رفتن به محتوای اصلی
داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف| قسمت دوم

محرومیت از تحصیل

تاریخ انتشار:
روزها می‌گذشت و من به مدرسه می‌رفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه می‌فرستاد و از او می­خواست که مرا بی‌حجاب به مدرسه بفرستد. فرانسه را به‌‌اصطلاح مهد آزادی می‌دانند ...
حجاب

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف (قسمت دوم)

برشی از کتاب "شمیم عفاف" فصل اوّل؛ اهمیت، فلسفه و آثار حجاب.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

مبارزه برای حجاب
خانم «هدی کایا» اهل شهر مالاتیای ترکیه است. در سنّ هجده سالگی با اینکه خانواده او با حجاب مخالف بودند، باحجاب می‌شود. او در سال 1998م مقاله‌ای با موضوع حجاب اسلامی می‌نویسد. نوشتن این مقاله، باعث می‌شود تا به عنوان مجرم فکری به دو سال زندان محکوم شود. وکلایش از او می‌خواهند که نوشتن این مقاله را انکار کند تا از رفتن او به زندان جلوگیری کنند؛ اما قبول نمی‌کند و با داشتن پنج فرزند، رنج وغربت زندان را برای آرمان و عقیده‌اش به جان می‌خرد. مدتی بعد، از زندان بیرون می‌آید؛ اما در یک تظاهرات با هدف آزادی حجاب‌، به همراه سه دخترش دستگیر می‌شود. یکی از دخترانش به جرم اینکه سرودی در آن تظاهرات دسته‌جمعی با موضوع آزادی خوانده‌اند، محکوم به یک سال‌ونیم زندان، و دختر دیگرش هم به جرم خواندن دعای آزادی در آن تظاهرات، محکوم به دو سال زندان می‌شود. خانم کایا هم به جرم هماهنگ‌کننده تظاهرات، محکوم به زندان می‌شود؛ اما بعد از مدتی، دادگاه حکم جدیدی را صادر می‌کند و او و دخترانش و چند زن مبارز دیگر، به اعدام محکوم می‌شوند. این، اوّلین حکم اعدام در جهان بود که به جرم حجاب صادر می‌شد؛ اما طی فشارها و اعتراض‌های مردمی، همه آنها از این حکم تبرئه می‌شوند؛ اما هدی کایا تقریباً به میزان چهار سال به زندان می‌افتد. او در طی این سال‌ها، با وجود آنکه شکنجه‌ می‌شود، دست از مبارزه برنمی‌دارد و تأثیر این‌گونه مبارزات را هم‌اکنون بعد از چندین سال در ترکیه می‌بینیم.

خانم هدی کایا در کنفرانس غزه، به ایران دعوت می‌شود و در آنجا بعد از سخنرانی، رهبر معظم انقلاب با ایشان دیدار می‌کند. به گفته خود او: «از هیجان می‌خواستم دست ایشان را ببوسم که حضرت آقا عبای خود را روی دستم کشیدند و من عبای ایشان را بوسیدم.»[1]

حفظ ارزش زن
یکی از علمای اسلام می‌نویسد:

روزی یک زن مسیحی با شوهرش پیش من آمد و گفت: «من از اسلام مسائلی را فهمیده‌ام و از دستورات و قوانین مترقی آن در شگفت و حیرتم و به آن علاقه­مندم؛ ولی به جهت یکی از دستورات آن، هنوز به اسلام گرایش پیدا نکرده­ام و درباره آن با شوهرم و عده‌ای از مسلمانان بحث و گفت‌وگو نموده‌ام؛ ولی پاسخ قانع‌کننده‌ای نشنیده‌ام. اگر شما بتوانید مرا قانع کنید، به دین اسلام مشرف شده و مسلمان خواهم شد.» من گفتم: آن دستور کدام است! زن مسیحی گفت: «دستور حجاب است. چرا اسلام حجاب را برای زن لازم دانسته و چرا به او اجازه نمی‌دهد که مثل مرد بدون حجاب از خانه بیرون بیاید؟»

پس از شنیدن انتقادهای او، چنین پاسخ دادم: آیا شما تا به حال به بازار جواهرفروشی رفته‌اید؟ گفت: «آری.» گفتم: چرا جواهرفروشان، طلا و سایر جواهرات گرانبهای خود را در ویترین شیشه‌ای قرار داده و درب آن را قفل می‌کنند؟ گفت: «برای اینکه دست دزدان و خیانتکاران و سارقان به آنها نرسد.» به او گفتم: فلسفه حجاب نزد ما مسلمان‌ها، همین است که زن، گوهر و یاقوت گرانبهاست و جنس لطیف او را هم مانند طلا و جواهرات باید از دست خیانتکاران و دزدانِ عفت و ناموس محافظت کرد و از چشم تبهکاران و اهل فساد حفظ نمود. زن، همانند مروارید است که در صندوقچه حجاب باید پنهان گردد، تا طعمه نشود و تنها ساتر و نگهدارنده زن نیز حجاب است و حجاب برای زنان، مانند محفظه‌ای بر جواهرات است و اگر زنان نیز در پوشش نباشند، همیشه در معرض خطرات و تجاوزات قرار می‌گیرند و به دلیل نشان‌دادن زیبایی‌هایشان پیوسته مورد آزار و تعدی مفسدان واقع می‌شوند. شما مطمئن باش که اگر زن در پوشش حجاب نباشد، پیوسته در معرض آزار دیگران است. بنابراین، حجاب، شرافت و بزرگواری توست.

پس از شنیدن این مطلب، آن خانم مسیحی فکری کرد و سپس با چهره‌ای شادمان گفت: «من تا به حال چنین پاسخی نشنیده بودم. شما بسیار جالب بیان کردید.» اکنون اسلام را می­پذیرم. دوشیزه مسیحی در همان جلسه، شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام را پذیرفت. [2]

حفظ امنیت زن
حجت‌الاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاه‌های استان اصفهان، می­گوید:

بعضی از کلاس‌های دانشگاه ما تا ساعت ده شب ادامه دارد و این، باعث مشکل برای خیلی از دختران شده است. ساعت حدود پنج عصر بود که ناگهان یک دختر خانمی مانتویی با ظاهری نامناسب وارد اتاق من شد و سلام کرد و بدون مقدمه گفت: «حاج آقا ببخشید می‌توانم به شما اعتماد کنم؟» گفتم‌: «مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ‌کس خیانت نمی‌کنم.» همین که خیالش راحت شد، گفت‌: «من یک سؤال شرعی دارم. آیا دختران می‌توانند برای امنیت خود، اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟» با کمی تأمل گفتم‌: منظورت را واضح‌تر بگو. گفت: «حاج آقا من هر روز یک اسلحه رزمی امثال چاقو با خودم دارم؛ ولی می‌خواهم یک کلت کمری تهیه کنم!» گفتم: آخر چرا؟ گفت‌: «بعضی وقت‌ها تا ساعت نُه یا ده شب کلاس دارم؛ وقتی به منزل برمی‌گردم، نزدیک ساعت یازده شب می‌شود. از دانشگاه به طرف خانه که می‌روم، در پیاده‌رو پسرها اذیتم می‌کنند و به من متلک می‌گویند. وقتی منتظر تاکسی می‌شوم، ماشین‌های مدل بالا بوق می‌زنند و مرا اذیت می‌کنند. شاید وضع ظاهریم بد باشد، ولی من اهل خلاف و رابطه‌های نامشروع نیستم. فقط دلم می‌خواهد خوش‌تیپ باشم.»

گفتم: خب، از نظر دین، هیچ اشکالی ندارد که شما اسلحه دفاعی داشته باشید. اصلاً همه دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل کنند؛ ولی نه هر سلاحی. یک نوع سلاح است که خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد. خیلی زود گفت: «چی؟ چه اسلحه‌ایی؟ اسمش چیه؟» گفتم‌: اگر بگویم، قول می‌دهی یک هفته از آن استفاده کنی؛ اگر جواب نداد، دیگر استفاده نکنی؟ گفت: «قول می­دهم.» گفتم: اسم آن سلاح بی‌خطر و بسیار کارآمد، چادر است. شما یک هفته استفاده کنید، ببینید اگر کسی مزاحم شما شد، دیگر هیچ‌وقت به طرفش نروید! با تعجب گفت: «چادر! آخه چادر... .» گفتم‌: آخه ندارد؛ یک هفته هم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. با حالت ناامیدی تشکر کرد و رفت.

حدود یکی دو ماه از جریان گذشت و من به‌کلی فراموش کرده بودم؛ تا اینکه روزی یک خانم محجبه به اتاق من آمد، سلام کرد و گفت: «حاج آقا مرا می‌شناسی؟» گفتم‌: ببخشید شما را نمی‌شناسم. گفت: «من همان دختری هستم که اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل کنم؛ حالا هم که می‌بینید مثل یک بچه خوب، سلاح چادر حمل می‌کنم. هنوز درست و حسابی چادری نشده‌ام؛ ولی مادرم خیلی دعاتون کرده؛ چون که هرروز به دلیل چادرنپوشیدن من، در خانه دعوا داشتیم. راستش حاج آقا خانواده ما، مخصوصاً مادرم، چادری و اهل مجالس مذهبی هستند؛ ولی من فرزند ناخلف بودم که حالا سر به راه شدم.»

گفتم: تعریف کنید چه شد که چادری‌بودن را ادامه دادی؟ پاسخ داد: «وقتی از اتاق شما رفتم، تصمیم گرفتم امتحان کنم. برای همین، چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه به‌طوری‌که هم‌کلاسی‌ها متوجه نشوند، مخفیانه چادر می‌پوشیدم؛ ولی از وقتی که چادر بر سر می‌کنم، ساعت ده و یازده شب هم که از دانشگاه برمی‌گردم، نه پسری به من متلک می‌گوید؛ نه ماشین مزاحم بوق می‌زند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم، دخترهای چادری این همه امنیت دارند و این همه خیالشان از بابت مزاحم‌های خیابانی راحت است. کم‌کم جریان چادرپوشیدن مرا بچه‌های کلاس متوجه شدند. الآن دائم با چادر رفت‌وآمد می‌کنم و از کسی هم خجالت نمی‌کشم. ماجرای خودم را برای یکی از بچه‌ها نقل کردم. او نیز تمایل پیدا کرده که برای فرار از مزاحمت دیگران چادر بپوشد؛ البته خانواده‌اش اهل چادر نیستند؛ ولی فکر کنم تصمیم دارد چادر بخرد.»[3]

حفظ حریم خصوصی
خطیب نامی، جناب شیخ مهدی کافی، در خاطره‌ای بیان می‌کند:

قبل از انقلاب، به همراه همسرم داشتیم به شهر قم می‌رفتیم. چون ماشین نبود، مجبور شدیم ماشین‌های شیراز را سوار شویم. یک خانمی هم جلوی ماشین نشسته بود؛ آن موقع، زن‌ها روسری سرشون نمی‌کردند. هرازچندگاهی سرش را تکان می‌داد و موهایش به سر و صورت من می‌خورد. گاهی بلند می‌شد و گاه می‌نشست و هی سروصدا می‌کرد. می‌خواست یک جوری جلب توجه کند. یک مرتبه برگشت و نگاهی به من و خانمم که کنار دستم نشسته بود و چادر به سر و پوشیه به صورت داشت، انداخت و گفت: «آقا اون بقچه چیه کنارت گذاشتی؟» نگاه کردم دیدم به خانمم می‌گوید بقچه! گفتم: این، خانم بنده است. گفت: «پس چرا این‌طوری او را پیچیدی؟» همه خندیدند. گفتم‌: خدایا کمکمان کن و نگذار مضحکه اینها بشویم؛ سکوت کردم. چند لحظه بعد، یک مرتبه ماشینی را از دور دیدم که رویش چادر کشیده بودند؛ یک چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو نیم‌ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: «آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟» گفتم: «چرا، دیدم؛ ولی این چیه روش کشیدن؟» گفت: «چادره روش کشیدن دیگه!» گفتم: «خب، چرا چادر روش کشیده‌اند؟» گفت: «من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم؛ چه می‌دونم! چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه... خط روش نیندازه.» گفتم: خب، چرا شما نمی‌کشی رو ماشینت؟ گفت: «حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی‌کشه! اون خصوصیه، روش چادر کشیدن!» منم زدم روی شانه شوهر خانمی که جلوی ما نشسته بود و گفتم: این هم خصوصیه؛ ما روش چادر کشیدیم.[4]

محرومیت از تحصیل
راضیه نادران، از کلرمون فرانسه می‌گوید:

روزها می‌گذشت و من به مدرسه می‌رفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه می‌فرستاد و از او می­خواست که مرا بی‌حجاب به مدرسه بفرستد. فرانسه را به‌‌اصطلاح مهد آزادی می‌دانند؛ اما به‌تازگی در این کشور آزاد، بسیاری از دختران مسلمان به دلیل حفظ حجاب، از مدارس اخراج شده‌اند. آنها فکر می‌کردند من حجابم را به اجبار پدرم، رعایت می‌کنم. مدیر مدرسه در آخرین نامه‌ای که در هفتِ نوامبر (۱۶ آبان) نوشت، گفت: «اگر راضیه روسری‌اش را در نیاورد، دیگر حق ندارد مدرسه بیاید!»

این نامه را صبح به من داده بود و بعدازظهر وقتی برای آوردن کتاب‌ها و دفترهایم به مدرسه رفتم، دیدم مثل فرمانده پادگان با چند نفر از معلمان جلوی در ایستاده بود و به خیال اینکه من می‌خواهم به کلاس بروم، باعصبانیت و خشونت گفت: «نه، نه راضیه!» من در آن موقع ناراحت شدم و بغض گلویم را فشار می‌داد؛ ولی بااین‌حال، به او گفتم: «من برای برداشتن کیف آمده‌ام. من از آن روز، دیگر به مدرسه نمی‌روم و در خانه درس‌های ایرانی‌ام را ادامه می‌دهم؛ اما این برخورد بد و بی‌ادبانه مدیر را هرگز فراموش نمی‌کنم.

من تا به حال، چند مصاحبه داشته‌ام. در جواب خبرنگار شبکه سه تلویزیون فرانسه که پرسید: آیا به حجابم ادامه می‌دهم یا نه، گفتم: حجاب در اسلام، از نُه سالگی برای ما دختران واجب است. من از نُه سالگی چادر به سر کردم و تا آخر عمر هم به سر دارم و حاضرم در خانه تنها باشم؛ ولی خدا از من راضی باشد. به دخترهای مسلمان می‌گویم از این سروصداهای فرانسوی‌ها و سیاست‌های ضدّ اسلامی‌شان نترسند و به مبارزه خود ادامه دهند که حتماً پیروزی از آنِ ماست.[5]

پی نوشت:
[1]. وبگاه خبری رجانیوز، تاریخ دسترسی: 4/11/1396، نشانی:

http://www.rajanews.com/news/114902

[2]. علی میرخلف­زاده، داستان­هایی از پوشش و حجاب، ص 17.

[3]. وبگاه تحلیلی ـ خبری عصر ایران، تاریخ دسترسی: 7/11/1396، نشانی:

 http://www.asriran.com/fa/news/175306

[4]. پایگاه اینترنتی مجله شمالگردی، تاریخ دسترسی: 7/11/1396، نشانی:

www.shomalgardi.com/7289

[5]. روزنامه جمهوری اسلامی، تاریخ 15/10/1373.
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.