داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت اول
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت اول
برشی از کتاب "نفس های سوخته"، عوامل و زمینههای فردی اعتیاد.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
انزوا و تنهایی
حدود 37 سال قبل، هیچ چیز بلد نبودم و یادم میآید که در مدرسه با هیچکس نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم. در سال اوّل ابتدایی، هیچ دوستی نداشتم و والدینم تنها میخواستند پسر خوبی باشم. نتوانستم اوّل ابتدایی را طی کنم و سال بعد هم در همان پایه درس خواندم؛ درحالیکه همیشه در ارتباط با دیگران مشکل داشتم.
وقتی بزرگتر شدم، تنشداشتن با دوستان و همسایگان، کار همیشگیام بود. من در همه ارتباطاتم مشکل داشتم و چالش ایجاد میکردم. همیشه از شرایطی که در آن به سر میبردم، ناراحت بودم. از دست والدینم نیز ناراحت بودم که به جای حمایت، مرا تنبیه میکردند و از من توقع خوب بودن داشتند.
آنقدر در جامعه و در بین دوستانم احساس تنهایی مینمودم که این موضوع وادارم میکرد هرکاری بکنم تا دیگران مرا دوست داشته باشند. متأسفانه، برای رسیدن به این هدف، هرکاری که میکردم، کار ناسالمی بود و باعث میشد ارتباط من و پدر و مادرم هرروز خرابتر شود.
همیشه به دلیل رفتارهایی که بیرون انجام میدادم، در خانه تنبیه میشدم و این، فاصله میان من و والدینم را بیشتر و بیشتر میکرد.
والدین که باید سیم ارتباط بین من و خدا میبودند، نبودند؛ یادم هست که صبحها پدرم مرا بیدار میکرد که نماز بخوانم و بعد مرا مجبور میساخت که قرآن بخوانم. این در حالی بود که میخواستم بخوابم و همیشه بابت بلد نبودن قرآن خواندن، کتک میخوردم و اینگونه بود که سیم ارتباط بین من و خدا قطع شد.
من نیاز به جایگاهی امن داشتم؛ اما نتوانستم آن را پیدا کنم. در نهایت، به کوچه، خیابان و دوستان خود پناه بردم و کمکم فرهنگ کوچه و خیابان را یاد گرفتم. برای آنکه زودتر از آن وضعیت خارج شوم، فکر میکردم باید بزرگ شوم و اینچنین بود که ادای بزرگترها را در میآوردم و همیشه مدادی را که مشق مینوشتم، مانند سیگار روی لب میگذاشتم و کت خودم را روی دوشم میانداختم.
این اتفاقات، ادامه یافت و سنّ من بیشتر شد و با سیگار آشنا شدم. در بیرون از خانه، همه رفتارهای بزرگترها را تکرار مینمودم و پولهای پدرم را در مهمانیها برای دوستانم خرج میکردم. در نهایت، روزی متوجه شدم به یک مصرفکننده مواد مخدر تبدیل شدهام.
موادّ مخدر مونس و همدرد من شد و احساس تنهایی و بیکسیام را با موادّ مخدر جبران میکردم. بعد از مدتی، دیگر موادّ مخدر هم مرا راضی نمیکرد. گرچه بزرگ شده بودم، از درون تهی و خالی و همان علیکوچولو بودم.
پدر و مادر من برای آنکه بتوانند مرا از سر خود باز کنند، چاره کار را در ازدواجم دیدند و اجباراً کسی را برایم انتخاب کردند که دوستش نداشتم و اینگونه بود که دختر عمویم، همسر من شد. این دختر با دنیایی از رؤیاهایی که در سر خود داشت، برای ساختن آینده خود به من پناه آورد و میخواست که من حامی او باشم و آیندهاش را بسازم؛ اما من خودم تهی بودم و نمیتوانستم.
پس از سالها مصرف و بارها اقدام به ترک کردن و شکست خوردن، بالأخره خدایی را که در کودکی گم کرده بودم، پیدا کردم و دست کمک به سوی او دراز کردم و اینگونه بود که خدا وارد زندگی من شد.
آمدن خداوند به عنوان حامی و پشتیبان و کسی که احساس ترس، یأس و ناامیدی را از من گرفت، باعث شد بتوانم با خودم ارتباط درستی برقرار کنم و خویشتن را بیابم.
در دوره مصرف موادّ مخدر، چهار سال با همسر خود زندگی کردم و اکنون پانزده سال است که در دوره بهبودی هستم و هنوز به تعادل نرسیدهایم و مقداری زمان نیاز دارم. این زمان، نیاز به صبوری اطرافیان دارد تا بتوانند از ما مراقبت کنند.[1]
*******
نداشتن اعتماد به نفس
داشتم به زندگی خودم ادامه میدادم؛ هم درس میدادم و هم درس میخواندم. صبح تا بعدازظهر پای تخته سیاه مدرسه میایستادم و روزگار شادی با بچهها داشتم. نمیدانم چرا این بلا سرم آمد. آن روز داشتم راه خودم را در مسیر همیشگی میرفتم؛ اما عجله یک راننده و سبقت بیدلیل او زندگی مرا نابود کرد.
تصادف وحشتناکی را پشت سر گذاشتم. بعد از یک ماه بستری شدن در بیمارستان و سه ماه خوابیدن روی تخت متوجه شدم دیگر آن آدم قدیمی نیستم. پای راستم کوتاه شده بود. لنگ میزدم. به آن شرایط عادت نداشتم. برای همین، خیلی عصبانی و بدخلق شده بودم. صبح تا شب داد و بیداد میکردم. این کارها، باعث شد شوهرم دست پسر دوسالهام را بگیرد و برای همیشه ترکم کند. او بزرگترین ضربه را به من زد؛ حتی با من درباره تصمیمش صحبت نکرد. انگار نه انگار که پنج سال با هم خوب و خوش زندگی کرده بودیم. به خاطر اینکه پایم میلنگید و حال روحی مناسبی نداشتم، نباید مرا ترک میکرد و پسرم را از من میگرفت.
به دلیل حادثهای که برایم پیش آمد، کارم را از دست دادم. این موضوع، حالم را بدتر کرد. برای همین، دنبال یک مرهم بودم. فکر میکردم با سیگار کشیدن حالم بهتر میشود. چند ماه فقط سیگار میکشیدم؛ اما افسردگیام آنقدر بزرگ بود که حس میکردم باید چیزی باشد تا کاملاً آن را فراموش کنم. من که در ناز و نعمت بزرگ شده بودم، نمیدانستم چطور باید با مشکلات بجنگم. مدام از غم دوری فرزندم و پای کوتاهم فرار میکردم و هیچوقت با آن رودررو نمیشدم.
یک روز عصا به دست به پارک رفتم. میدانستم میتوانم در پارک مواد فروش را پیدا کنم. یک ساعت نشستم و بالأخره او را پیدا کردم. خیلی تعجب کرده بود؛ چون طرز استفاده را از او پرسیدم. چند ماه به همین منوال گذشت و من حشیش مصرف میکردم. دیگر مشتری ثابتش شده بودم. با یک پیام سر قرار میآمد و مواد را میداد و میرفت.
بعد از چند ماه مصرف حشیش، باز هم آرام نشدم. انگار مغزم مسکن قویتری میخواست. وقتی با ساقی مواد موضوع را مطرح کردم، کراک را پیشنهاد داد. گفت مثل هروئین است؛ اما خیلی بهتر و شیکتر.
میگفت: با این مواد، دیگر غم سراغت نمیآید و چشمت هم به پای کوتاهت نمیافتد که غصه بخوری؛ حتی خودت را هم فراموش میکنی؛ چه برسد به پسرت. راست میگفت کراک همین کار را با من کرد. مثل یک مرده متحرک شده بودم. هرچه را برایم مانده بود، خرج این مواد لعنتی میکردم.
بعد از تصادف و رفتن شوهرم، ماشینم را فروخته بودم و پولش را گذاشته بودم بانک و سودش را میگرفتم. با آن پول، زندگیام میچرخید؛ اما وقتی مصرفم بالا رفت، دیگر آن پول کفاف زندگیام را نمیداد. برای همین، اصل پول را از بانک گرفتم و هرچه را داشتم، دود کردم.
وقتی موضوع را به مرد ساقی گفتم، به من پیشنهاد داد تا یکی از اتاقهای خانهام را به افراد معتاد اجاره بدهم و پولش را بگیرم. من که پولی نداشتم و چارهای برایم نمانده بود، قبول کردم؛ اما گفتم فقط باید خانم باشند و او هم قبول کرد. روزی چند زن معتاد برای کشیدن مواد و تزریق به خانه من میآمدند. تزریق را همان جا از آنها یاد گرفتم. بعد از سه ماه اجاره دادن خانه، تبدیل به یک تزریقی حرفهای شدم.
صاحبخانهام شهرستان زندگی میکرد. آدم خوبی بود. وقتی از شهرستان برگشت و مرا دید، خیلی تعجب کرد. باورش نمیشد. اوّل فکر کرد اشتباه گرفته؛ اما وقتی دقت کرد، محکم روی صورتش کوبید.
همان روزهای اوّلِ اعتیاد، با خانوادهام قطع رابطه کردم. هروقت به خانهام میآمدند، در را باز نمیکردم؛ تا اینکه خودشان خسته میشدند و میرفتند. دو سه ماه یکبار با مادرم تلفنی حرف میزدم. برای همین، خیلی از حال و روز من خبر نداشتند؛ تا اینکه صاحبخانهام مادر، پدر و برادرم را در جریان گذاشت.
پدرم و مادرم باورشان نمیشد چنین بلایی سرم آمده است. بیست کیلوگرم وزن کم کرده بودم؛ یک مرده متحرک، با قیافهای سیاه، دستهایی لاغر و استخوانی. پدرم سه ساعت تمام گریه میکرد، مادرم خودش را میزد، برادرم گوشهای کز کرده بود و فقط به من نگاه میکرد. همه بهتشان زده بود.
صاحبخانهام که وضع را دید، پیشنهاد کرد به جای گریه و زاری باید به دنبال راه چارهای برای من باشند. با صدای بلند صحبت میکرد و میگفت تقصیر شماها بوده که سراغی از دخترتان نگرفتید. میگفت او نمیخواست شما را ببیند، شما چرا در را نشکستید و داخل خانه نشدید که ببینید چه وضعیتی دارد؟
من چیزی نمیفهمیدم، میخواستم از آن شرایط خلاص شوم و موادم را بکشم و از خماری دربیایم. نمیدانم چه شد شبانه مرا سوار ماشین کردند. یک در بزرگ سبز را دیدم که رویش با خطی سفید چیزی نوشته بود. آنقدر حالم بد بود که نوشته را نمیدیدم. فقط فهمیدم که مرا به دو خانم با روسریهای سبز و مانتوهای سفید تحویل دادند و رفتند. من ماندم و روزهایی که هیچوقت از یاد نمیرود. بعد از پاکی، به خانه برگشتم. غم دوری پسرم هنوز هست؛ اما راههایی برای رسیدن به او و دیدنش وجود دارد.[2]
*******
اعتماد به نفس کاذب
در شهری زندگی میکردم که از مرکز استان دور و دسترسی به موادّ مخدر بسیار آسان بود. مصرف موادّ مخدر، دامنگیر من و بسیاری از جوانان شده بود. از جمله کسانی بودم که همواره دوست داشتم مصرف مواد را تجربه کنم و با آنکه درباره اعتیاد چیزهای فراوانی شنیده بودم، هرگز تصور نمیکردم که خودم نیز معتاد شوم. من و دو برادرم که در خانوادهای مذهبی زندگی میکردیم، از وجود یک نیروی محرک و قدرتمند به نام بیماری اعتیاد غافل بودیم. پدر دچار بیماری اعصاب شده بود؛ بهطوریکه دیگر امیدی به درمان او نداشتیم؛ اما خواست و اراده خداوند چیز دیگری بود.
شخصی که او را فرشته مینامم، از شهری دیگر برای کسبوکار به شهر ما آمده بود و پس از چند ماه، با یک معتاد در حال بهبودی دیگر آشنا شده و به او پیشنهاد راهاندازی یک جلسه را داده بود. آنها با همکاری یکدیگر یک جلسه با دو عضو و خداوند مهربان در شهر من تشکیل دادند. این جلسه، ابتدا در خانهها برگزار میشد؛ اما طولی نکشید که این جلسهها توانسته بود افراد بسیاری را جذب کند.
با وصل شدن جلسه به پیکره انجمن، آوازه آن در سراسر شهر پیچید؛ اما من که با دیدن و شنیدن نام جلسات عصبانی میشدم، کاملاً با این کار مخالف بوده و همواره میگفتم یکبار مصرف کردیم کسی متوجه نشد، حالا بروم و خودم را معتاد معرفی کنم؟ واقعاً که مسخره است!
ازآنجاکه مدیریت خداوند بینظیر است، با تمام مقاومتها و مخالفتهای من، یک شب خودم را در جمع معتادان گمنام دیدم. درحالیکه آنها را تماشا میکردم، چشمانم پُر از اشک شده بود؛ اما خجالت میکشیدم گریه کنم. فقط یادم هست از خداوند سؤالاتی بدین مضمون کردم: آیا وقت آن نرسیده که دستم را بگیری؟ آیا دیگر خفّت و خواری برایم کافی نیست؟
همان شب اتفاق عجیبی برایم رخ داد. هنوز هم گرمای آن را احساس میکنم. فراموش نکردهام آغوش دوستانی را که مرا دعوت به این جلسه میکردند.
آری، خواست خداوند بود و اتفاق افتاد. امروز من و برادرانم عضو انجمن هستیم و پاک زندگی میکنیم. پدرم سلامتی خود را به دست آورده است و امروز دیگر هیچگونه دارویی مصرف نمیکند و در کنار فرزندانش با آرامش و آسایش میل به زندگی پیدا کرده است.[3]
*******
پی نوشت
[1]. برگرفته از: ایرنا، «معتادانی با حرفهای متفاوت»، شناسه خبر: 81668140، تاریخ مشاهده: 11/9/1396، در:
[2]. ضمیمه تپش؛ روزنامه جام جم به نقل از: جام جام آنلاین، «یک پرونده واقعی، یک هشدار»، شناسه خبر: 3122867665061239070، تاریخ مشاهده: 8/10/1396، در: www.jjo.ir/ujqxmrvc
[3]. مجله پیام بهبودی، «دو عضو به همراه خدا»، سال دوازدهم، ش 47، ص 11.
افزودن دیدگاه جدید