پیامدهای بدحجابی| قسمت اول
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف
برشی از کتاب "شمیم عفاف" فصل سوم؛ پیامدهای بدحجابی |قسمت اول.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
*******
سوءاستفاده افراد هوسران
هرچه سعی کردم از سد کنکور عبور کنم، موفق نشدم. پدرم شدیداً مخالف کارکردن من بود. تنها راهی که به ذهنم رسید، پیداکردن یک کار مناسب بود تا پدرم با دیدن آنجا نظرش عوض شود. به نیازمندیهای روزنامهها مراجعه کردم. با شمارهها که تماس میگرفتم، همین که میگفتم پدرم باید محیط را ببیند تا به من اجازه دهد، میگفتند چنین امکانی وجود ندارد. چند ماهی به دنبال کارگشتم تا اینکه آقایی پذیرفت و گفت: «اشکالی ندارد؛ فقط باید زمان دیدار پدرتان مشخص باشد.» مادرم قول داد پدرم را راضی کند تا حداقل برای دیدن محل کار بیاید. در ساعت مقرر، به شرکت مربوطه رفتیم. ساختمان خیلی شیک و مجللی بود. درب اتاق رئیس بسته بود؛ اما درب اتاق دیگری که چند خانم جوان مشغول کار بودند، باز بود. آقای رئیس به پدرم گفت: «دخترتان در کنار آن خانمها مشغول کار خواهد شد.» وقتی برگشتیم، پدرم اعلام رضایت کرد و قرار شد از اوایل هفته بعد، کارم را شروع کنم.
ساعت هفت که به شرکت رفتم، درب بسته بود. مدتی منتظر ماندم. آقای رئیس آمد. درب را باز کرد. داخل شدیم. نیمساعتی که گذشت، گفتم: «آقای مهندس! انگار همکاران دیر کردهاند!» خندید و گفت: «کدام همکاران؟ کل همکاران، بنده و شما هستیم؛ آن روز برای جلب اطمینان پدرتان، از چند نفر که در دفاتر دیگر کار میکردند، خواستم بیایند تا مشکل شما حل شود.» بعد ادامه داد: «من دوست دارم همکارانم راحت باشند. از نظر من، حالا که ما دو نفر تنها هستیم و شخص غریبهای هم خیلی رفتوآمد ندارد، لازم نیست خودتان را محکم با مقنعه و روسری بپوشانید.» گفتم: من این طور راحت هستم. آقای مهندس گفت: «اشکالی ندارد؛ ولی این سر و وضع، مناسب کار در یک شرکت بینالمللی نیست. ممکن است مراجعهکنندگان با دیدن این سر و وضع، فکر کنند به یک شرکت دولتی یا ارگانی آمدهاند و این مسئله، باعث رکود کار ما شود.»
حال عجیبی داشتم؛ نمیدانستم با این شرایط چه بکنم. یا باید شرایط موجود را میپذیرفتم، یا برمیگشتم توی خانه و هیچوقت حرف کارکردن را نمیزدم. بهناچار، راه اوّل را پذیرفتم و سعی کردم سر و وضعم را در محیط کار تغییر بدهم. بهمرور که ظاهر من تغییر میکرد، حرکات نامناسب آقای مهندس هم بیشتر میشد. تنها خودم را با این تصور که ممکن است در آینده مرا به عنوان همسرش انتخاب کند، قانع میکردم و همین مسئله، باعث دلبستگی شدیدم به او شده بود. یک روز خانمی به دفتر مراجعه کرد و گفت: «من رزا، نامزد آقای مهندس هستم.» دیدن آن خانم و شنیدن این حرفها، تمام وجودم را به لرزه درآورد. گفتم: آقای مهندس امروز تشریف نمیآورند؛ میگویم با شما تماس بگیرند. یک ساعت بعد، مهندس به دفتر آمد. آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که نتوانستم صبر کنم در را ببندد، فریاد زدم: «کثافت!» بعد هم با مشت به جانش افتادم و چند ضربه به سینهاش کوبیدم. او دستهای مرا گرفت و گفت: «دیوانه شدهای؟ بگو ببینم چه اتفاقی افتاده است؟» گفتم: رزا با تو چه نسبتی دارد؟ گفت: «تو او را از کجا میشناسی؟» گفتم: امروز تشریف آورده بودند اینجا. پرسید: «خب، کجا رفت؟» فریاد زدم: نگفتی او کیه؟ جواب داد: «خب، معلوم است همسر آیندهام.» با شنیدن این کلمه، بیاختیار نامهبازکن را به طرفش پرت کردم. از شانس بدم، به چشم راستش اصابت کرد. فریاد زد: «وای کور شدم.» از ترس پا به فرار گذاشتم؛ اما وقتی در آپارتمان را باز کردم، چند نفر از همسایهها پشت در ایستاده بودند. بهناچار به عقب برگشتم. آنها داخل شدند و وقتی مهندس را خونین و نالان دیدند، مرا گرفتند و پلیس را خبر کردند. در دادگاه محکوم به پرداخت دیه یک چشم شدم؛ اما او منکر هرگونه رابطه با من شد و من هم نتوانستم چیزی را به اثبات برسانم.[1]
*******
تعرض به دختر
روزنامه جام جم، از دختر بازیگر 21سالهای که مورد تعرض کارگردان تئاتر قرار گرفت، چنین روایت میکند؛ این دختر جوان که در یکی از شهرهای جنوبی به دنیا آمده، خانوادهای مذهبی و هنردوست دارد. وی در سال 93 در رشته حسابداری دانشگاه آزاد تهران قبول شد. این موضوع، باعث شد تا دختر جوان با خود فکر کند که یک قدم به خواستههایش نزدیک شده است. ازهمینرو، بعد از مستقرشدن در خوابگاه دانشگاه، خواست تا علاقه خود را در هنر دنبال کند. او با پرسشوپاسخ فراوان و تحقیق درباره آموزشگاههای مختلف بازیگری، بالأخره یکی از آنها را انتخاب کرد و از پدرش خواست به تهران بیاید و او را ثبتنام کند. پدر نیز پس از تحقیق، به ثبت نام دخترش در آنجا رضایت داد. دختر جوان درباره مخالفتهای اوّلیه پدرش میگوید: «بههرحال، خانوادهام ابتدا موافق حضور من در رشته بازیگری نبودند؛ اما بعد از مدتها گفتوگو با پدرم، بالأخره او را راضی کردم.»
آموزشها آغاز شد و دختر جوان به دلیل علاقهای که به بازیگری داشت، با جدیت تمام تمرینهایش را دنبال میکرد. مدتی گذشت و او بعد از گذراندن دورههای اوّلیه همراه گروه، برای اجرای نمایش تمرین میکرد. دختر درباره آشنایی خود با کارگردان مورد نظر اظهار میدارد: «در این آموزشگاه، سه ترم تحصیل کردم. ترم آخر تحصیل در آموزشگاه، مشغول اجرای تئاتری بودیم که آن فرد برای دیدن اجرا ی ما آمد و بعد از تماشای اجرا، گفت برای بازی در پروژه جدیدش قصد دارد از من استفاده کند و این ابتدای آشنایی ما بود. من نیز درباره او، هم با مشاور و هم با استادمان در آموزشگاه که یکی از چهرههای بنام تئاتر است، صحبت کردم و هر دویِ آنها کارگردان را تأیید نمودند و مرا به همکاری تشویق کردند. با شروع همکاری، برای صحبت درباره فیلمنامه در جلسات مختلف حضور داشتم.»
وی ادامه داد: «مرتب به بهانه آشنایی با کاراکتر و دورخوانی فیلمنامه دور هم جمع میشدیم و در این مدت، او مرا به عنوان بازیگر اصلی فیلم معرفی میکرد. در نهایت نیز به بهانه یکی از همین جلسات کاری، آن اتفاق برایم رقم خورد.» دختر جوان که در خانواده مذهبی و معتقدی بزرگ شده بود، این نوع روابط را تابو میدانست. فعلی که از آن فرد سر زد، مصداق بارز تعرض بود؛ ضمن اینکه پیگیری قضایی هم از طریق پزشکی قانونی، مؤید این امر بود. هنرجوی جوان بعد از آن روز، مدتها در شوک آن اتفاق بود. نمیدانست چه درست است و چه غلط؛ حتی نمیتوانست درست درک کند که چه اتفاقی رخ داده است. اوایل کار، حتی از بازگوکردن این اتفاق، خجالت میکشید. فکر میکرد شاید دیگران فکرهای بدی راجع به او بکنند. از طرفی، دلش نمیخواست دیگران هم مثل او در دام این کارگردان گرفتار شوند.
بالأخره، بعد از گذشت ده روز، تصمیم خود را گرفت و از کارگردان شکایت کرد. کارگردان بلافاصله بعد از تأییدیه پزشکی قانونی، احضار گردید؛ اما منکر قضیه شد و به دنبال آن، دستور آزمایش صادر شد. پاسخ این آزمایش، حدود شش ماه طول کشید و در این مدت، آقای کارگردان مرتب برای او پیغام میفرستاد. ابتدا پیغامهایش رنگوبوی وعدههای مالی و ازدواج میداد؛ اما بعد از مدتی، وقتی فهمید دختر جوان از موضع خود کوتاه نمیآید، پیغامهای تهدیدآمیز فرستاد. شاید همین پیغامهای تهدیدآمیز بود که دختر جوان را در تصمیمش مصممتر کرد. در نهایت، دادگاه تشکیل شد. در جلسه دادگاه، کارگردان ابتدا سعی میکرد همه چیز را کتمان کند؛ ولی با مستندات پزشکی، گناهکار شناخته شد و به صد ضربه شلاق و محرومیت از کار محکوم شد. این حکم، دختر جوان را راضی نمیکرد. او معتقد بود آسیبی که از جانب این مرد به او رسیده، خیلی بیشتر از حکمی است که برای او بریدهاند.[2]
*******
آتش بیحجابی
آیتالله اراکی نقل میکند که قبل از انقلاب، شخصی نزد مرحوم آیتالله بروجردی آمد و عرض کرد:
«در خواب دیدم سه قرآن در خانه دارم که بهترتیب، یکی بزرگ و دیگری متوسط و سومی کوچک است و دیدم هر سه آتش گرفتند. تا آمدم آنها را خاموش کنم، قرآن بزرگ کاملاً سوخت و دومی نیز بهکلی از بین رفت؛ ولی موفق شدم قرآن کوچک را که اطرافش آتش گرفته بود، خاموش کنم. تعبیر خوابم چیست؟»
آیتالله بروجردی فرمود: «من تعبیر خواب نمیدانم؛ ولی در تهران شخصی به نام آیتالله سید احمد قمی است که در تعبیر خواب استاد است. نزد ایشان برو تا خوابت را تعبیر کند.» آن شخص میگوید نزد آیتالله سید احمد قمی رفتم و خوابم را تعریف کردم. آن آقا فرمود: «تو سه دختر داری که یکی بزرگ و دیگری متوسط و سومی کوچک است. دختر اوّلی و دومی را به دبیرستان فرستادی و بیحجاب شدند. آن دو، همان دو قرآن بودند که کاملاً سوختند؛ ولی دختر سومت تا درس ابتداییاش تمام شد و خواست به دوره بالاتر برود و به این بهانه بیحجاب شود، گفتی دیگر اجازه نمیدهم این دختر از دستم برود و او را از رفتن به دبیرستان منع کردی و او، همان قرآن کوچک است. اطرافش سوخت؛ ولی آتش آن را خاموش کردی. آیا اینها را که گفتم، درست است؟» مرد گفت: کاملًا درست است.[3]
*******
ندامت و پشیمانی
خانمی که دارای تحصیلات عالی است و در شهر قاهره، پایتخت مصر زندگی میکند، از وضع خودآرایی و آرایشهای زننده و نیمهبرهنگی زنان مسلمان در آثار خود مینالد. البته وی خود نیز از جمله همین زنان بوده است؛ اما به عنوان یک زن مسلمان، از درون با عذاب آزاردهندهای گلاویز میشود و در نهایت، به مشکلی برمیخورد و متوجه اشتباه خود میشود و سعی میکند گذشته خود را جبران کند. او مینویسد:
«به دنبال کشیدن یک دندان به بیماری سختی مبتلا شدم؛ سر و صورتم به شکل وحشتناکی ورم کرد؛ بهطوریکه گونههایم میخواست منفجر شود. یک ماه این بیماری کشنده مرا در چنگال خود میفشرد و همه پزشکان از معالجه آن ناتوان مانده بودند؛ تا اینکه خدای مهربان به من لطف و عنایت کرد و شفا پیدا کردم. البته احساس کردم این بیماری عجیب، کیفر کردار من است؛ اما از طرف دیگر، خرسند بودم که بدین وسیله، از خواب غفلت بیدار شدم تا راه خیر و صلاح خویش را پیش گیرم.
در یکی از روزهای سخت بیماری، خانمی از دوستانم به عیادت من آمد. او با دیدن آن وضع دلخراش، خیلی ناراحت شد و گفت: "تو که زن مسلمان و نمازخوانی هستی و به مکه هم رفتهای، نباید به اینگونه عذاب سخت مبتلا شوی. گناهی هم مرتکب نشدهای که خداوند به کیفر آن تو را اینگونه مجازات کرده باشد!"
من بلند فریاد زدم: چه میگویی؟ من گنهکارم و اکنون سزای اعمال ناصالح خود را میبینم. این چشم و دهان و صورتی که به بیماری مبتلا شدهاند، همان اعضایی هستند که با رنگآمیزی و جلوهگری در معرض تماشای نامحرمان و چشمچرانها قرار میدادم. من لباسهای نامناسب میپوشیدم و مثل دیگر زنان مصری در کوچه و خیابان، به جلوهگری میپرداختم. من دستور خدا را در پوشش بدن خویش نادیده گرفتم و موضوع حجاب را بیاهمیت میدانستم. من از حجاب و پوشش اعضای بدن خود شرم داشتم؛ ولی خداوند مرا تنبیه کرد و دهانم کانون عفونت و صورت زیبایم، مظهر تنفر و انزجار گردید؛ اما به لطف و عنایت خدا، بیماری سختم برطرف شد و زیبایی و سعادت خود را بازیافتم.
بههرحال، بیماریام باعث بیداری من شد. از گناهان گذشته خود پشیمان و شرمسار گشتم، توبه عملی کردم و تازه فهمیدم چگونه باید حجاب، عفت، عصمت، هویت و شخصیت انسانی خود را حفظ کنم و دستورهای پروردگار جهان هستی را بهکارگیرم و در برابر ندای وجدان هم مطیع باشم.»[4]
[1]. امیر ملکمحمودی، آیینه عبرت، ص 130.
[2]. وبگاه روزنامه جام جم، تاریخ دسترسی: 8/11/1396، نشانی:
http://www.khabaronline.ir/detail/628946/society/events
[3]. سید نعمتالله حسینی، نقش زنان صالحه در اصلاح جامعه، ص 414.
[4]. احمد صادقی اردستانی، ای کاش میدانستم، ص 62.
افزودن دیدگاه جدید