خاطرات طلبگی
من خودم که می خواستم بیام قم _آن وقت می شد که از ابتدای جامع المقدمات قم آمد_ وقتی که خبر دادم به خانواده ام، عموهایم و دایی های من و حالا هر کسی که با ما در ارتباط بود موافق نداشتم و دو سه تا موافق که داشتم هیچ رابطه حسبی و نسبی با من نداشتند، اما آن قدر هدایتگری پروردگار قوی بود که از طریق قلب که خب اسلحه زبان و گفتار مخالفین کارگر نیافتاد و من آمدم قم البته چهار پنج سال آن را در کمال سختی و مضیقه به سر بردم ولی این سختی و فشار و مضیقه در مقابل آن هدایتگری حق صفر بود، یعنی نمی توانست آن فشار و مضیقه ایام دوره اول طلبگی با هدایتگری خدا بجنگد و پیروز بشود.
یادم است که در مواقع حساس مثل رجب، شعبان، و وقت های دیگر من یک کیلو سیب زمینی، یک کیلو پیاز می خریدم، آن وقت کیلویی دو زار بود کیلویی یک قران بود، پیاز و سیب زمینی را قاطی می کردم و حجره من هم اتاقی بود برای یک قبرستان خصوصی که 4 اتاق بود در 2 اتاق جنوبی ساختمان که مرده در آن دفن بود و دو اتاق جلو هنوز مرده در آن دفع نکرده بودند، حجره من در یکی از این اتاق ها بود، این پیاز و سیب زمینی که می پخت با گوش کوب می کوبیدم و تقریبا یک غذای چهار پنج روزه آماده می کردم، روزه می گرفتم که کم نیارم نه این که برای خدا روزه بگیرم، که سر برج نیاز به قرض کردن نداشته باشم، یک کمک مختصری شاید در حد یک تومان دو تومان مادرم می رفتم تهران به من می کرد که با همان زندگی می کردم، یا ما انتخاب این راهمان را هدایت الهی بوده از طریق قلب است و این هدایت خدا خواست یا نه توی شهرمان، در دهمان، در قریه مان آخوندی ماه رمضان، محرم آمد سخنرانی کرد و ما موقعیت او و اقبالش را در میان مردم دیدیم و احترام مردم آن فضا ما را تشویق کرد بیاییم طلبه بشویم همان فضا هم خدا ساخته بود، بالاخره یا از طریق الهام الهی یا از طریق آن فضاسازی پروردگار آمدیم قم و دروس الهی و اسلامی خواندیم که برویم تبلیغ بکنیم.
افزودن دیدگاه جدید