رفتن به محتوای اصلی

گروه تولید محتوا

225 محتوا

لیلا حسین، نام زنی است که در مصاحبه با شبکه اهل‌البیت تی‌وی اظهار می‌دارد به جهت شیفتگی به زیبایی‌های حجاب، از دین یهودی به دین اسلام مشرف شده و حجاب کامل را برگزیده است.

اولین‌بار که او را دیدم از رفتار جدی و کمی خشنش یکه خوردم. با خودم فکر کردم آیا می‌توانم با چنین شخصی کار کنم؟ آخر او مدیر شرکتی بود که من به عنوان منشی قرار بود در آنجا کار کنم. من احتیاج مالی نداشتم؛ ولی ...

کسی به من ابراز احساسات نمی‌کرد؛ در حالی که من دوست داشتم از طرف دیگران تأیید شوم. دوست داشتم دیگران به من بگویند تو خیلی خوبی، تو از همه بهتری، خیلی ‌خوشگلی و از اینگونه حرف‌ها که بسیاری از خانم‌ها دوست دارند بشنوند، اما ...

اختلاف سلیقه بر سر خرید مانتو، زندگی نوپای زن و شوهر جوان را به بن‌بست کشاند و تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. این در حالی است که خانواده­ های­شان با جدایی آنان مخالف هستند. این زن و مرد جوان، پشت در شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و منتظر بودند ...

لب‌های پُرخنده دخترکان بی‌حجابی که از کنارش رد می‌شدند، گواهی از به سخره‌گرفتن پوشش او در این گرمای وحشتناک می‌داد. گاهی هم کسی بود که متلکی بیندازد و او را به بغل دستی‌اش نشان دهد. گرمت نیست؟ این چیه پوشیدی توی این گرما؟

مأموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو، به بررسی‌های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال‌اس‌دی» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. فریماه نیز با اطلاع از اینکه دستمال‌ها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو می­شود و ...

من همیشه موهایم را اتو می‌کردم و از دستبند و زیورآلات استفاده می‌کردم. لاک، جزء جدا نشدنی زندگی‌ام بود و جانم به کلکسیون لاک‌هایم بند بود! فکر می‌کردم اگر این کارها را نکنم، به من می‌گویند: «دختر چقدر اُملی؟!». دوست داشتم همیشه خوشگل‌تر از بقیه باشم ...

مردی شصت‌وپنج ساله بعد از چهل‌وپنج سال زندگی مشترک با همسرش، احساس کرده زندگی‌اش تباه شده و به دادگاه خانواده رفت و خطاب به قاضی گفت: زنم سی‌وپنج سانتی­متر از من بلندتر است و به دلیل همین اختلاف، فکر می­کند خیلی از من سرتر است و دیگر مرا دوست ندارد...

روزها می‌گذشت و من به مدرسه می‌رفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه می‌فرستاد و از او می­خواست که مرا بی‌حجاب به مدرسه بفرستد. فرانسه را به‌‌اصطلاح مهد آزادی می‌دانند ...

فکر می‌کردم باید بزرگ شوم و این‌چنین بود که ادای بزرگ‌ترها را در می‌آوردم و همیشه مدادی را که مشق می‌نوشتم، مانند سیگار روی لب می‌گذاشتم و کت خودم را روی دوشم می‌انداختم...