پنج معجزه از امام باقر علیهالسلام
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| پنج معجزه از امام باقر علیهالسلام
امامان ما شیعیان گاه برای اثبات حقانیت خود و گاهی برای دستگیری و برآوردن حاجتهای مردم دست به انجام کارهایی خارقالعاده میزدند. در این مطلب به دلیل ایام شهادت امام محمدباقر(علیهالسلام) و آشنایی بیشتر با این امام همام ۵ معجزه از ایشان را آوردهایم.
۱- ما امنای الهی هستیم
جابربنیزیدجعفی از یاران امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام)می گوید:
همسفر حضرت امام باقر (علیه السلام) در راه حج بودم. ناگاه کبوتری آمد و بر چوبهی محمل امام نشست و صدایی از خود درآورد. من خواستم آن را بگیرم.
امام فریاد زد:
این حیوان به ما اهل بیت پناه آورده است. او میگوید سه سال است در این کوه جوجه میگذارد و ماری میآید جوجههایش را میخورد. از من میخواهد دعا کنم جوجههایش سالم بمانند. من هم دعا کردم و خداوند شر مار را از سرش کم فرمود.
نزدیک سحر شد. از مرکبها پیاده شدیم. امام شنهای بیابان را با دست کنار زد و چنین دعا کرد:
خدایا ما را طاهر و سیراب نما. ناگاه در بین شنها سنگ سفیدی ظاهر شد. امام آن را برداشت. چشمه ای از آب زلال ظاهر شد. با آب چشمه وضو گرفتیم و از آن آشامیدیم.
نزدیک قریه ای رسیدیم. امام به نخل خشک و بیثمری نزدیک شد و فرمود: ای درخت، از آنچه خداوند در تو آفریده بما بده.
ناگاه شاخههای درخت خم شد و میوه داد. ما میوهاش را چیدیم و خوردیم. یکی از همسفران گفت:
مانند آنچه امروز دیدم از ساحری ندیده بودم.
امام فرمود:
بر اهل بیت دروغ مبند. کار ما سحر و جادو نیست. به ما چند نام از نام های خداوند آموخته شده است. خدا را به آن نامها میخوانیم و خداوند به ما از رحمت خویش عطا میکند.[۱]
۲- حرکت درخت خرما!
عبادبنکثیر میگوید: روزی به امام باقر (علیه السلام) عرض کردم: حق مؤمن بر خداوند چیست؟ (یعنی خداوند برای مومن چه حقوقی قائل میشود؟)
امام سکوت کرد. برای بار دوم و سوم این سؤال را تکرار کردم. امام فرمود: یکی از حقوق مؤمن بر خداوند این است که اگر مومن به این درخت بگوید " جلو بیا!" خداوند به درخت این اجازه را بدهد که جلو بیاید.
در ادامه عباد میگوید: به خدا قسم دیدم آن درخت از جای خود حرکت کرد و به طرف امام به راه افتاد، اما امام اشارهای به درخت کرد و فرمود: در جای خود باش! منظورم تو نبودی. پس آن درخت به جای خود برگشت و به حال اول قرار گرفت.[۲]
۳- خاک یا طلا
جابربن یزید میگوید من نیازمند شدم و مشکلات مالی داشتم خدمت امام محمد باقر (علیهالسلام) رسیدم و نیازم را مطرح کردم. امام فرمودند: در نزد ما چیزی نیست. در آن هنگام کمیت اسدی (شاعر اهل بیت) وارد شد و اجازه خواست تا در منزلت اهل بیت شعر بخواند، امام نیز اجازه دادند. وی قصیده خود را خواند و امام به خادم خود دستور داد، داخل اتاق شود و برای کمیت صله بیاورد. خادم یک کیسه درهم (۱۰۰۰۰ درهم) تقدیم کمیت می کند. بار دیگر کمیت از امام اجازه می خواهد تا قصیده دیگری را بخواند، امام اجازه میدهد، کیسه دوم درهم نصیب کمیت می شود و کیسه سوم نیز به همین صورت برای بار سوم به کمیت میرسد. در این هنگام کمیت اظهار میدارد من برای درهم و دینار شعر نگفتم و درهم ها را نمی پذیرد.
امام به خادم خویش دستور میدهد کیسه ها را به داخل اتاق برگرداند، وی کیسه ها را بر میگرداند.
جابر در ادامه ماجرا می گوید، من پیش خودم احساس دلتنگی میکردم که چگونه امام به من اظهار کرد درهمی نیست، در حالی که به کمیت سه نوبت درهم هدیه دادند! وقتی این احساس خود را اظهار کردم حضرت فرمود، جابر وارد اتاق شو. وقتی وارد آن اتاق شدم، چیزی نیافتم. به نزد حضرت باز گشتم. حضرت فرمود ما چیزی از تو پنهان نساختیم.
آنگاه حضرت دست مرا گرفت به داخل اتاق برد، پای خویش را بر زمین زد، من دیدم چیزی همانند گردن شتر، طلا از زمین بیرون آمد! آنگاه به من فرمود: جابر نگاه کن، این حقایق را ببین، لیکن هیچ فردی جز افراد مطمئن از برادران خویش را از این حادثه با خبر مساز و بدان که خدا به آن چه ما اراده کنیم ما را توانمند ساخته است و بدان اختیار زمین به دست ماست، ان الله اقدرنا علی ما نرید.[۳]
۴- زنده شدن حیوان
مفضل بن عمر می گوید: میان مکه و مدینه در خدمت امام محمد باقر (علیه السلام) بودم. به قافله ای رسیدیم، در میان آن کاروان مردی بود که درازگوشش مُرده بود و وسایلش بر زمین مانده بودند و گریه میکرد. چون نگاه آن فرد به امام باقر افتاد ناله کرد و گفت: ای رسول خدا! نه بار برداری دارم و نه قوت رفتاری و می ترسم که رفیقان بروند و من در میان این صحرا تنها بمانم.
امام باقر (علیه السلام) دست به دعا برداشت، در همین موقع درازگوش آن مرد زنده شد. مرد بسیار خوشحال شد و از آن سرگردانی خلاص شد.[۴]
۵- خبر از انقراض بنیامیه و پادشاهی منصور
ابوبصیر میگوید: در زمان حیات امام سجاد، با امام باقر (علیهما السلام) در مسجد نشسته بودم که داود بن علی و سلیمان بن خالد و منصور دوانیقی وارد شدند و گوشه ای از مسجد نشستند. بعضی از حاضرین به امام باقر اشاره کردند و به آنها گفتند: کسی که آنجا نشسته، محمد بن علی است. داود و سلیمان برخاستند و نزد امام رفتند، اما منصور دوانیقی از جای خود تکان نخورد. امام به آن دو نفر فرمود: چه شد که آن جبّار نزد ما نیامد؟!
سلیمان و داوود عذرتراشی کردند.
امام فرمودند: چند روزی نمیگذرد که او (منصور داونیقی) والی و حاکم این مردم میشود، شرق و غرب را به تصرّف درمیآورد و بر مردم مسلّط میشود، عمرش آنقدر طولانی میشود تا گنجهای فراوانی گرد آورد.
داود گفت: آیا حکومت ما قبل از به قدرت رسیدن شماست؟
حضرت فرمود: بله. ملک و سلطنت شما قبل از ملک و سلطنت ماست. به خدا سوگند، شما دو برابر بنی امیه حکومت خواهید کرد و فرزندان شما سلطنت را مانند توپ، دست به دست خواهند کرد.
داود و سلیمان از خدمت امام بلند شدند و رفتند اما امام صدایشان کرد و فرمود:ای سلیمان، آنها مادامی که دستشان به خون ما آلوده نشود، در آرامش و راحتی هستند. اما هرگاه خونی از ما بریزند، از آن پس زیرِ زمین برای آنها بهتر است از روی زمین، چرا که در آن روز نه کمکی در زمین خواهند داشت، و نه عذر پذیری در آسمان .
سلیمان رفت و سخنان حضرت باقر علیه السلام را به منصور دوانیقی رساند.
منصور خدمت امام باقر (علیه السلام) آمد و عرض کرد: جلال و هیبت شما مانع شد که من خدمت شما برسم.
امام به او فرمود: اگر دستتان به خون ما آلوده شد، خداوند بر شما غضب میکند، قدرت شما را نابود میسازد و آن غلام چپچشم (هلاکو خان) را بر شما مسلّط میشود. او که از آل ابوسفیان نیست و ترک است، ریشه شما را از بُن میکند.[۵]
همان طور که امام فرموده بود شد و بعد از شهادت امام محدباقر (علیهالسلام) در اواسط دوران امامت امام صادق(علیهالسلام) یعنی سال ۱۳۲ بنی امیه سقوط کرد. پس از ابوالعباس سفاح و به وصیت او حکومت بنیعباس در سالهای ۱۳۶ تا ۱۵۸ به دست منصور دوانیقی اداره شد.[۶]
پینوشت
[۱] . علامه مجلسی، بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۵، حدیث ۳۸.
[۲] . همان، ص ۲۴۵، حدیث ۳۹.
[۳] . همان، ص ۲۴۹، حدیث ۴۰
[۴] . همان، ص ۲۳۹، حدیث ۲۳.
[۵] . همان، ص ۳۴۱، حدیث ۳۳ و بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۹، حدیث ۴۱.
[۶] . دوران بنیعباس از حکومت تا انقراض
افزودن دیدگاه جدید