رفتن به محتوای اصلی
یادداشت تبلیغی:

داستان ۱۸ بانو| دختری که در شلمچه خودش را پیدا کرد

تاریخ انتشار:
من همیشه موهایم را اتو می‌کردم و از دستبند و زیورآلات استفاده می‌کردم. لاک، جزء جدا نشدنی زندگی‌ام بود و جانم به کلکسیون لاک‌هایم بند بود! فکر می‌کردم اگر این کارها را نکنم، به من می‌گویند: «دختر چقدر اُملی؟!». دوست داشتم همیشه خوشگل‌تر از بقیه باشم ...
حجاب

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو"، خانه دوست کجاست.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

روایت زندگی الهام موسوی؛ دختری که در شلمچه خودش را پیدا کرد

*******

هر وقت برای رفتن به میهمانی یا یک دورهمی مقابل آیینه می‌ایستادم، مانند نامادری سفید برفی به آیینه می‌گفتم: «آیینه! به من بگو از من خوشگل‌‌تر هم مگر هست؟ نه... نه! کی از همه خوشگل‌تره؟ من ... من».

من در یک خانواده متوسط و مذهبی متولد شدم، اما مادر و پدرم با پوششم یا کارهایم مخالفتی نداشتند. من دختری احساساتی‌‌ام تا جایی که وقتی کسی را دوست داشته باشم، دوست داشتنش بر احساساتم تأثیر عمیقی می‌گذارد و از او الگوبرداری می‌کنم. کلاس هفتم بودم تأثیر عمیق دوستان بر افکار و عقایدم باعث شد روز به روز از خانواده مذهبی‌ام فاصله بگیرم و دور و دورتر شوم.

*******

دوستانم، پشت و پناهم بودند
 دوستانم جذابیت‌هایی داشتند که من را ناخودآگاه به سمت خودشان جذب می‌کردند. خندیدن و خوش بودن، ویژگی‌هایی بود که مرا جذب آنان می‌کرد. آن روزها مانند بسیاری از افراد فکر می‌کردم آدم‌های مذهبی، خشک و نچسب هستند؛ آدم‌هایی که نه تفریح می‌کنند و نه سرخوش و شادند و فقط با افرادی مثل خودشان گرم می‌‌گیرند. در حالی که دوستانم بی‌آنکه در قید و بند الزامات مذهبی و باید و نباید‌های آن باشند، شاد و سرخوش بودند و ـ هر چند به ظاهر ـ خیلی مرا دوست داشتند. این دوستان همه زندگی‌ام شده و تمام خلأها را برایم پر کرده بودند، تا جایی که به جای مادرم، محرم اسرارم بودند و به جای پدرم، پشت و پناهم.

 همراه شدن با آنان سبب شد کم کم احساس‌ کنم در خانه آرامش ندارم. دیگر خانه برایم محل امن و امان نبود. دلم می‌‌خواست به هر بهانه‌ای با دوستانم باشم. همیشه به فکر بیرون زدن از خانه بودم و به هر بهانه‌ای به سوی دوستانم می‌رفتم تا چند ساعتی را با آنها خوش باشم، بخندم و از هر فکر و خیالی فارغ شوم. با مادرم اصلاً صحبت نمی‌‌کردم. در طول روز تعداد جملات رد و بدل شده میان من و مادرم، از انگشت‌های دست فراتر نمی‌‌رفت. حس می‌کردم مرا درک نمی‌‌کند و اگر با او حرف بزنم، دعوایمان می‌‌شود و حریم میان‌مان از بین می‌رود.

*******

از بی‌حجابی تا عمل جراحی
من همیشه موهایم را اتو می‌کردم و از دستبند و زیورآلات استفاده می‌کردم. لاک، جزء جدا نشدنی زندگی‌ام بود و جانم به کلکسیون لاک‌هایم بند بود!  فکر می‌کردم اگر این کارها را نکنم، به من می‌گویند: «دختر چقدر اُملی؟!». دوست داشتم همیشه خوشگل‌تر از بقیه دوستانم باشم و تمام فکر و ذکرم در زندگی به دنبال مد بودن بود. همیشه دنبال چیزهای رنگی بودم و سعی می‌‌کردم به نوعی جیغ باشم تا بتوانم همه نظرها و نگاه‌ها را به خود جلب کنم. با دوستانم نوعی رقابت پنهان داشتیم؛ رقابتی که اگر چه به روی خودمان نمی‌‌آوردیم، اما تلاش می‌کردیم در این رقابت برنده باشیم. گاهی من در این رقابت برنده می‌شدم و گاهی آنها. وقتی بازنده این رقابت بودم، اعصابم بهم می‌‌ریخت. سعی می‌‌کردم بیشتر به خودم برسم تا نوبت بعدی حتماً من برنده این میدان باشم. اسیر میدان رقابتی شده بودم که برای پیروزی در آن باید روز به روز حجابم را آزادتر می‌‌کردم.

وضعیت حجاب‌ام هر روز اسفناک‌تر از قبل و حرص و ولعم برای پیروزی در این میدان رقابت، بیشتر از قبل می‌شد. وقتی شکست می‌خوردم، به خودم می‌گفتم: «خاک بر سرت الهام! دیدی آن دختره چقدر از تو خوشگل‌تره». این رقابت به جایی رسید که تصمیم گرفتم بینی‌‌ام را عمل کنم؛ چون فلانی بینی‌‌اش را عمل کرده و خیلی خوشگل شده بود! کار از لباس و مو گذشته و به اعضای بدن رسیده بود!

*******

از خاک بدم می‌آید
این کارها و رفتارها، باعث آزار و اذیت خانواده‌ و به‌خصوص مادرم می‌شد. اگرچه آنها اعتراضی به من نمی‌کردند، اما می‌دیدم مادرم شب‌های بسیاری از دست من و کارهایم گریه می‌کند. او اشک‌هایش را از من پنهان می‌کرد و من  این موضوع را می‌دانستم، اما با قساوت قلب از کنار آن می‌گذشتم. زندگی من با این روال ادامه داشت و من هر روز از خودم و انسانیت دورتر می‌شدم تا اینکه قرار شد مدرسه اردوی راهیان نور برگزار کند. درباره این اردو چیزهایی شنیده بودم و می‌دانستم قرار است ما را به جایی ببرند که قبلاً در آن ایران و عراق جنگ کرده‌اند و کل منطقه خاک است و برهوت. به دوستانم گفته بودم که نمی‌‌آیم؛ زیرا دوست ندارم بیایم و خاک ببینم. در واقع اصلاً از شهدا و این چیزها خوشم نمی‌‌آمد!

من در یک مدرسه دوست صمیمی‌ای داشتم که اندکی وضعیتش بهتر از من بود. با اصرار او بود که راهی این اردو شدم. می‌گفت: «الهام! بیا بریم. یک هفته با هم هستیم، خوش می‌گذره. اگر نیایی، باهات قهرم». می‌گفتم: «من نمیام» و اصرار می‌کردم که او هم نرود. مرتب غر می‌زدم و می‌گفتم: «بچه‌ها! من می‌دونم اصلاً بهمون خوش نمی‌‌گذره». من اهل چنین فضاهایی نبودم، حتی در مورد محرم هم حس خوبی نداشتم و مجالس روضه به من نمی‌چسبید. همه چیز برایم ظاهری بود؛ دینم، خودم و حتی بچه شیعه بودنم، همه و همه ظاهری بود.

*******

روز اعزام
اصرار من برای منصرف کردن دوستم از این سفر نه تنها بی‌فایده بود؛ بلکه بالعکس این من بودم که بالاخره مجبور شدم ثبت‌نام کنم. آخرین روز ثبت‌نام بود که به دفتر مدیر مدرسه مراجعه کردم و گفتم می‌خواهم در این سفر شرکت کنم. مدیر مدرسه تعجب کرد و گفت: «تو می‌خواهی بیایی راهیان نور؟! ما اصلاً جا نداریم». لجبازانه گفتم: «یا من را می‌‌برید یا از دفترتان بیرون نمی‌‌روم». بالاخره مدیر راضی به ثبت‌نام شد.

 قرار بود من و دوستم در یک اتوبوس باشیم، ولی روزی که به مصلی رفتیم تا سوار اتوبوس شویم، متوجه شدم چون من آخرین نفر ثبت‌نام کرده‌ام، نه تنها با دوستانم نیستم؛ بلکه باید در اتوبوسی بنشینم که متعلق به مدرسه دیگری است! همه‌مان از هم دور افتادیم و در سه اتوبوس مجزا نشستیم. حس بسیار بدی داشتم. من آمده بودم خوش بگذرانم و با بچه‌ها بخندم و عکس بگیرم. من این آدم‌ها را نمی‌‌شناختم و از آنها خوشم نمی‌‌آمد، آنها اندکی مذهبی بودند. ناراحت بودم و گریه می‌کردم. معترض پیش فرمانده پادگان آنها رفتم و گفتم: «اگر من را به آن یکی اتوبوس نبرید، من نمی‌آیم». او هم خیلی راحت و ریلکس گفت: «هر جور راحتی!». با عصبانیت گفتم: «این چه حرفی است که می‌‌زنید؟ شما باید پاسخگو باشید. به من گفته بودید با دوستم در یک اتوبوس می‌‌نشینم و من به همین علت آمدم». او در جواب گفت: «الان این مدلی شده و اسم و بیمه‌ات در این اتوبوس ثبت شده است».

*******

تماشای یک فیلم
معلم پرورشی‌مان که مرا به خاطر سید بودنم خیلی دوست داشت، گفت: «عیبی ندارد موسوی جان. پنج یا شش ساعت راه چندان مهم نیست. در عوض توی خوابگاه با هم هستید». من هم با این صحبت‌ها آرام شدم و قبول کردم. وقتی به مناطق جنگی رسیدیم، یک راوی جانباز که در میان‌مان بود، شروع به صحبت کرد. او با حرف‌هایش که اتفاقاً بسیار هم خوب بیان می‌شد، داشت مرا اندک اندک آماده اتفاق بزرگی می‌کرد که نمی‌دانستم از چه جنسی است. فقط با تمام وجود آن را حس می‌کردم.

شب اول به اردوگاهی که در واقع حسینیه بود، رفتیم و فیلمی از همسر یکی از شهدای مدافع حرم برایمان پخش کردند. همسر شهید می‌‌گفت: «ما رمز گذاشته بودیم به جای دوستت دارم، بگوییم "یادت باشه". روزی که برای آخرین بار داشت می‌‌رفت، پایین پله‌ها داد می‌‌زد: یادت باشه، یادت باشه...». این دیالوگ خیلی روی من اثر گذاشت؛ طوری که صدای گریه‌ام بلند شد. با خودم می‌‌گفتم: «برای چه ‌این مرد، همسری را که این همه دوستش داشت، رها کرد و رفت؟ همسرش چقدر تحمل دارد که آمده جلوی دوربین و درباره خاطرات همسرش صحبت می‌کند!». این موضوع خیلی برایم غریب بود.

*******

نمایش واقعیت‌ها
 بعد از تماشای آن فیلم، حسابی با خودم درگیر شدم. در عالم خودم بودم، ولی می‌گفتم یادم می‌‌رود؛ جوگیر شده‌ام. شب دوم به پادگان شهید مسعودنیا رفتیم. گفتند یک همایش یا رزمایش است. وقتی وارد اردوگاه شدیم، بوی بسیار خوبی می‌‌آمد. نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. اگر می‌‌دانستم زودتر می‌رفتم. وقتی پیاده شدیم، گفتند: «ممکن است باران ببارد، زودتر همایش را انجام دهید». من که خیلی گرسنه بودم، به دوستانم گفتم: «من خسته‌ام، نمی‌‌آیم»؛ اما آنها اصرار کردند: «بیا، خوش می‌گذرد». خدا می‌خواست که من آنجا باشم که علی‌رغم خستگی و گرسنگی با آنها همراه شدم و رفتم.

وقتی وارد پادگان شدم، همه چیز خیلی واقعی جلوه می‌کرد. دکورها و فضا، طوری آماده شده بود که انگار نشسته بودی و واقعیت‌ها را تماشا می‌کردی. صحنه اول، ورود داعش بود. یک نمایش دیگر هم بود که به آن «رزمایش» می‌گفتند. در این رزمایش که در واقع صحنه‌ای از جنگ ایران و عراق را به نمایش می‌گذاشت، جانبازی با فریاد می‌گفت که عراقی‌ها یک بی‌سیم‌چی را محاصره کرده‌اند. اعصابم بهم ریخته شده بود. خودم را سرزنش می‌کردم من چقدر می‌توانم بدبخت باشم که قدر این آدم‌ها را ندانستم. مگر از ما چه خواسته‌ای دارند؟ چه بچه‌ها و نوجوان‌هایی که به خاطر من و امثال من، جنگیدند و از جانشان گذشتند.

وضعیت شهدای مدافع حرم را برایمان به نمایش می‌گذاشتند که وقتی اسیرشان کرده بودند، آنها را ابتدا کتک و بعد آتش می‌زدند. وضعیت شهید حججی را به نمایش درآوردند و به صورت نمادین سرش را بریدند. فضا به اندازه‌ای سنگین بود که من فقط گریه می‌کردم و به خودم نهیب می‌‌زدم: «چرا زودتر واقعیت را متوجه نشدم؟». همان‌جا به نوعی از ته دل توبه کردم و گفتم: «خدایا! معذرت می‌خواهم. تمام کارهایی که انجام دادم، از سر نادانی بود. فقط می‌خواهم کمکم کنی. می‌‌دانم من را به اینجا کشاندی که این چیزها را نشانم دهی تا خودم تصمیمم را بگیرم. فقط کمکم کن».

*******

یک قدم تا روشنایی
در مسیر بازگشت از اردوی راهیان نور، من دیگر آن آدم قبلی نبودم. این سفر خیلی مرا تحت تأثیر قرار داده و به فکر فرو برده بود. در طول مسیر در ظاهر ساکت بودم، اما با خودم می‌جنگیدم. آن موقع تازه فهمیدم چقدر از خودم دور شده‌ام. آخرین باری را که به خودم سر زده بودم، به خاطر نمی‌آوردم. هیچ وقت مثل آن روز با خودم خلوت نکرده بودم. دلم برای خودم می‌سوخت که این همه سال او را ندیدم و ندایش را نشیندم. وقتی آدم از خودش دور باشد، از انسانیت دور می‌شود و میان او و خدایش فاصله می‌افتد.

وقتی از اردوی راهیان نور برگشتم، کم کم تغییر کردم. به تدریج کارهایی را که در گذشته انجام می‌دادم، کنار گذاشتم. برای مثال در مرحله اول چادری شدم و سپس شروع به نماز خواندن کردم. در مرحله دوم بود که دوستانم از من دور شدند و این دور شدن برایم هیچ اهمیتی نداشت؛ چرا که من یک دوست مهربان و با ارزش پیدا کرده بودم. من خدا را داشتم و دیگر به آن جمع پر از ریا و گناه نیازی نداشتم. جای من، پیش یک دوست مهربان، امن بود. مهم‌ترین تغییر من، در بُعد «اخلاق» بود. من در گذشته آدم بسیار بداخلاق و عصبی‌ای بودم، ولی بعد از بازگشت از شلمچه، آن‌قدر روی اخلاقم کار کردم تا بتوانم گذشته را جبران کنم. هیچ انسانی کامل نیست و نمی‌تواند با سرعت عیوبش را برطرف و خودش را بی‌نقص کند. اکنون ادعا نمی‌کنم بهترین هستم. هنوز هم خلأهایی در وجودم می‌بینم که تلاش می‌کنم آنها را بر طرف کنم. هر روز تحقیق می‌کنم و یاد می‌گیرم. تغییر سخت است؛ به ویژه روزهای اول بسیار سخت بود، اما اکنون خدا را شکر می‌کنم و کاش این اتفاق زودتر رخ می‌داد. آن روزها همیشه مضطرب بودم و احساس می‌کردم قرار است اتفاق بدی بیافتد و بی‌هدف بودم؛ اما اکنون آرامشی ناب را تجربه می‌کنم و تنها هدفم این است که خادم امام زمان؟عج؟ باشم. ان‌شاءالله من را پذیرفته باشد. من همیشه با امام؟عج؟ صحبت و درد دل می‌کنم و مطمئنم صدایم را می‌شنود و جوابم را می‌دهد.

دیدگاه‌ها

سید احمد حبیب … 16:28 - 1401/10/14

سلام من هم مانند شما فردی سر به هوا بودم تغییر کردم بواسطه یک بیماری سخت و کم نظیر که در آن بیماری یک ماه و نیم خواب بودم (حالت کما) و این مدت در نظرم فقط چند ساعت بود یک لحظه چشمانم را بستم و مدتها بعد باز کردم عضلاتم چنان ضعیف شده بود که حتی انگشتم را نمی توانستم تکان دهم فکر می کردم اگر مرگ چنین است پس فرصتمان خیلی کم است هم اکنون بیست ساله شدیدا معلولم و خانه نشین ولی الحمدلله روز به روز بهتر میشوم و هنوز امیدوارم و برای هر چه خدا خواست آماده ام ان شاءالله

اشهدان لا اله الا الله
اشهدان محمد رسول الله
اشهدان علی ولی الله

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.