خاطرههای تبلیغی (6)
نام نشریه: مبلغان، شماره 66
یكى از روزهاى ماه محرم الحرام سال 1363 ه. ش در یكى از مساجد تهران، بعد از برپایى مراسم عزادارى سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبداللّه الحسین علیهالسلام كلاس آموزش روخوانى قرآن براى عموم داشتم. در آن روز بعد از نماز جماعت مغرب و عشاء، هنگام اجراى مراسم سینه زنى، متوجه شدم كه یكى از جوانان لاابالى و بىتربیت محل، به نام «جواد» به طور اتّفاقى وارد مسجد شد و در حالى كه همه با تعجب به او نگاه مىكردند به جمع سینه زنان پیوست ودر همان حال، شروع به شوخى كردن نمود كه با ادا و شكلك در آوردن و مزه انداختن، باعث خنده برخى از جوانان مىشد. این وضعیت او باعث ناراحتى و خشم خادم مسجد شد، خادم جلو رفت تا جواد را از مسجد بیرون كند. من جلو رفتم و به خادم گفتم: مشهدى قاسم! كارى نداشته باش. بگذار میهمان امام حسین علیهالسلام بماند؛ خدا، او را به لطف حضرت سیدالشهداء به مسجد كشانده است تو دیگر چرا از خانه خدا فرارىاش مىدهى؟! خادم گفت: محمّد آقا! شما كه استاد قرآن هستید چرا از این جوان ولگرد و بىادب دفاع مىكنید؟! این آقا، آدم شدنى نیست! آمدن او به مسجد و حركات زشتش، آبروى مسجد و هیئت مذهبى را مىبرد! بالاخره با اصرار و ضمانت بنده، خادم دست از سر جواد برداشت. البتّه این طرفدارى و حمایت مصلحتى و وساطت كردن من، خیلى باعث تعجّب و جاخوردن جواد شده بود، این را از نگاههاى كنجكاوانه و محترمانه او متوجه شدم.
پس از اتمام مراسم عزادارى، نوبت برگزارى كلاس آموزشى قرآن فرا رسید و عدّهاى حدود 35 نفر، علاقهمند به یادگیرى كلام اللّه مجید، به صورت حلقه وار دور من و تخته سیاه نصب شده بر روى دیوار مسجد، جمع شدند. كلاس را باتلاوت آیاتى از قرآن شروع كردم... چند لحظه بعد دیدم جواد در گوشهاى از مسجد (البتّه كمى دورتر از جلسه قرآن) نشسته و به بنده و شاگردانم نگاه مىكند. گفتم: آقا جواد! شما هم بفرمایید در جمع قرآن خوانان محترم بنشینید. او گفت: محمّد آقا! همین جا راحتم و به قرآن خواندن شما گوش مىدهم.
بالاخره آنقدر اصرار كردم و براى اینكه جواد نیز همنشین جلسه ما شود چند صلوات دسته جمعى فرستادیم تا اینكه وى به ناچار به جمع ما پیوست. همه كه قرآن خواندند، سرانجام نوبت به جواد رسید. او گفت: آقا! ما را چه به قرآن خواندن! ما آدم درستى نیستیم و سر تا پا خلاف و گناهكاریم؛ من كه اینجا آمدم، بخاطر معرفت و بزرگوارى شما بود كه نگذاشتید مشهدى قاسم، جلوى جوانان هیئت غرور مرا بشكند و از مسجد بیرونم كند.
گفتم: آقا جواد! جان من، حالا هر چه بلد هستى؛ مثلاً حمد و سوره بخوان تا دوستى و رفاقت ما بیشتر شود. بالاخره با پافشارى ما جواد شروع كرد به خواندن سورههاى حمد و توحید. [آن هم به صورت حفظى و با چندین غلط، البته لحن و صوتِ خواندن او بیشتر به شكل چَه چَه زدن بود و كمى حالت بندرى داشت، به طورى كه من و شاگردانم براى اینكه وى ناراحت نشده و احساس خجالت نكند به زور جلوى خنده خودمان را گرفته بودیم.]
قرآن خواندن جواد كه تمام شد، خوشحال شده و بلند شدم براى تشویق وى یك جلد كلام اللّه مجید، مربوط به خودم را كه بسیار نفیس هم بود به عنوان هدیه و جایزه به او تقدیم كردم و سپس پیشانى وى را بوسیدم و از حضّار خواستم كه براى سلامتى آقا جواد و پدر و مادرش سه صلوات محمّدى پسند بفرستند.
در آن لحظه، قطرات اشك از چشمان جواد سرازیر شد و او كه نمىخواست گریه خوشحالىاش را دیگران ببینند جایزه را برداشت و بلند شد و با صداى گرفتهاى تشكر كرد و بعد به كلام اللّه مجید سوگند یاد كرد و قول داد كه دیگر دست از كارهاى خلاف بكشد و مزاحم ناموس مردم نشده و نماز و قرآن یاد بگیرد و بچّه مسلمان و مسجدى شود... و سپس با توبه جانانهاى كه كرد، از مسجد بیرون رفت تا مژده اصلاح و آدم شدنش را به والدینش اطّلاع دهد.
پس از آن جلسه عرفانى و با بركت، ما هر روز شاهد حضور عاشقانه و مؤدّبانه جواد در مراسم مختلف مسجد، از قبیل: نماز جماعت، هیئت عزادارى و كلاسهاى قرآن بودیم و مردم محل هم به وى به گونه دیگرى مىنگریستند و به او «آقا جواد» مىگفتند.
بدین گونه بود كه «آقا جواد» براساس توفیق الهى، با وارد شدن به مسجد و حضور در مراسم معنوى اهل بیت علیهمالسلام، خود را براى رسیدن به سعادت دنیوى و اخروى بیمه كرد.
چند ماه بعد، نامه آقا جواد از جبهههاى جنگ حق علیه باطل، به دستم رسید كه ضمن تشكر و قدردانى از بنده، به خاطر آن تلنگر نورانى، مرا با اینكه مجروح و جانباز بودم براى رفتن به جبهه، دعوت مىكرد. من هم خوشحال شده و به شوق حضور مجدد در بین رزمندگان اسلام، این امر به معروف او را لبیك گفته و به جبههها رفتم تا لااقل با برپایى جلسات قرآنى، فضاى آنجا را با نور و عطر قرآن بیشتر منور و معطر سازم.
در پایان یاد و خاطره دوستان و برادران شهیدم در همین كلاسهاى قرآن، یعنى شهیدان والا مقام و سرافراز، حیدر صفایى ـ حسین حیدرى ـ صمد احدى ـ حمید بهزادپور ـ محمّد على قزلباش ـ حسن على اكبرى ـ شهرام الّلهیارى ـ نادر ورزدار و پدر مرحوم و عزیزم، جناب آقاى كمال زارع تیمورى كه مشوّق اصلى بنده در این جلسات ارزشمند بود را گرامى داشته و بر روح و روان پاك و مطهّر آن قاریان و عاملان شهید قرآن، درود و رحمت الهى نثار مىكنم و آرزومندم كه به بركت نور وجود و عطر و صوت د لانگیز و روحانى آنان (كه بهرههاى معنوى فراوان بردهام) شاهد تلألؤ انوار قرآنى در محافل مختلف جامعه اسلامى و منازل آحاد ملّت مسلمان كشورمان باشیم و خداوند تبارك و تعالى به احترام و بركت قرآن مجید، درهاى رحمت و بركاتش را بر كشور و ملّت ما نازل كرده و ما را در جهان آخرت با اهل قرآن، قرین و همنشین فرماید.
به امید عزّت و افتخار هر چه بیشتر كلیه عاشقان و مروّجان قرآن كریم، همانها كه رفتار علویشان را با كردارى حسینى تكمیل مىكنند.
وللّه العزة و لرسوله و للمؤمنین
افزودن دیدگاه جدید