خاطرات تبلیغی حجت الاسلام محسن دعاگو
مسافرتهای تبلیغی خارج از تهران
شبی در منزل، درخیابان آب شور، جلسهای با حضور آقایان هاشمی رفسنجانی، کروبی، امام جمارانی و مرحوم مهدی شاه آبادی تشکیل شد. درآن شب مسایل مختلفی مطرح گردید که یکی از آنها فرارسیدن فرصت تبلیغ در ماه محرم بود. چند روزی به این ماه باقی مانده بود. من به آقایان گفتم که دیگر نمیتوانم در تهران با نام اخلاقی سخنرانی کنم. به قول معروف من یک جریان سوختهشده در تهران هستم. سازمان امنیت پس از آگاهی از سخنرانیهایم در مسجد همت و صاحب الامر درصدد تعقیب من بود. آنها نمیدانستند که اخلاقی همان دعاگویی است که از مشهد فرار کرده و به تهران آمده است، البته ضعفهایی درسیستمهای مبارزاتی وجود داشت که سبب نفوذ افراد اطلاعاتی و امنیت و دستگیری تعدادی از مبارزان میشد.
سفر تبلیغی به شهر یزد
اقای هاشمی رفسنجانی به من پیشنهاد مسافرت به شهر یزد را داد. ایشان گفت جلسهی خوب و آبرومندی درشهر یزد برگزار میشود، از من خواستهاند تا یک روحانی به آنها معرفی کنم. من پیشنهاد آقای هاشمی رفسنجانی را پذیرفتم و با نام مستعار فیض آبادی به این شهر رفتم. روزی دو پسرعمو با فامیل ملک ثابت سراغ من آمدند و مرا با ماشین به شهر یزد بردند. درآنجا به منزل پدری یکی از این آقایان رفتیم. منزلی که درآن مستقر شدم بسیار بزرگ بود؛ صحنش را چادر زده بودند و برای مراسم عزاداری و سخنرانی کاملا آماده بود. علاوه براین آقای هاشمی رفسنجانی مرا به یکی از علمای برجستهی یزد آیت الله صدوقی معرفی کرد.
من نزد مرحوم شهید صدوقی رفتم. ایشان خیلی به من محبت کرد. پسر ایشان که در حال حاضر امام جمعهی یزد است جوان خوشتیپ و خوش فکری بود که درجلسات سخنرانی من شرکت میکرد. ایشان از نظر فکری همراه نهضت بود. درمجموع در یزد سه جلسهی مهم سخنرانی برقرار بود: یک جلسه درمنزل مرحوم آقای صدوقی، یک جلسه در مسجد حظیره و یک جلسه هم در منزل آقای ملک ثابت و من درتمام آنها منبر میرفتم.
در منزل آقای صدوقی و مسجد حظیره روحانی دیگری هم به نام آقای سید صالح طاهری منبر میرفت. ایشان در منزل آقای صدوقی و مسجد حظیره سعی می کرد که وقت را به طریقی بگیرد تا من منبر نروم. شاید اولین منبری که من درآن محل رفتم باعث شد که او چنین برخوردی بکند. از کار او خیلی ناراحت بودم. این کاربرای من توجیهناشدنی بود، ایشان با وجود اینکه میگفت: آقا، عذرمیخواهم که وقت شما را گرفتم، هرچه به او اشاره میکردند طول میداد و از منبر پایین نمی آمد. در مسجد حظیره نیز همین کار را تکرار می کرد. گاه فقط چند دقیقه برای من باقی میماند که در آن محل سخنرانی کنم، حتی چند جلسه نتوانستم منبر بروم.
بعدها روزی آقای سید صالح طاهری را دریکی از کوچههای قم دیدم، از او پرسیدم: آقا سید، چرا شما در یزد منبرت را طول میدادی و به عمد کاری میکردی که وقت بگذرد تا من سخنرانی نکنم؟ ایشان گفت: آقای صدوقی به من گفته بود که سخنرانی داغ آقای فیض آبادی برای این مجلس ایجاد خطر میکند شما سخنرانی خودتان را طول بدهید تا وقتی برای او باقی نماند. من در جواب آقای سید صالح طاهری گفتم: اولا آقای صدوقی شخص بسیار متدینی است. یقین دارم او این حرف را نزده چون من منبرهای دیگری در یزد داشتم و میتوانستم از این سخنرانیها درآن مجالس هم داشته باشم، ثانیا: وقتی من در منزل ایشان منبر میرفتم از منبر من بسیاراستقبال میکرد و احترام میگذاشت. اگر ایشان تمایلی به سخنرانی من نداشت به صراحت به من میگفت. مرحوم آقای صدوقی خیلی به من لطف می کرد، منبر من برای نسل جوان و مردم متدین، خالی از جاذبه نبود. در سخنرانیهایم حرفهای جدیدی برای آنها داشتم. بحثهای مبارزاتی، مورد توجه و علاقهی آنان بود وسخنرانی من با سخنان تکراری بسیاری ازمنبریها تفاوت داشت.
من سخن آقای سید صالح طاهری را نپذیرفتم. این کار از خود ایشان سرزده بود، اما انگیزهی حرکت او برایم مشخص نشد. شاید این کاراو به این دلیل بود که او کمتر از من جلسه برای سخنرانی داشت. مرحوم آقای صدوقی هنگام بازگشت از شهر یزد یک عبای نایینی زمستانی خوب که هنوز آن را دارم، چند عدد دستمال ابریشمی و دو تخته پتوی پشمی درخشان یزد درقبال سخنرانیهایی که در مسجد حظیره و منزل ایشان داشتم و نیز مقداری پشمک و زولبیا و باقلوا برای سوغات به من داد.
رفتار و برخورد مرحوم صدوقی در سفر اول و دوم به خوبی نشان میداد که ادعای آقای سید صالح طاهری حقیقت ندارد. مرحوم صدوقی ا زاین که بخواهد مانع سخنرانی من شود مبرّا بود. ممکن است ادعا شود که یک سری ملاحظات سیاسی داشته است، مثلا ملاحظه می کردهاند مبادا با سخنرانی من برای ادامه مجالس مذهبی و یا شخص آقای صدوقی مشکلی پیش بیاید. چنین ادعایی به هیچوجه پذیرفتنی نیست، چون اولا در سخنرانیهایم مطالب به طور صریح گفته نمیشد تا ایجادمشکل کند. ثانیا: درفضای فرهنگی سیاسی آن روز روشنگری و آگاهیبخشی غیرمستقیم ازلوازم طبیعی اعتقاد به مبارزه و حداقل انجام وظیفه بود.
همزمان با ورودم به شهر یزد، مرحوم آقا شیخ احمد کافی، روحانی معروف، در این شهر حضور داشت. ایشان برای سخنرانی به شهر مهریز میرفت. روزی مرحوم کافی به من گفت: چندین بار به خاطر شما مرا به ساواک بردند. علت را از ایشان پرسیدم. مرحوم کافی جواب داد: دربارهی شب نامهها و اعلامیههایی که در این شهر پخش شده سوالاتی از من کردند. همچنین پرسیدند که فیض آبادی کیست که سخنرانی تندی دارد؟ ازصحبتهای مرحوم کافی فهمیدم ساواک قصد دستگیری مرا کرده است. بنابراین برنامهریزی کردم؛ بلیت اتوبوس را به نام فیض آبادی به قصد تهران خریدم اما از یزد همراه آقای ملک ثابت با ماشین شخصی ایشان از جاده ی طبس به سمت خراسان حرکت کردم و در بین راه با وسیلهی دیگری مسیر تهران را از طریق مشهد ادامه دادم. بعدها فهمیدم ساواک در ترمینال اتوبوس مامور گذاشته بود تا مرا دستگیر کنند. ساواک درخراسان در تعقیب دعاگو، درتهران به دنبال اخلاقی و در یزد در جستوجوی فیض آبادی بود. آنها نفهمیده بودند که هر سهی این ها یک نفرند. درهر صورت سخنرانی در شهر یزد موجب شد تا با طیف جدیدی از متدینین و دانشگاهیان آشنا شود. روابطم با این مجموعه در تهران ادامه پیدا کرد. یکی از این افراد آقای محمود ملک ثابت بود که در جریان نهضت به نیروی انقلابی بسیار خوب و مخلصی تبدیل شد و درحال حاضر نیز در نهادها و ارگان های انقلاب اسلامی مشغول خدمت است.
افزودن دیدگاه جدید