شیوه های ترویج فرهنگ حجاب|قسمت اول
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف
برشی از کتاب "شمیم عفاف" فصل دوم؛ شیوه های ترویج فرهنگ حجاب|قسمت اول.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
*******
رسیدگی مالی
سید مهدی قوام، یکی از وعاظ مشهور تهران در دوران طاغوت، یک شب پس از اتمام روضه، وقتی از پلههای منبر پایین آمد، بانی مجلس، «حاج شمسالدین»، دست در جیبش کرد و پاکتی به ایشان داد و گفت: «آقا سید، ناقابله، اجرتون با صاحب اصلی محفل.» آقا سید مهدی تشکر کرد و پاکت را بدون شمردن پَرِ قبایش گذاشت. حاج شمسالدین گفت: آقا سید، حاج مرشد شما را تا دَم در منزل همراهی میکنند. حاج مرشد لبخندزنان نزدیک شد و دو تایی به راه افتادند.
در مسیر، زنی زیر تیر چراغ برق خیابان لالهزار، مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها و گیسهای پریشانش جلب توجه میکرد. سید به حاج مرشد گفت: «آنجا را میبینی؟ آن خانم را؟» حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین و گفت: «استغفرالله ربی وأتوب الیه.» سید گفت: «حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.» حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سید مهدی نگاه کرد و گفت: «آقا سید، قباحت نداره؟ من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر، این وقت شب، یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟» جناب قوام گفت: «سبحان الله، بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید.» حاج مرشد، بالأخره با اکراه راضی شد. مضطرب، این طرف و آن طرف را نگاه کرد و به سوی زن رفت. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده بود، کمی خودش را جمعوجور کرد. حاج مرشد گفت: «خانم، بروید آنجا پیش آن آقا سید، ظاهراً با شما کاری دارند.» زن، باتردید راه افتاد؛ اما حاج مرشد همانجا ایستاد. میترسید با آن زن همراه شود. زن چیزی نگفت. سکوت کرده بود و منتظر بود که چه خواهد شد.
سید گفت: «دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟» زن که تازه متوجه منظور سید شده بود، تحت تأثیر لحن محبتآمیز آقا سید به یکباره و بیاختیار چشمهایش پُر از اشک شد و گفت: «حاج آقا به خدا مجبورم، احتیاج دارم.» در این لحظه، سید، پاکت را از جیبش بیرون آورد و طرف زن گرفت و گفت: «این را صاحب اصلی محفل فرستاده، مال امام حسین(ع) است؛ من هم نشمردهام؛ تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست.» آقا سید این را گفت و به راه افتاد. آن زن هم با چشمهای اشکآلودش، دورشدن سید را تعقیب میکرد.
چند سال از این ماجرا گذشت تا اینکه سید در کربلا، دست به سینه، از رواق امام حسین (ع) خارج میشد و زیر لب همینطور سلام میداد. به دربِ صحن که رسید، نگاهش به نگاه مردی گره خورد. مرد که انگار مدت مدیدی است در انتظار سید بوده است، نزدیک آمد و عرض ادبی کرد و گفت: «آقا سید، زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.» تازه سید متوجه زن محجبهای شد که کمی دورتر از مرد ایستاده بود. مرد، کمی عقب رفت و زن نزدیک آمد. کمی نقابش را از صورتش برداشت تا سید صدایش را بهتر بشنود. صدایی که بُغضی آشنا را در خود داشت. گفت: «آقا سید، من را شناختید؟ یادتان میآید که یکبار و برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ آن پاکت را میگویم. آقا سید، من دیگر... نیستم. من حالا دیگر آدم شدهام!» این را گفت و به راه افتاد. این بار، نوبت آقا سید مهدی بود تا با چشمهای پُر از اشک، دورشدن آن زن را دنبال کند.[1]
*******
تذکر لسانی
در یکی از سفرهای عمره، به عنوان روحانی کاروان در خدمت زائران بودم. یک روز که از مسجدالحرام برگشتم و برای صرف ناهار به هتل رفتم، داخل رستوران هتل نزدیک مردی 60ساله نشستم. در کنار ایشان، پسر و دامادش نشسته بودند. چهره پیرمرد نشان میداد که انسان باصفایی است و به همراه خانواده به عمره مشرف شدهاند. پس از سلام و احوالپرسی مختصر، مشغول غذا خوردن شدیم.
در این هنگام، دو خانم جوان که یکی از آنها دخترخانمی در حدود 16ساله بود و مانتویی بسیار تنگ پوشیده بود و قسمتی از موهایش هم آشکار بود، وارد شدند و به نزد آن مرد آمدند و با او احوالپرسی کردند و بعد به طرف قسمت مخصوص بانوان برای صرف ناهار رفتند. با خود فکر کردم، شاید مناسب باشد تذکری بسیار کوتاه و مؤدبانه درباره حجاب او بدهم. پس، به مرد روکردم و گفتم: ایشان، دختر شماست؟ گفت: بله. گفتم: پوشش مناسبی ندارند. ناگهان آن جوانی که برادر این دختر بود، باناراحتی در پاسخ من گفت: پوشش ایشان، مناسب است! من چیزی نگفتم و منتظر واکنش پدرش ماندم. پدر دختر که از تذکر من جا خورده بود، دو جمله در پاسخ من گفت، او ابتدا گفت: «ایشان دختر بسیار خوبی است. خیلی به نماز علاقه دارد و به عبادت در مسجدالحرام و طواف اهمیت خاصی میدهد و با ویلچر مادرش را به حرم میبرد.» من ابتدا از پاسخ ایشان تعجب کردم و نفهمیدم چه ارتباطی بین این مطلب با تذکر من وجود دارد؛ اما با کمی تأمل منظور ایشان را فهمیدم. ایشان در واقع میخواست به من بگوید: اگر میبینی دختر من به حجاب کمی بیتوجه است، دلیلش این نیست که فردی لاابالی است؛ بلکه او کاملاً فردی بااخلاق و مؤمن است.
اینجا بود که من فهمیدم در تذکری که دادهام، بیاحتیاطی کردم و از این نکته مهم غافل بودهام. جمله دومی که مرد بلافاصله پس از جمله اوّل گفت، این بود: «حاج آقا، خدا میداند من آنقدر به این بچهها تذکر میدهم حجابشان را کامل کنند که خودم هم خسته میشوم؛ ولی در این دوره و زمانه، بچهها کمتر به حرف ما بزرگترها گوش میدهند و راه خودشان را میروند.» منظور ایشان از جمله دوم هم معلوم بود. ایشان در این جمله میخواست تذکر دیگری به من بدهد که شما اگر فکر میکنید من پدر لاابالی و بیتفاوتی هستم که دخترانم را آزاد گذاشتهام، سخت در اشتباه هستید. من به مسائل شرعی اهمیت میدهم؛ این، خودِ بچهها هستند که از ما نمیپذیرند.
این جمله ایشان نیز اشتباه دوم مرا در تذکری که دادم، به من فهماند. وقتی تنها شدم، با خودم گفتم: اگر بار دیگر چنین موقعیتی برای من پیش آمد و خواستم به فردی مثل این پدر تذکر دهم، این طور میگویم: «پدر جان! ایشان دختر شما هستند؟ خوش به حالشان که در سن جوانی و با این همه ذوق و اشتیاق به این سفر آمدهاند. حتماً به انجام اعمال عبادی عمره علاقه خاصی دارند. خدا را شاکر باشید که چنین فرزند خوبی نصیبتان کرده؛ ولی پدرجان اگر از من بپرسند نمره ایمان ایشان چند است، میگویم نوزده است، نه بیست. چرا بیست نیست؟ چون نمره بیست را وقتی میگیرند که به جای مانتو از چادر استفاده کنند. البته من میدانم که شما این تذکر را بارها به ایشان دادهاید؛ ولی چه میشود کرد. جوانان امروز تا خودشان به چیزی نرسند، محال است از بزرگترها قبول کنند.[2]
*******
بهره گیری از شیوه غیر مستقیم
یکی از روحانیان کاروان میگفت: در سفرهایی که به مکه و مدینه مشرف میشدیم، گاهی زنانی را مشاهده میکریم که پوشش آنها مناسب یک زائر حج یا عمره نبود. تذکرهای عمومی و خصوصی هم کارساز نبود و آنها راه خود را میرفتند؛ تا اینکه در یکی از سفرها، تجربه جالبی به دست آوردم. در این کاروان، چند زن با لباسهای نامناسب و چهره آرایشکرده در جلسات شرکت میکردند و مرتباً افراد کاروان، خصوصاً زنان محجبه، به من تذکر میدادند که با آنها صحبت کنم؛ ولی من امتناع میورزیدم و میگفتم باید وقت مناسب آن برسد.
یک روز صبح زود که همگی به زیارت بقیع رفته بودیم و پشت دیوار بقیع به خواندن دعا و زیارت مشغول بودیم، در حین خواندن زیارتنامه، توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها گرفته شد و احساس خوبی به همه دست داد. در همین هنگام، موقعیت را مناسب دیدم و همانطورکه هریک از افراد ارتباط قلبی با حضرت زهرا سلام الله علیها برقرار کرده بودند، با همان حالت دعا و مناجات گفتم: ای کسانی که تاکنون گناهی از شما سرزده و در مسیر بندگی خدا تقصیر و کوتاهی کردهاید! همین جا پیمان ببندید که دیگر از راه راست منحرف نشوید. ای بانوانی که تاکنون پوشش شما کامل نبوده! بیایید از همین الآن به حضرت فاطمه سلام الله علیها قول بدهید که از این به بعد، طوری لباس بپوشید که فاطمه سلام الله علیها از شما راضی باشد. با فاطمه پیمان ببندید که با نامحرم رفتاری داشته باشید که مورد عنایت دختر پیامبر(ص) قرار گیرید و فردای قیامت، شفاعت آن بزرگوار شامل حالتان شود.
وقتی جلسه توسل تمام شد و به هتل برگشتیم، دیدم همان خانمهایی که حجابشان کامل نبود، تصمیم گرفتهاند چادر به سرکنند و به من گفتند وقتی به ایران هم برگردند، چادر را از خود دور نمیکنند. همچنین، یکی از خانمها به من گفت:
«شما خیلی زیبا و بهموقع به ما تذکر حجاب را دادید. ما متوجه بودیم که برخی خانمهای کاروان از نوع پوشش ما راضی نیستند و دائم به شما میگفتند که به ما تذکر بدهید؛ ولی شما بزرگواری کردید و این کار را نکردید و صبر کردید تا موقع مناسب آن فرا رسید. آنگاه طوری به ما گفتید که به هیچکس برنخورد. مطمئن باشید اگر مستقیماً تذکر میدادید، نه تنها غرور ما اجازه پذیرش آن را نمیداد؛ بلکه دیگر در هیچیک از جلسات شما شرکت نمیکردیم.»
از آن روز فهمیدم که راه و روش امربهمعروف و نهیازمنکر ساده نیست و تصمیم گرفتم همین روش را در همه سفرهایم اجرا کنم؛ به لطف خدا موفق هم بودم.[3]
[1]. وبگاه تحلیلی خبری خانواده و زنان، «مهر خانه»، تاریخ دسترسی: 8/11/1396، نشانی:
http://mehrkhane.com/fa/news/2773
[2]. همان، ص 137.
[3]. عباس رجبی، راههای تقویت فرهنگ حجاب، ص 135.
افزودن دیدگاه جدید