروی، فوراً در برابرت می ایستند و به شدت مخالفت می کنند. آن دموکراسی و آزادی امریکایی که می گویند، فقط در حد شعار است و واقعیت بیرونی ندارد.
یادم هست وقتی مادرم به مدیر مدرسه شکایت می کرد که بچه های مرا خیلی اذیت می کنند و شما باید با کسانی که این رفتارها را مرتکب می شوند برخورد داشته باشید، مدیر مدرسه خیلی راحت می گفت: «اگر خیلی اذیت می شوید، می توانید دیگر به این مدرسه نیایید.»
یعنی هیچ حمایتی نمی شدیم؛ نه از طرف مدرسه، نه از طرف دوستان و نه از طرف معلمان و نه آموزش و پرورش.
اذیت های مدام را تاب آوردم
من در ابتدا خیلی خوشحال بودم، ولی وقتی برخورد دوستانم را می دیدم، ناراحت می شدم. شاید اگر بزرگترها و اطرافیان این برخورد را داشتند، آن قدر برایم آزاردهنده نبود. با این حال حاضر نبودم حجابم را ترک کنم. افرادی را می شناختم که بعد از سه یا چهار سال، دیگر نتوانستند این برخوردها را تحمل کنند و حجاب را کنار گذاشتند، ولی من با تمام وجود می دانستم که این راه درست است و تحمل می کردم. البته خیلی ترسناک و ناراحت کننده بود.
کارهایی می کردند که کم بیاورم یا ناراحت بشوم و خجالت بکشم. در راهروی مدرسه که می رفتم، فحش و بد و بیراه می شنیدم، به رویم آب دهان می انداختند و به طرفم آشغال یا چیزهای ترسناک مثل مارمولک پرت می کردند. من هم همیشه سرم را بلند می کردم و نشان می دادم که اصلاً کم نیاورده ام، ناراحت نیستم و لبخند می زدم. این را مادرم به ما یاد داده بود، گفته بود در برابر باطل سر خم نکنید و تسلیم سختی ها نشوید.
وقتی حجاب داشتیم و در خیابان راه می رفتیم، طوری بود که انگار از یک سیارة دیگر آمده ایم، همه نگاهمان می کردند. برخی هم با ترحم برخورد می کردند و می گفتند طفلکی ها؛ یعنی انگار ما مجبور شده ایم که این جور لباس بپوشیم، به همین خاطر دل سوزی می کردند. عده ای هم فحش می دادند و خلاصه هر کس به تناسب شخصیت خود و فهم و شعورش با ما برخوردی داشت.
حیای قبل از حجاب
مادرم حتی وقتی که مسلمان نبود، همیشه دربارة حیا صحبت می کرد. یادم هست مادربزرگم در یک تابستان برای من یک ست لباس تابستانی خرید که یک تاپ کوتاه با یک شلوارک خیلی کوتاه بود، ولی من آن ها را نپوشیدم. مادربزرگم اصرار کرد، ولی مادرم به او گفت: «دست بردار! چرا این قدر اصرار می کنی؟ دخترم وقتی این ها را می پوشد، احساس بدی دارد. نمی خواهد بدنش را نشان دهد، چرا شما مجبورش می کنید؟»
یعنی حجاب را نمی دانستیم، ولی حیا داشتیم و کم کم که رشد کردیم، حیا را حفظ کردیم.
مهاجرت به خاطر اذیت!
چون خانوادة پدر و مادرم خیلی اذیتمان می کردند، به شهر دیگری مهاجرت کردیم. شهر کوچکی بود، ولی چون مسلمان زیاد داشت، مادرم آن جا را انتخاب کرد. در همسایگی، چند ایرانی زندگی می کردند. یک مکزیکی هم بود که خیلی مزاحمت تلفنی ایجاد می کرد؛ مثلاً تماس می گرفت و می گفت، برادر شما را گروگان گرفته ایم و یک روزی هم خود شما را دستگیر خواهیم کرد. این طوری می خواستند آسایش را از ما بگیرند، ولی با پی گیری پلیس، کمی اوضاع بهتر شد.
هفده سال در این شهر ماندیم و بعدش به قم آمدیم. خواهرم به حوزة علمیه رفت و ادامة تحصیل داد، ولی من دو سال خواندم و بعد ازدواج کردم و به امریکا برگشتم، همسرم در «واشنگتن دی سی» کار می کرد. دوباره به ایران آمدیم و در مشهد ساکن شدیم. خواهرم یک سال پیش به امریکا برگشت، او در دانشگاه شهید بهشتی، ارشد حقوق خوانده است. سه سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت که مریض احوال و رو به موت است؛ به همین خاطر مادرم به امریکا برگشت. برادرم هم در امریکا زندگی می کند.
قرار است یازده سپتامبر اتفاق بیافتد!
یک هفته قبل از یازده سپتامبر به امریکا برگشتیم. به محض ورود، در فرودگاه، ما را به دقت بازرسی کردند؛ در صورتی که تا قبل از آن، هر وقت که می رفتیم و می آمدیم از این خبرها نبود. فقط گاهی اوقات شوهرم را آن هم به خاطر کارش در دفتر حافظ منافع ایران، بازپرسی می کردند، ولی من و فرزندانم را اصلاً؛ چون تابعة امریکا بودیم. اما این دفعه، همة وسایل ما و بچه ها را خالی کردند و از هر کاغذ و حتی آشغالی که در کیف ما بود، فتوکپی گرفتند. یک چمدانمان را هم اف بی آی نگه داشت. ناراحت شدم و گفتم: «چرا این قدر ما را جست وجو می کنید؟»
گفتند: «ما داریم برای شما پرونده درست می کنیم تا اگر اتفاقی برای شما افتاد، شما را به راحتی پیدا کنیم.»
گفتیم: «مگر قرار است اتفاقی بیافتد؟»
جواب سربالایی دادند و گفتند: «نه.»
خلاصه ما رفتیم و درست بعد از یک هفته، قضیه اصابت هواپیماها به برج های دوقلو رخ داد. من آن موقع بچة سومم را باردار بودم و در مدرسة غیرانتفاعی که مخصوص مسلمان ها بود، کار می کردم. هواپیما به برج دوم که خورد، ما داشتیم اخبار فاکس تی وی را در مدرسه نگاه می کردیم. بلافاصله پس از پنج دقیقه، بدون هیچ مدرکی گفتند: «این کار، کار ایران است.»
پس از آن افرادی با مدرسه تماس گرفتند و گفتند: «تمام بچه های شما را می کشیم و در مدرسه بمب گذاری می کنیم. شما تروریست هستید!»
ما هم مدرسه را تعطیل کردیم و با تک تک والدین تماس گرفتیم که دنبال بچه هایشان بیایند. امریکایی ها خیلی وحشت زده بودند، ترافیک فوق العاده زیاد شده بود. فضای ترس و رعب شدیدی ایجاد کرده بودند، در هر خیابان یک تانک کوچک گذاشته بودند. یادم هست حتی دو هفته پس از این قضیه، هنوز به لحاظ امنیتی، همه ترس و وحشت داشتند؛ تا جایی که یک روز، یک تایر اتوبوس ترکید و دیدیم پلیس ها همه ریختند و مردم با وحشت فرار کردند؛ یعنی از هر صدایی می ترسیدند.
بعد از این قضیه برخورد مردم با ما خیلی فرق کرد، خانم ها در خیابان به ما حمله می کردند و به بچه های ما حرف های رکیک و زشتی می گفتند. فضا خیلی بد بود و خشونت علیه مسلمان ها خیلی زیاد شده بود.
عدو شود سبب خیر...
شبکه های صهیونیستی از این فرصت نهایت استفاده را کردند تا همه را به اسلام بدبین کنند و مسلمان ها را تروریست معرفی کنند. مردم هم وقتی بترسند، هر چه را که شما به آن ها بگویید، قبول خواهند کرد. در این جریان هم مردم دنبال مقصری بودند تا ابراز ناراحتی خود را به او نشان دهند.
دولت بوش و صهیونیست ها، از رسانه علیه اسلام خیلی استفاده کردند، ولی جالب است این نکتة مهم را بگویم که بعد از یازده سپتامر، خیلی از امریکایی ها مسلمان شدند؛ یعنی با این که رعب و وحشت ایجاد شده بود و این نفرت از مسلمان ها به جود آمده بود، ولی نتیجه عکس شد. خدا این جا هم با ما بود. همه می رفتند ببینند این مسلمان ها کی هستند که این قدر رسانه ها علیه شان کار می کنند، دینشان چیست و در نهایت مسلمان می شدند!
شما دیدید که فروش قرآن بعد از این قضیه خیلی بالا رفت، چون این ها از کتاب مسلمان ها، یعنی قرآن، بد می گفتند. مردم هم آن را می خریدند، ولی وقتی می خواندند، جذب آن می شدند. این فقط محبت و لطف و امداد خدا بود که از پیشرفته ترین امکانات خودشان علیه خودشان استفاده شد؛ یعنی این ها از رسانه، علیه خودشان استفاده کرده بودند.
منبع: امتداد - بهمن 1389 - شماره 60 - آب دهان به صورتم پرت کردند، حجابم را حفظ کردم
افزودن دیدگاه جدید