حفظ حجاب - 1
مسلمانان بی حجاب!
در سال 1979، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فضا کمی بازتر شد. مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در امریکا، با یک خانم ایرانی آشنا شد. در طول یک سال، تحقیقات مفصلی کرد، جاهای مختلفی رفت و نهایتاً تصمیم گرفت دینش را عوض کند و مسلمان شود. ولی آن موقع به خانواده اش و ما نگفت که مسلمان شده است. مخفیانه نماز می خواند و کارهای عبادی اش را انجام می داد. البته حجاب نداشت، چون خود آن خانم هم حجاب نداشت. راستش آن زمان خیلی کم باحجاب پیدا می شد، ولی کم کم، پس از پیروزی انقلاب، تغییر و تحول های زیادی ایجاد شد و همة مسلمان ها باحجاب شدند.
تبلیغ پنهانی
ما کاتولیک بودیم و مادربزرگم خیلی آدم سنتی، مذهبی و متعصبی بود و مسلماً نمی گذاشت دخترش به این راحتی دینش را عوض کند. به همین خاطر، مادرم پنهانی عباداتش را به جا می آورد. کم کم، برای ما هم از توحید گفت، ولی هیچ وقت مستقیماً از اسلام و این که به این دین درآییم، صحبتی نمی کرد. دائماً به طور غیرمستقیم اشاره هایی می کرد، از مهربانی های خداوند و بزرگی او می گفت و حرفی از دین دیگری نمی زد، از صفت های خداوند می گفت و ما را به تفکر و تأمل وا می داشت.
نباید با خدا حرف بزنی!
من به اصرار مادربزرگم در یک مدرسة غیرانتفاعی که برای کاتولیک ها بود، رفته بودم و درس می خواندم. روزی در کلاس دینی، با معلم مذهبی ام دربارة خدا بحث کردم. او گفت: «تو مرتکب گناه کبیره شدی! نباید دربارة خدا صحبت می کردی! باید توبه کنی، به کلیسا بروی و از یک پدر روحانی بخواهی که برایت دعا کند!»
یادم هست که مادرم می گفت: «برای صحبت کردن با خدا نیاز به واسطه ای نیست و خودتان می توانید از عهده اش بربیایید.»
به معلمم گفتم: «نه لازم نیست! اگر گناهی کردم، شما سعی کنید مرا راهنمایی و هدایت کنید و خودم هم می توانم با خدا صحبت کنم.»
ولی او ناراحت شد و به مادرم زنگ زد و گفت: «فکر کنم این مدرسه مناسب بچه های شما نیست! بچه های شما به راه انحراف رفته اند!»
تصمیم بزرگ
به خانه که رفتیم، مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: «این حرف هایی که من دربارة خدا و اخلاق و این ها گفتم، از دین کاتولیک نیست، از دین اسلام است و اسلام یعنی تسلیم؛ تسلیم در برابر خدا، نه در برابر نفس مان.» و بعد هم گفت: «من مسلمان شده ام و به دین اسلام درآمده ام و می خواهم باحجاب شوم، ولی شما را مجبور نمی کنم که مسلمان شوید، شما را آزاد می گذارم.»
ابتدا تعجب کردیم، ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، به حرف هایش فکر کردیم. بعد از صحبت با یک دیگر، به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم. بعد از آن، عبادات را از مادرم فرا گرفتیم.
گرایش فطری به توحید
بعداً به مادرم گفتم: «آن موقع که اسلام را به ما معرفی کردید، نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟»
گفت: «نه، من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب می کنید، چون من زمینه سازی لازم را کرده بودم.»
بعدها که مطالعات بیش تری کردم، متوجه شدم در فطرت همة انسان ها گرایش به توحید و این که یکی را بپرستد، وجود دارد؛ ولی محیط و اجتماع، این فطرت را یا خفه می کند و یا باعث رشد آن می شود. مادرم زمینه ای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. او از روشی ساده و فطری استفاده کرد و به زیبایی ما را به اسلام جذب کرد. وقتی مسلمان شدیم، خانواده های پدر و مادرم خیلی اذیتمان کردند. نمی توانستند قبول کنند که ما مسلمان شده ایم و ارتباطشان را با ما قطع کردند. حدود بیست سال رابطه شان با ما قطع بود. چند سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت: «من دارم می میرم، بیایید آشتی کنیم.»
جالب بود که هنوز پس از این همه مدت سعی می کرد ما را به دین کاتولیک برگرداند.
منبع: امتداد - بهمن 1389 - شماره 60 - آب دهان به صورتم پرت کردند، حجابم را حفظ کردم
افزودن دیدگاه جدید