رفتن به محتوای اصلی
گفت وگو با «زهرا گونزالس»، مسلمان امریکایی

حفظ حجاب - 2

تاریخ انتشار:
سی وهفت سال دارد و اهل ایالت کالیفرنیای امریکاست. بیست وپنج سال پیش، با صحبت ها و راهنمایی های مادرش، از یک کاتولیک مسیحی، به مسلمانی آگاه تبدیل شده است. او در این گفت وگو برخی سختی ها را که مسلمان شدن و محجبه شدن برایش ایجاد کرده بازگو کرده است.
حجاب و عفاف

در شهر خودمان غریبه شدیم.

وقتی مسلمان شدیم، احساس کردیم در شهرمان غریبه هستیم. دیگر خانواده ای و دوستی که بخواهد با ما رفت وآمد کند، نداشتیم. اطرافیانمان چون نمی توانستند اسلام را درک کنند، فکر می کردند ما دیوانه شده ایم.
آن موقع تعداد مسلمانان در امریکا خیلی کم بود. اگر مسجدی هم بود، مال وهابی ها بود. عربستان در مناطق مستضعف نشین، شام می داد؛ به خاطر همین، یک مسلمان در امریکا، اگر به طرف وهابی ها نمی رفت، حتماً سنی می شد.
با انقلاب اسلامی ایران، روح تازه ای دمیده شد و با این که عربستان پول زیادی خرج می کرد، ولی ایران بدون این کار و فقط از طریق انقلاب خود، توانسته بود مردم را به اسلام جذب کند. البته متأسفانه نتوانسته بود پرورش و به طور ارادی، گسترش اش دهد. آن موقع کتاب دربارة شیعه و اسلام هم خیلی کم بود، ولی کتاب در زمینة وهابیت و عقاید اهل سنت خیلی زیاد بود. ما فقط یک نشریه داشتیم به نام محجوبه که از ایران می آمد و مال سازمان تبلیغات بود. وقتی به دستمان می رسید، بین خودمان پخش می کردیم و می خواندیم، ولی از جزئیات احکام اسلام چیزی نمی دانستیم.

اولین تجربة حجاب

برای اولین بار که روسری سر کردم و به مدرسه رفتم، خوشحال بودم، روز اول شروع کلاس ها بود. فکر می کردم وقتی دوستانم مرا ببینند، خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس اتوبوس شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و خیره خیره به من نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آن ها مات بودم. راننده به من گفت: «یا بنشین، یا برو!»
در اتوبوس هنوز باز بود. یک لحظه به ذهنم رسید که فرار کنم و بروم، ولی بعد با خودم گفتم: «فردا و پس فردا و روزهای آتی را چه کنم؟ بالاخره که باید با این پوشش به مدرسه بروم.»
از خدا کمک خواستم که بتوانم به صندلی آخری که خالی بود برسم و بنشینم، ولی حس کردم پاهایم خیلی سنگین شده است. ناگهان پسری گفت: «به او نگاه کنید! به سرش پارچه بسته و آمده به مدرسه.»
و همه شروع کردند به خندیدن، بعد هم به طرفم آشغال پرت کردند و رویم آب دهان ریختند.

خدا خودش کمک می کند

رفتن من به مدرسه، هر روز همان طور بود. با مادرم صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم. او گفت: «خدا خودش ما را هدایت کرده، پس ما را وسط راه رها نمی کند. خدا ما را در اوج مشکلات نگه می دارد و به ما راه درست را نشان می دهد.» روزی به مسجدی رفتم که برای سنی ها بود و تصمیم گرفتم از آن ها راهنمایی بخواهم. البته آن موقع فرق سنی و شیعه را نمی دانستیم. آن ها به من گفتند که خیلی به خودت سخت نگیر، می توانی در مدرسه روسری ات را دربیاوری و بعد دوباره سر کنی.
فهمیدم این حرف آن ها از دین و شریعت نیست و از نفس خودشان است؛ یعنی برای راحتی خود فرد این حرف را می زنند، ولی من در قرآن خوانده بودم که باید روسری و یا همان چیزی که برای پوشش استفاده می کنید، بلند باشد و گردن و سینه را بپوشاند. وقتی دیدم خود مسلمان های آن جا این دستور قرآنی را رعایت نمی کنند و حجاب خوبی ندارند، برایم سؤال های فراوانی پیش آمد.

کتاب هایی که پاسخ گوی سؤالاتم شدند.

یک روز نشستم و با خدا درد دل کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن! من می دانم که حجاب درست است؛ پس چرا مسلمان ها این طور هستند؟ فلسفة حجاب چیست؟ من چه سطحی از حجاب را باید داشته باشم؟»
واقعاً کسی نبود که جوابم را بدهد و کتابی هم در این زمینه نبود. یک روز که به خانه آمدم، مادرم گفت: «یک بستة پستی از ایران برایمان آمده است.»
وقتی بسته را باز کردیم، دیدیم چند جلد کتاب است که از سازمان تبلیغات برایمان فرستاده بودند. کتاب «فلسفة حجاب» از شهید «مطهری»، چند کتاب از شهید «بهشتی» و کتاب «فاطمه(س)، فاطمه(س) است» اثر دکتر «شریعتی»؛ همه به زبان انگلیسی. من فقط دوازده سال داشتم و این مباحث برایم سنگین بود، ولی چون خیلی علاقه مند به مطالعة آن ها بودم، حاضر بودم به مدرسه نروم و فقط بنشینم و آن ها را بخوانم. شده بودم مثل تشنه ای که به آب رسیده و آن را رها نمی کند.

مسلمان بودیم

ما نمی دانستیم شیعه و سنی یعنی چه. یک روز با مادر و خواهرم در پارکی نشسته بودیم که زنی عرب را دیدیم. او به ما گفت: «شما شیعه هستید یا سنی؟»
گفتیم: «ما مسلمان هستیم.»
گفت: «خب، باید یا شیعه باشید یا سنی.»
ولی ما متوجه نشدیم. دوباره پرسید و ما هم باز گفتیم که مسلمان هستیم. وقتی دید ما هنوز نمی دانیم شیعه و سنی چیست، آدرسی به ما داد و گفت: «فردا ظهر به این آدرس بیایید، من برایتان توضیح خواهم داد.»
مادرم آدم خیلی کنجکاوی بود؛ بنابراین فردا ظهر به آن جا رفتیم. ابتدا می خواستیم از خود روحانی آن جا بپرسیم. آدرس روحانی آن جا را به ما دادند. در خانه را که زدیم، آدم اخمویی آمد و در را باز کرد. وقتی ما را دید، با عصبانیت گفت: «چه می خواهید؟»
مادرم گفت: «چند تا سؤال راجع به سنی و شیعه داریم، در ضمن چون نزدیک اذان است، اجازه بدهید بیاییم داخل و نماز بخوانیم.»
مرد جا خورد و گفت: «نخیر! شما خجالت نمی کشید؟ اصلاً زنان باید در خانه نماز بخوانند و حتی بهتر است در کمد نماز بخوانند و از خانه بیرون نیایند!»
و در را محکم به روی ما بست. بعداً فهمیدیم که این ها وهابی بودند. خواست خدا بود که ما با این برخورد بد، به سمت آنان متمایل نشویم.

حسین(ع)، قلب مان را تکان داد

روز بعد رفتیم به جایی که می گفتند حسینیة شیعیان است. آن جا دیدیم همه در حال سینه زدن و نوحه خوانی به زبان عربی و فارسی هستند و با سوز خاصی کلمة «حسین(ع)» را می گویند و اشک می ریزند. وقتی با این صحنه روبه رو شدیم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم؛ با این که ما امریکایی ها زیاد احساساتی نیستیم و ابراز احساسات نمی کنیم. مثلاً اگر کسی از نزدیکانمان بمیرد، برایش ناراحت نمی شویم یا گریه نمی کنیم. در واقع خود امریکایی ها این فرهنگ را تزریق می کنند که هیچ چیز در دنیا ارزش ندارد که بخواهید خود را به خاطر آن اذیت کنید و یا جانتان را بدهید و حس ایثار و فداکاری اصلاً در آن جا معنی ندارد.
این حس فطری را درون آدم ها خفه کرده اند، ولی وقتی با این صحنه روبه رو شدیم، بی اختیار درونمان حسی ایجاد شد که اصلاً توصیف کردنی نبود. حالتی روحانی که تا آن زمان آن را درک نکرده بودیم. این سؤالات هم در ذهنمان ایجاد شد که این حسین(ع) کیست که همه برای او گریه می کنند؟ مگر با او چه کرده اند؟
در این مراسم با خانمی آشنا شدیم و خیلی با هم صحبت کردیم و چند ماه بعد هم با مطالعات و جست وجو اعلام کردیم که شیعه هستیم.

مریم مقدس آمد!

روز آخر مدرسه بود، پسرها در مدرسه و سرویس خیلی شلوغ می کردند و سربه سر دخترها می گذاشتند، همه به سمت هم کش می انداختند و کاغذ پرتاب می کردند. یادم هست آن پسری که روز اول در سرویس مدرسه مرا مسخره کرده بود، از من پشتیبانی کرد و گفت: «او را اذیت نکنید، دست از سر او بردارید، او عوض نخواهد شد.»
از آن پس دیگر مرا اذیت نکردند و جالب بود که پسری که مرا در آن سال خیلی اذیت کرده بود، در سال بعد، خیلی بااحترام با من برخورد می کرد. حتی اگر به دختران دیگر متلک زشتی می گفتند یا حرف های جنسی می زدند، من که وارد کلاس می شدم، همه ساکت می شدند و بحث را عوض می کردند. برای من احترام قائل بودند و جلوی من هر حرف زشتی را نمی گفتند. به من می گفتند: «مریم مقدس آمد!»
چون من تسلیم آن ها نشدم، پسرها احترام خاصی به من می گذاشتند.

لباس های ایرانی نداشتیم

آن زمان ایران برای ما الگو بود و ما طرز لباس پوشیدن را از ایرانی ها یاد می گرفتیم، ولی در بازار، لباس ، با حجاب مناسب نبود و ما خودمان باید لباس هایمان را می دوختیم. با این که خیلی خوب هم در نمی آمد، ولی همین که پوشیده بود، برایمان کافی بود. یا این که اگر کسی از ایران می آمد، برایمان روسری یا لباس می آورد؛ وگرنه آن جا چیزی نبود.
پدرمان را از دست داده بودیم و ما بچه ها الگویی نداشتیم. برای خواهر کوچکم و برادر بزرگم خیلی سخت بود که با فشارهای جامعه، مدرسه و اطرافیان کنار بیایند و کم نیاورند؛ مثلاً برای برادر بزرگم خیلی سؤال پیش می آمد که چرا مسلمان ها، بعضی مسائل را رعایت نمی کنند؟ برای ما تعریف می کرد که بعضی از مسلمان ها را دیده که در غیر از مسجد با دوست دخترانشان هستند یا دروغ می گویند. برای خواهر کوچکم هم هر وقت مشکلی پیش می آمد، به من می گفت و من خیلی راهنمایی اش می کردم؛ مثلاً می گفتم با دوستانش چه طور باید برخورد کند و یا چه طور جواب قابل قبولی به اطرافیانش بدهد. مدام مواظب خواهرم و برادرم بودم.

منبع: امتداد - بهمن 1389 - شماره 60 - آب دهان به صورتم پرت کردند، حجابم را حفظ کردم

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.