رفتن به محتوای اصلی
داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف

شیوه های ترویج فرهنگ حجاب|قسمت دوم

تاریخ انتشار:
وقتی وارد اتوبوس شدم، کمی ترسیدم از اینکه سفر سختی در پیش داشته باشم. نمی‌دانستم با این همه دختران کم‌حجاب و آرایش‌کرده چگونه باید برخورد کنم؛ به‌ویژه چند نفر از آنها که خیلی شیطنت هم داشتند ...
حجاب

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف

برشی از کتاب "شمیم عفاف" فصل دوم؛ شیوه های ترویج فرهنگ حجاب|قسمت دوّم.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

*******

برخورد عاطفی
همسر شهید چمران می­گوید: یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و بعد بی‌مقدمه پرسید: «چمران را می‌شناسم یا نه؟» گفتم: اسمش را شنیده‌ام. گفت: «شما حتماً باید او را ببینید.» تعجب کردم و گفتم: «من از این جنگ ناراحتم و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد، نمی‌توانم ببینم.» ایشان اطمینان داد که چمران این طور نیست. وی از من برای همکاری با مؤسسه‌شان دعوت کرد. هفت ماه گذشت و من هنوز به مؤسسه نرفته بودم. مدتی بعد، تقویمی از سازمان امل به دستم رسید. دیدم برای هر ماه، یک نقاشی زیبا دارد؛ اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشی‌ها، زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود؛ زیر این نقاشی به عربی نوشته بود: «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم.» آن شب، تحت تأثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده است.

بالأخره، یک روز همراه یکی از دوستان به مؤسسه رفتم. مرا به آقایی معرفی کردند و گفتند: ایشان، دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت. لبخند و آرامش او، مرا غافلگیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: من خیلی سراغ شما را گرفتم؛ زود‌تر از اینها منتظرتان بودم. مصطفی تقویمی به من داد؛ مثل همان تقویم. گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: تابلوی شمع، خیلی مرا متأثر کرد. با تأکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خودبه‌خود گریه کردم و اشک ریختم. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست. من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: «این را کی کشیده؟» مصطفی گفت: من. پرسیدم: شما کشیده‌اید؟ مصطفی گفت: بله. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.

بعد، اتفاق عجیب‌تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هرچه نوشته‌اید، خوانده‌ام و دورا دور با روحتان پرواز کرده‌ام و اشک‌هایش سرازیر شد. بار دوم که او را دیدم، برای کار در مؤسسه آمادگی کامل نشان دادم. کم‌کم آشنایی ما شروع شد. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا‌ها می‌رفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد؛ اوّلین هدیه‌اش به من بود. هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و‌‌ همان‌جا باز کردم دیدم یک روسری قرمز با گل‌های درشت است. من جا خوردم؛ اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت، روسری گذاشتم و ماند. بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کردند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد، به مؤسسه می‌آورید؛ اما مصطفی خیلی سعی می‌کرد مرا به بچه‌ها نزدیک کند. می‌گفت: «ایشان خیلی خوب‌اند. این طور که شما فکر می‌کنید، نیست. به خاطر شما می‌آیند مؤسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند. ان‌شاءالله خودمان بهش یاد می‌دهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی‌اند. این رفتار مصطفی، خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم‌به‌قدم جلو بُرد و به اسلام رساند. نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. [1]

*******

بهره­گیری از فرهنگ شهادت
خرداد سال 60 بود. هرازچندگاهی شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما برمی­آمد، این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت، حاضر شویم. پیام شهدا، یعنی: «خواهرم! چادر سیاه تو، بیشتر از خون سرخ من دشمن را می‌ترساند» را با جان و دل می­شنیدیم و سعی می­کردیم این پیام را به همه دختران سرزمین‌مان برسانیم. معصومه، دوست بسیار خوب و ساده من که در یک مدرسه و یک کلاس بودیم، به حجاب خود تقیّدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد؛ اما گوش نمی­داد. فصل امتحانات بود؛ ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد. از او سؤال کردم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: «الآن که از میدان شهدا به سوی مدرسه می­آمدم، تشییع جنازه یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه شهید شرکت کنم. ناگهان، آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم! چرا حجابت را رعایت نمی­کنی؟ اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پرپر شدند. چرا این طور در خیابان ظاهر می­شوید؟»

خلاصه، معصومه خیلی تحت تأثیر آن آقا قرار گرفته بود. امتحانات خرداد ماه گذشت؛ در تابستان نیز خبری از هم نداشتیم. مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. او را در آغوش گرفتم و برای حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد، هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی؛ حالا چه اتفاقی افتاده؟

بعد از ساعتی که کنار هم بودیم، بالأخره معصومه در مورد دلیل چادری‌شدنش صحبت کرد و گفت: «یادت هست آن روز که امتحان داشتیم، گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟» گفتم: بله. ادامه داد: «تابستان، یک روز رفته بودم مزار شهدا. همین‌طورکه بین قبور شهدا قدم می­زدم، چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اوّل قطعه سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود. گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.»

امربه‌معروف آن شهید، چه اثری بر قلب دوست من گذاشته بود! شاید آن روز که برای رضای خدا امربه‌معروف می­کرد، نمی­دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار می­شود! چراکه او هم مثل همه شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود؛ نه به نتیجه. مشتاقانه منتظر پنج‌شنبه و رفتن به میعادگاه بچه‍های حزب­الله، مزار شهدا بودم؛ تا با معصومه به آنجا رفتیم. نورانیت آن شهید، آن‌قدر ما را مجذوب کرد که ساعت­ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم. سال­ها از آن ماجرامی­گذرد و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور می‌رویم، خاطره شهید «محمد نوربهشت» ما را به کنار مزارش می­کشاند و به یاد آن روزها، اشکمان را جاری می‍کند. خواهرِ این شهید که سال‍ها بعد با ایشان همکار شدم، می­گفت: «از این خاطره‌ها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل می­کنند.»

راستی، معصومه کاملاً مسیر زندگی­اش عوض شد؛ با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الآن یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پُربرکتی نصیب او شده است.[2]

*******

امربه‌معروف و باحجاب شدن دختران دانشجو
از طرف دانشگاه، یک سفر زیارتی به مشهد مقدس برای عده‌ای از خواهران دانشجو برنامه‌ریزی شده بود. از بین این دانشجویانی که با آنها همسفر بودیم، تنها چند نفر انگشت‌شمار با چادر الفت داشتند. وقتی وارد اتوبوس شدم، کمی ترسیدم از اینکه سفر سختی در پیش داشته باشم. نمی‌دانستم با این همه دختران کم‌حجاب و آرایش‌کرده چگونه باید برخورد کنم؛ به‌ویژه چند نفر از آنها که خیلی شیطنت هم داشتند. ناچار، مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر وجدان اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت حضرت رضا‌(علیه السلام) شدم. یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به‌طورکلی فراموش کنم، لطف خدا در اجرای امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر بدون چماق بود.

روزی چند نفر از دختران دانشجو که دردسرسازهای سفر بودند، تصمیم گرفتند به صورت دسته‌جمعی برای خرید به بازار بروند؛ اما چون تا به حال به مشهد مقدس نیامده بودند و به قول یکی از آنها فقط برای تفریح آمده بودند، از من خواستند که به عنوان راهنما با آنها بروم. من هم باتردید قبول کردم. وقتی که به راهرو خروجی هتل آمدند، متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آنها شدم. سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت‌زده نشان دادم.

سرگروه بچه‌ها که متوجه قضیه شد، باتعجب گفت: حاج آقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟ گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند، چه فکری می‌کنند؟ یکی از بچه‌ها بلند گفت: حق با حاج آقاست؛ خیلی وضعیت ما نا‌مناسب است. هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا ببیند، یا گریه می‌کند یا می‌خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می‌کند. غیر از دو نفر، بقیه حرف او را تأیید کردند؛ ولی یکی از مخالفان، گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده‌ایم و بلد هم نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم. اصلاً وقتی چادری‌ها را می‌بینم، حالم به هم می‌خورد و دلم می‌خواهد دختران چادری را خفه کنم.

گفتم: به فرض که حق با شما باشد، ولی خود شما اگر یک روحانی را با دختران مانتویی در بازار ببینی، تعجب نمی‌کنی؟ اصلاً برای تو قابل تصور است یک روحانی، مسئول دختران بی‌چادری باشد؟ گفت: قبول دارم؛ ولی سخت است چادر پوشیدن! گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید؛ یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می‌خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است، حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید. بالأخره، این گروه هفت‌نفره که چهار نفرشان شاید اوّلین بارشان بود چادر بر سر می‌کردند، مثل بچه‌های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند. در میان راه، یک کیف‌قاپ به کیف‌‌‌ همان دختر مخالف چادر که می‌خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند، حمله کرد؛ ولی وقتی آن دزد می‌خواست کیف دستی آن خانم را بدزدد، به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت، موفق به گرفتن کیف او نشد و قضیه به‌خوبی تمام شد. این اتفاق به‌ظاهر ساده باعث شد که‌‌‌ همان خانم پیش من آمد و گفت: حاج آقا! چادر چه چیز خوبی است. فکر نمی‌کردم چادر این قدر به ‌دردم بخورد. به خدا هیچ‌وقت در عمرم به اندازه امروز که با چادر به بازار آمدم، احساس امنیت نکرده بودم!

وقتی این حرف را زد، من در رؤیای خودم غرق شدم و پیش خودم گفتم: «خدایا! ‌ای کاش همه می‌دانستند که لذت امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر چقدر زیاد است. لذت زیارت امام رضا(علیه السلام) نیز برایم زیاد شد و تا آخر سفر، آن خانمی که حاضر نبود به هیچ‌وجه چادر بپوشد، هیچ‌چیز، حتی خنده دیگران هم نتوانست چادر را از سر او بردارد.[3]

*******

[1]. حبیبه جعفریان، نیمه پنهان ماه؛ چمران به روایت همسر شهید، ص 3.

[2]. علیا نراقی عراقی، چی شد چادری شدم؟، ص 64.

[3]. وبگاه تحلیلی ـ خبری قم فردا، تاریخ دسترسی: 8/11/1396، نشانی:

 http://www.qomefarda.ir/news/2640

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.