خاطرات تبلیغی
اشاره
یکی از دستاوردهای مهم مبلغان در امر تبلیغ، خاطره ها و تجربه هایی است که از خود به یادگار می گذارند؛ خاطراتی که سراسر عبرت آموز و آکنده از تجربه و دانسته هایی ارزشمند می باشد. با توجه به اهمیت و اثربخشی این نوع تجربه ها، برخی از خاطرات آموزنده الگوهای تبلیغی در موضوعات مختلف تقدیم خوانندگان عزیز می شود امید است مورد بهره برداری قرار گیرد.
احترام به کودکان
در یکی از اعیاد نوروز که شهید آیت الله محمد حسینی بهشتی برای دیدار با فامیل به اصفهان آمده بودند، ما هم به دیدن ایشان رفتیم. یادم هست که عده ای از مهندسان آمده بودند و از ایشان سؤالاتی داشتند. آقای بهشتی با آن ها گفتگو می کردند. در این میان، دو پسر هشت و دوازده ساله، وارد اتاق شدند و به ایشان سلام کردند. آقای بهشتی سراپا جلوی ایشان به احترام بلند شدند؛ درست مثل رفتاری که با بزرگسالان داشتند. روبوسی و احوالپرسی کردند. آن ها را با احترام بردند، کنار خود نشاندند و از نام، درس و حالشان پرسیدند. بعد به آن ها گفتند: «قبل از اینکه شما اینجا تشریف بیاورید، داشتم با آقایان صحبت می کردم. حالا اجازه می دهید بحثمان را ادامه دهیم؟» آن دو خندیدند و گفتند: «خواهش می کنیم!» نکته ی جالب برای من این بود که این رفتار احترام آمیز، اصلاً جنبه ی تصنعی نداشت.[1]
تأثیر سعه صدر
روزی با شهید محمدرضا کامیاب، پیاده به طرف منزلشان که در خیابان گاز بود، می رفتیم. چند نفر از بچه های نوجوان (که گویا از سوی افراد دیگری تحریک شده بودند)، اطراف ایشان را گرفتند و علیه روحانیت شعارهای زشتی دادند. من به ایشان گفتم: «اجازه دهید با آن ها برخورد کنم؛» ولی «شهید کامیاب» خیلی آرام و بامتانت گفتند: «کاری با آن ها نداشته باشید. خودشان می روند.» آن ها همچنان شعار می دادند تا اینکه خسته شدند و رفتند. تقریباً سه یا چهار روز بعد که داشتیم از همان مسیر می آمدیم، همان بچه های نوجوان نزد شهید کامیاب آمدند و با احوالپرسی از ایشان، ابراز پشیمانی کردند. شهید کامیاب همانجا خم شدند، آن ها را در آغوش گرفتند، بوسیدند و به من گفتند: «اگر آن روز عصبانی می شدید و با آن ها رفتار بدی می کردید، امروز نمی آمدند و اینگونه رفتارشان عوض نمی شد.»[2]
اینجا منبر نرو!
دهه دوم صفر بود. در تهران، به منزل یکی از دوستان به نام «آقای جمشیدی» دعوت داشتم تا عصرها منبر بروم.
جلسه زنانه بود؛ ولی دو اتاق هم اختصاص به آقایان داشت که همسایه ها و بستگان ایشان شرکت می کردند. قبل از منبر من، واعظ محترم «جناب آقای تولیت» منبر می رفت و بعد از من، خطیب ارجمند «جناب آقای حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی محدث زاده قمی».
یک روز، وقتی وارد شدم که آقای تولیت منبر بود. کنار منبر نشستم و خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که آقا امام حسین(علیه السلام) سراسیمه به این مجلس وارد شدند. به احترام ایشان برخاستم و عرض ادب کردم. به من فرمود: «راضی نیستم اینجا منبر بروی؛ اینجا منبر نرو! این بنده خدا نمی داند ما نزد مردم آبرو داریم و برای مجلس عزای ما، قند و چای نامناسب تهیه می کند.»
از خواب بیدار شدم. آقای تولیت دعا می کرد. از منبر پایین آمد و رفت. صاحب خانه هم به بدرقه او تا دم درب منزل رفت و برگشت. انتظار داشت مثل همیشه مرا بالای منبر ببیند؛ اما دید من همچنان نشسته ام. آمد جلو و گفت: «آقا! منبر تشریف ببرید.»
گفتم: «نه.»
گفت: «عارضه ای دارید؟ حالتون خوب نیست؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «چای برایتان بیاورم؟»
گفتم: «خیر!»
گفت: «آقا! مردم منتظرند... بر خاتم الانبیا محمد صلوات!»
باز نشستم و او مبهوت شده بود.
گفتم: «من در آن اتاق کاری با شما دارم.»
درب اتاق خلوتی را باز کرد و به آنجا رفتیم. خواب را برای او نقل کردم. زد زیر گریه و گفت: «درست است! رفتم قند و چای بخرم، دیدم قیمت آن زیاد است. گفتم مردم نفری یک حبه قند و یک استکان چای می خورند. خیلی معلوم نمی شود و از قند و چای ارزان قیمت خریدم. غلط کردم! شما منبر تشریف ببرید، تا از منبر فارغ شوید، من تدارک می کنم.»
دیدم مناط نهی و منع برطرف و نتیجه حاصل شد، منبر رفتم.
بنده خدا رفت، بهترین قند و چای را تهیه کرد، سماور و قوری را هم ـ به قول خودش ـ شست و چای خوب و تازه دم کرد. وقتی مشغول ختم مجلس و دعا بودم، سینی قند و چای عالی به مجلس آورد و از مستمعان پذیرایی کرد. بنازم این ارباب و احاطه کامل او را بر رفتار شیفتگان حضرتش![3]
توصیه آقای فلسفی
به منزل یکی از مراجع دعوت شدم و در محضر بزرگان روحانیت تهران و وعاظ مشهور و معروف، مثل خطیب توانا و بی نظیر «حضرت آقای فلسفی» منبر می رفتم و این زبان گویای اسلام، در مواردی که خدمتشان می رسیدم، فوت و فن خطابه را به من می آموختند و از وجود ذی وجودشان بهره ها بردم. از جمله فرمودند: «اگر برای مطالب منبر یک ساعت مطالعه می کنی، سه ساعت باید درباره آن فکر کنی که چگونه مطلب را پیاده کنی، از کجا وارد شوی و به کجا ختم کنی! سعی کن چند حدیث مناسب مطلب، یک تکه تاریخی و چند شعر مناسب داشته باشی و به تناسب، کمکم وارد مصیبت شوی. اگر در خلال صحبت، دیدی به سخنانت گوش می دهند، بدان که آن موضوع مناسب است و ادامه بده؛ والا با زبردستی مطلب را عوض کن و سبک تر یا سنگین تر، هر طور مصلحت ایجاب می کند، پیاده کن. خلاصه مواظب باش منبر مفید باشد.» خدای او را غریق بحار رحمتش فرمایند![4]
روابط عمومی قوی
«شهید اندرزگو» آدم بسیار اجتماعی بود. شوخ طبعی و بشاش بودن او هم معروف بود؛ طوری که دوستانش بسیار از صفا و صمیمیت او سخن می گویند. یکی از نکاتی که دیگران را به ایشان جذب می کرد، همین روابط عمومی قوی بود و حتی کسانی هم که تمایلات دینی نداشتند، جذبش می شدند! مادرمان نقل می کنند که وقتی در چیذر زندگی می کرد، امام جماعت مسجدی بود و عده ای جوان بیکار، همیشه بیرون مسجد می ایستادند و نه به مسجد می رفتند و نه نماز می خواندند. «شهید اندرزگو» با رفتارش توانست آن ها را جذب کند و به مسجد بیاورد. این شیوه برای طلبه هایی که می خواهند با قشر جوان ارتباط برقرار کنند، می تواند بسیار آموزنده باشد که شیوه جدیدی هم نیست و ائمه اطهار(علیهم السلام) ما با اخلاق حسنه، حتی مخالفان خود را هم جذب می کردند. این اولین شیوه کارآمد تبلیغ دین است.[5]
سه ساعت سخنرانی
مهم ترین دغدغه شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد این بود که باید مردم را با دین و معارف دینی آشنا کرد. همراه با این کار، تأکید داشتند که اطلاعاتشان به روز باشد؛ همچنان که خودشان اینگونه بودند. پیوسته توصیه می کردند که با مردم باشید، کنار مردم باشید و با عملتان آنان را با دین آشنا کنید و روی جنبه های اخلاقی و معنوی خیلی تکیه داشتند. خود ایشان، هرگز شرط نمی گذاشتند که کجا و در چه شرایطی سخنرانی کنند. یک روز چندنفر آمدند و شهید هاشمی نژاد را برای سخنرانی مراسم شهدای روستای بعمچ در حومه چناران دعوت کردند. بنده در خدمت ایشان، افتخار حضور داشتم و همراه با راننده و یکی از فرزندانشان، با یک لندرور درب و داغون راه افتادیم. از چناران که گذشتیم، جاده خاکی بود و هوا پر از گرد و غبار. تا سر یک تپه رفتیم و به جایی رسیدیم که دیگر سنگلاخ شد و لندرور هم نمی توانست برود. آنجا دو اسب آوردند. یکی را شهید سوار شدند و یکی را من. من واقعاً احساس وحشت کردم که نکند اسب مرا پرت کند داخل دره! بخشی از جاده را همینطور طی کردیم تا بالأخره به روستا رسیدیم و استقبال گرمی از ایشان به عمل آمد. وارد مسجدی شدیم که پر از جمعیت بود. یادم هست که سخنرانی ایشان سه ساعت طول کشید و این برای من بسیار جالب بود! همیشه تعریف می کردم که شهید سه ساعت سخنرانی کردند و خسته نشدند. منظورم این است که انقلاب پیروز شده بود و ایشان که فردی مبارز و انقلابی بودند، بسیار شخصیت والایی داشتند. دبیر حزب بودند و از شاگردان برجسته امام؛ ولی قبول کردند که به روستایی چنان دورافتاده بروند و سخنرانی کنند.[6]
مسجد تریبون روحانیت
شهید دکتر محمد مفتح، اصرار داشتند که امام جماعتی مسجد قبا را همچنان حفظ کنند؛ با اینکه مسئولیت ها و مشغله های فراوانی داشتند. حتی اصرار داشتند برای نماز صبح هم مسجد بروند و نماز جماعت برگزار شود. یکی ـ دوبار خود من به ایشان گفتم: «شما دیشب تا دیر وقت بیدار بودید و کار کردید. بگذارید فرد دیگری نماز صبح را در مسجد اقامه کند.» ایشان جواب دادند: «ما آخوند هستیم. آخوند جایش در مسجد است. تریبونی که ما باید از آنجا صحبت کنیم، مسجد است. در جایی غیر از مسجد، زیاد نباید با مردم حرف بزنیم. مردم باید در مسجد حرفهایشان را با ما بزنند.»[7]
تأثیر ادب و متانت
با اتوبوس می رفتیم مشهد. راننده نوار موسیقی گذاشته بود. پدرم ـ شهید فضلالله محلاتی ـ از جایش بلند شد، رفت پیش راننده و خیلی آرام و محترمانه خواست که خاموش کند. راننده توجهی نکرد. بی ادبی هم کرد. هنگام ظهر، اتوبوس برای ناهار در جایی نگهداشت. همراهمان ناهار داشتیم. پدر رفت، با اصرار راننده را آورد و با هم غذا خوردیم. ادب و متانت پدرم و احترامی که به راننده گذاشت، چنان او را تحت تأثیر قرار داد که از بابت کارش پشت سر هم عذرخواهی می کرد. بعدها هم ارتباط آن راننده با پدرم برقرار ماند و پدر کمک های زیادی به او کرد.[8]
هشدار به مبلغان
حجت الاسلام و المسلمین سید موسی موسوی، نماینده سابق ولی فقیه در کردستان می گوید: مرحوم شهید قدوسی در تابستان 1350 به بنده فرمود: با نظر مساعد حضرت امام، حجج اسلام: حاج آخوند و زرندی و کریمیان، مدرسه ای در کرمانشاه تأسیس کرده اند و بنا دارند به سبک جدید، نظیر: مدرسه حقانی، برنامه ریزی کنند. شما که به مجموعه برنامه های ما آشنایی کامل دارید، تابستان سال جاری را به کرمانشاه بروید و این مدرسه را مدیریت کنید.
من هم آن سال به جای اصفهان، به کرمانشاه رفتم. در آنجا وضعیتی پیش آمد که مجبور شدم سال تحصیلی بعد هم بمانم. بعد از آن نیز به لحاظ اوج گیری انقلاب و نیاز جدی کرمانشاه به روحانی مرتبط با جوانان و مراکز علمی و دانشگاهی و نفوذ گسترده انجمن حجتیه و جریانات مارکسیستی در بین جوانان، با برخی اساتید بزرگوار، از جمله حضرت آیت الله مشکینی(رحمة الله) مشورت کردم که بیشتر آنان، مصلحت را با توجه مجموعه شرایط موجود، در ماندن بنده در کرمانشاه دیدند. گروهی از سرورانی هم نظیر مرحوم آیتالله العظمی [حاج شیخ مرتضی] حائری به شدت ابراز مخالفت کردند و حتی در غیاب بنده فرموده بودند: فلانی، خود را ذبح کرد.
بالأخره، چند سالی با نگرانی شدید فکری و تحیر در کرمانشاه ماندم. بحمدالله، با توفیق الهی و با برنامه هایی که با کمک دوستان، در مسجد و مراکز فرهنگی داشتیم، عرصه را بر مارکسیست ها و انجمن حجتیه تنگ کردیم؛ به طوری که کاملاً به حاشیه رفتند و حتی برنامه ای برای قتل بنده ریختند که به صورت معجزه آسا نجات یافتم.
سال 54 یا 56 بود که به رغم همه موفقیت ها، بسیار منقلب شدم و تصمیم گرفتم استخاره کنم تا اگر خوب آمد، همان وسط سال به قم بازگردم. در ساعت و حال مناسبی استخاره کردم که این آیه آمد: «یَا أیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُواْ زَحْفًا فَلاَ تُوَلُّوهُمُ الأدْبَارَ وَمَن یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفًا لِّقِتَالٍ أوْ مُتَحَیِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاء بِغَضَبٍ مِّنَ اللّهِ وَمَأوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ.»[9]
به جهت شدت تأثیر با اینکه معتقد و عامل به استخاره هستم، به تصمیم خود باقی ماندم و مشغول جمع اثاث شدم؛ اما آن شب، خواب عجیبی دیدم که مهم ترین و شیرین ترین فراز زندگی ام را رقم زد. دیدم در خیابان، جلوی مدرسه خان[10] اتوبوس هایی بسیار زیبا و غیر قابل وصف ایستاده و جمع خاصی را از انبوه متقاضیان انتخاب و سوار می کنند و با اینکه همه می دانند به سفر بسیار مهمی می روند، ولی به هیچکس از چگونگی آن، خبر نمی دادند. سرانجام جمع محدودی از جمعیت عظیم سوار شدند و حرکت کردند.
در نزدیکی های مقصد، بوی عطر عجیبی به مشام رسید که همه را مدهوش کرد. بعد فهمیدیم همه این عطر از فضای باغ وصف ناپذیری متصاعد است. همه را جلوی باغ پیاده کردند. باز هیچکس نمی دانست در داخل باغ چه خبر است. آنجا نیز از میان همین جمعیت محدود، بیشتر افراد را راه ندادند.
فردی بود از بستگان بنده، هرچه اصرار کردم [که به او نیز اجازه ورود بدهند] سه عیب از او گفتند که دقیقاً نقص های مهم معنوی اوست و فرمودند: به جهت این عیب ها نمی تواند وارد شود. سپس افراد منتخب را گروه گروه وارد باغ می کردند. بنده و جناب حجت الاسلام اوسطی و جناب حجت الاسلام حاج شیخ محمود عبداللهی و مرحوم حاج شیخ معصومی را با هم وارد باغ کردند.
بعد از ورود، فهمیدیم که مولایمان، مولی الکونین حضرت بقیت الله(ارواحنا فداه) داخل باغ هستند. حضرت در خیمه ای وسط باغ بودند. به محضر مقدسشان رفتیم. شیرینی و عظمت محضر قابل وصف نیست. ناگهان به یادم افتاد که این بهترین فرصت است که با کسب نظر مستقیم [درباره ماندنم در کرمانشاه] تصمیم بگیرم. پس از سؤال بنده، حضرت آنچنان روی در هم کشیدند که هنوز پس از سال ها تلخی آن در ذائقه بنده مانده است و فرمودند: دل من، از دست روحانیون خون است که یا در قم و حوزههای مشابه آن، به بهانه های مختلف می مانند یا به جاهای خوش آب و هوا و همراه با اقبال مردم می روند. پس اینگونه مناطق را که بسیارند، چه کسانی تأمین نیاز کنند.[11]
اهمیت وحدت اسلامی
روز جمعه ای بود که به محضر «آیت الله مدنی» در مهاباد رسیدیم تا نامه دعوتی را که «آیت الله قاضی» برای آمدن ایشان به تبریز داده بودند، تقدیم کنیم. ایشان در یک منزل، تحت نظر به سر می بردند. نامه را تحویل دادیم. آقای مدنی باز کردند، خواندند و دعوت آیت الله قاضی را اجابت کردند که به تبریز بیایند. بعد گفتند: «من هر هفته به نماز جمعه می روم. شما در منزل استراحت کنید تا من بروم و برگردم.»
آیت الله مدنی به نماز جمعه رفت. جالب اینکه ایشان با اینکه در ولایت اهلبیت(علیهم السلام) و حراست از مکتب تشیع بسیار مشهور و متصعب بود، در آن ایام در مهاباد، به نماز جمعه اهل سنت می رفت. این مساله نشان می دهد که آیت الله مدنی، چقدر به موضوع اتحاد مسلمانان اهمیت می داد. ما را که مهمان ایشان و برای دعوت از او رفته بودیم، در منزل گذاشت و به نماز جمعه اهل سنت رفت.[12]
آیت الله مدنی و وفای به عهد
حضرت آیت الله آقای سید اسدالله مدنی دهخوارقانی، از بزرگان نجف و مورد اعتماد مراجع عظام بود. با من رفاقت تنگاتنگی داشت. اکثر اوقات به حجره من در مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی می آمد و متقابلاً من به منزل ایشان می رفتم. دو سفر پیاده به کربلا رفتیم و دو سفر هم به مکه مشرف شدیم. تابستان ها به همدان می آمد و تغییر آب و هوا میداد. در همدان هم مورد توجه خاص و عام بود. در انقلاب اسلامی ایران، مدتی امام جمعه همدان بود، بعد به تبریز منتقل شد، در آنجا شربت شهادت نوشید و در زمره شهدای محراب نام خود را ثبت کرد.
معظم له در آن منطقه، محبوبیت زیادی داشت و موقعیتی خاص پیدا کرده بود. در آن زمان مرحوم آیت الله آخوند و آیت الله بنی صدر از اعلام همدان محسوب می شدند. من به حساب رفاقتمان در نجف، زیاد به همدان می رفتم و میهمان ایشان بودم. آوازه مرحوم مدنی شهرهای اطراف را گرفته بود و از خارج همدان زیاد خدمت ایشان می رسیدند و کسب فیض می کردند.
یکی از تجار کرمانشاه و از علاقه مندان آقای مدنی به همدان می آید و از ایشان دعوت می کند که شب جمعه آینده، شام در خدمتتان باشیم که عده ای از طرفداران شما مشتاق زیارتتان هستند.
قبول می فرماید و در دفتر یادداشت خود ثبت می کند.
این پیشنهاد میهمانی اوایل هفته و اواخر تابستان بودهاست. ایشان گذرنامه خود را به اداره گذرنامه داده بودند تا آماده شود و به نجف برگردند. اواسط هفته، گذرنامه آماده را می آورند و ایشان هم بدون توجه به دعوت کرمانشاه، اثاث را جمع می کند و به عراق می رود.
به نجف که وارد می شود، مؤمنین و بزرگان اهل علم به دیدن ایشان می آیند. او آخر شب دفترش را باز می کند تا چیزی یادداشت کند که دعوت شب جمعه به کرمانشاه را می بیند، سخت ناراحت می شود، برخاسته و سراسیمه به بیت مرحوم آیت الله حکیم می رود. در میزند و خادم بیرون می آید. می فرماید: «من باید آقا را ملاقات کنم.»
خادم می گوید: «آقا در حال استراحت اند.»
می فرماید: «او را بیدار کنید که من کار واجب دارم.»
ناچار آقا را از خواب بیدار می کنند.
آقا ایشان را می پذیرد. وارد می شود، دست او را می بوسد، از مزاحمت عذرخواهی می کند و می گوید: «چاره ای نداشتم. من امروز از ایران آمدم و پس فردا به مجلس مهمی در کرمانشاه دعوت دارم که که اگر نباشم، به موقعیت من و درنتیجه روحانیت لطمه میخورد و ثمره ی تمام تبلیغات من در آن نواحی از بین می رود. خروج از کشور برای من قانوناً به این زودی امکان ندارد. تقاضای من این است که دستور فرمایید، سریع ترتیب برگشتن مرا به ایران بدهند.
ایشان با هماهنگی آقای حکیم صبح روز بعد از عراق به ایران وارد می شود و به کرمانشاه می رود.
از آن طرف در همدان و کرمانشاه منتشر می شود که آقای مدنی به عراق رفتند. خبر به گوش آن حاجی می رسد و ناراحت می شود؛ ولی می گوید: «بیش از صد نفر، رجال محترم منطقه را دعوت کرده ام و باز پس گرفتن دعوت صحیح نیست. آقایان تشریف می آورند، آقای مدنی نباشد، چه مانعی دارد؟»
جلسه تشکیل می شود و همه میهمان ها تشریف می آورند. سفر آقای مدنی به عراق نقل مجلس بود و همه اعتراض داشتند که آقای مدنی اگر میخواست برود، چرا قول داد؟ این آقا چقدر زحمت کشیده و همه آن ها را ایشان نادیده گرفته و رفته؛ عجیب است! دیگر انسان چگونه از دیگران انتظار داشته باشد؟
همه نشسته بودند و علیه آقای مدنی صحبت می کردند که آیت الله مدنی از درب وارد می شوند. همه صلوات میفرستند و ابراز احساسات می کنند.
ایشان پس از صرف چای، به منبر تشریف می برند و درباره وفای به عهد و عمل به وعده از نظر اسلام سخن می گویند.
بعد، داستان مسافرت به عراق را برای آقایان شرح می دهند و می گویند: «اگر قدرت حضرت آیت الله حکیم نبود، من هرگز نمی توانستم به قول خود عمل کنم؛ لذا مزاحم شدم و به برکت ایشان به زیارت برادران و دوستان محترم نایل آمدم.»
به قدری این عمل آقای مدنی در آن ناحیه اثر مثبت گذاشت که شاید از ده سال تبلیغ ایشان در آنجا مؤثرتر بود! همه از دل و جان آفرین گفتند و چهره روحانیت، نورانی تر و علاقه توده مردم به آن ها قوت گرفت.[13]
پی نوشت ها:
-------------------------------------------------------------------
[1]. مهدی منصوریان، سیره تبلیغی شهدای روحانی، ص 36.
[2].همان، ص 68.
[3].حاج شیخ عباس محقق کاشانی، بر منبر خاطره، ص 251-253.
[4]. حاج شیخ عباس محقق کاشانی، بر منبر خاطره، ص 37 و 38.
[5].مهدی منصوریان، سیره تبلیغی شهدای روحانی، ص 24.
[6]. مهدی منصوریان، سیره تبلیغی شهدای روحانی، ص 24.
[7]. مهدی منصوریان، سیره تبلیغی شهدای روحانی، ص 86.
[8]. همان، ص 66.
[9]. انفال، آیه 15 ـ 16 (در این آیات، پشتکردن به جبهه جنگ، موجب خشم الهی و گرفتارشدن به عذاب جهنم دانسته شده است).
[10]. مدرسه علمیه خان یا مهدی قلی خان، در خیابان ارم قم نزدیک حرم مطهر و در مجاورت گذرخان قرار دارد. بنای فعلی مدرسه، به دستور مرحوم آیت الله بروجردی ساخته شده است.
[11]. محمد محمدی ری شهری، خاطره های آموزنده، ص 69 ـ 71.
[12]. مهدی منصوریان، سیره تبلیغی شهدای روحانی، ص 78.
[13]. حاج شیخ عباس محقق کاشانی، بر منبرخاطره، ص 216 - 218.
افزودن دیدگاه جدید