عوامل اعتیاد| اعتیاد اعضای خانواده
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت ششم.
برشی از کتاب "نفس های سوخته".
عوامل و زمینههای اجتماعی اعتیاد؛ اعتیاد اعضای خانواده.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
چهارساله و عزیز دردانه پدر بودم که کنار بساط شرابخوریاش مینشستم و شیرینزبانیهایم او را کیفور (شاد) میکرد. همین شیرینزبانیها بود که پدرم مرا همپیمانه خود کرد. یک تفاوت بزرگ در خانه ما وجود داشت؛ مادرم زنی نمازخوان و مقید بود؛ اما پدرم مردی الکلی و خوشگذران. مادرم در کاخ سعدآباد کار میکرد و پدرم که به قول خودش خدا بعد از هشت سال مرا به او هدیه داده بود، هرروز قلمدوشم میگرفت تا در خوشگذرانیهایش همراهش باشم.
اوضاع پدرم بدتر و بدتر میشد. در 11 سالگی، با وجود آنکه علاقه شدیدی به درس خواندن داشتم، به زور کتک و تهدید و ناسزا وادار شدم تا به عقد مردی قمارباز و بیقید و بند درآیم. مدت زیادی هم نگذشت که باردار شدم و تا به خودم آمدم، متوجه رفتوآمد یک زن 40ساله پولدار به همراه دو فرزندش در خانهمان شدم.
با وجود وضعیتی که داشتم، باید از بچههای آن زن هم نگهداری میکردم و مزاحم خلوت او و همسرم نمیشدم. تا به دنیا آمدن پسرم، روزهای تلخ و تاریکی بر من میگذشت؛ اما این شروعِ زندگیِ زجرآورم بود؛ زیرا 40 روز نگذشته بود که خودم را در محضر دیدم. شوهرم بچه را گرفت و طلاقم داد و راهی جز برگشتن به خانه پدری نداشتم؛ اما پدرم از دنیا رفته بود و مادرم با چهار بچه قد و نیمقد نمیتوانست چرخ زندگی را بچرخاند. باید کاری پیدا میکردم تا کمکخرجش باشم. همین طور هم شد؛ اما فضای کارخانهای که در آن مشغول به کار شدم، چندان سالم نبود و ازآنجاکه نخواستم خواستههای غیراخلاقی چند مسئول بالادستی کارخانه را اجابت کنم، اخراج شدم.
در این سالها، به مشروبات الکلی اعتیاد پیدا کرده بودم و همین امر، باعث شد با زنی به نام نسرین آشنا شوم؛ زنی که خوشزبانیهایش دل من و مادرم را برده بود. پیشنهاد داد با او به شهر اهواز بروم و در ازای کار در شرکتی که او معرفی کرده بود، روزانه 20 تومان حقوق دریافت کنم. برای من که در آن زمان زن مطلقه بسیار جوانی بودم، پیشنهاد وسوسهانگیزی بود و خانوادهام را از لحاظ معیشتی تأمین میکرد. همین بود که با نسرین راهی اهواز شدم.
بهظاهر قرار بود کارمند یک شرکت بشوم؛ اما وقتی پایم به جایی رسید که نسرین از آن تعریف میکرد، تازه فهمیدم چه کلاه گشادی بر سر من و مادرم رفته است. توقع هرکاری از من داشتند، به غیر از کاری که یک کارمند دفتری باید انجام بدهد! به همین دلیل، بارها اقدام به فرار کردم؛ ولی هربار نقشههایم نقش بر آب میشد. بالأخره از آنجا فرار کردم و خود را به تهران رساندم. من فرزند اوّل خانواده بودم و وقتی به خانه برگشتم، مادرم پنج فرزند معتاد داشت و این فشار روحی، او را ذرهذره آب کرده بود و در نهایت نیز به سرطان مبتلا شد. من سعی میکردم با به عهده گرفتن هزینههای زندگی، کمی از این ناراحتیها بکاهم. از پس این کار هم بهخوبی برمیآمدم.
بعد از بازگشت به تهران هم با چند واسطۀ مواد آشنا شدم و شروع به فروش مواد کردم. اوضاعم خیلی خوب شد. خانهای در خیابان شریعتی تهران خریدم و یک ماشین خوب هم زیر پایم انداختم؛ اما این دوران، خیلی نپایید. به جرم خریدوفروش موادّ مخدر، راهی زندان شدم. دوران زندانم مصادف شد با شروع جنگ. در بخشهای مختلف زندان کار میکردم و ازآنجاکه در هنر خیاطی سررشته داشتم، در کنار زنان دیگر برای رزمندهها لباس میدوختم؛ تا اینکه از زندان آزاد شدم و دیگر سراغ خانوادهام نرفتم.
بعد از آزادی از زندان، تاریکترین دوران آوارگی من کلید خورد و کارتنخوابی روی دیگر سکه زندگیام شد. خیابانهای شهر و پارکها پاتوقم بود و با فروش موادّ مخدر، امورم را میگذراندم. 22 سال تمام خانهام را به دوش کشیدم و چهار راههای شهر را برای فروش گل زیرپا گذاشتم. در این مدت، 106 مرتبه برای ترک اعتیاد اقدام کردم؛ اما هرگز با تمام وجود، به این تصمیم یقین نداشتم. به انواع و اقسام موادّ مخدر اعتیاد داشتم و همواره به این فکر میکردم که بیش از نیم قرن زندگی با مواد خو گرفتهام و دیگر سالهای آخر عمرم را سپری میکنم و در نهایت، از شدت مصرف موادّ مخدر خواهم مرد.
هرچه به عمر کارتنخوابیام افزوده میشد، خود را از خانواده دورتر احساس میکردم و هرگز فکر نمیکردم دوباره آنها را ببینم؛ اما یک روز در محله دروازه غار، مردی مقابلم نشست و به چشمانم خیره شد که برایم بسیار آشنا به نظر میرسید. او برادرم بود که بعد از 18 سال، خود را در آغوشش پیدا کرده بودم؛ ولی حضور او هم مرا از عالم اعتیاد و کارتنخوابی رها نکرد. کمی بعدتر، درست آن زمان که در میان معتادان و کارتنخوابهای دروازه غار و شوش به «مامان لادن» معروف شده بودم، جوانی بلندقامت و خوشتیپ به سراغم آمد. همیشه در رؤیاهایم پسرم را که تنها 40 روز میهمان آغوشم بود، با همان شمایل میدیدم. آمد کنارم و مامان لادن صدایم کرد. پرستارم شده بود و از اینکه بعد از سالها یک نفر تا این حد نگران خورد و خوراکم بود، احساس خوبی داشتم؛ اما حیف که عمر این احساس، کوتاه بود و بعد از چند روز، از طریق همسر سابقم که بعد از 48 سال به دیدنم آمده بود، درحالیکه یک اعلامیه در دست داشت، متوجه شدم صاحب عکس اعلامیه، پسرم حمیدرضاست که روزهای آخر عمرش را در کنار من، یعنی مادر کارتنخوابش گذرانده بود.
دیگر از بیپناهی خسته شده بودم و روز و شبها را میشمردم تا فصل آخر زندگیام از راه برسد. هیچ امیدی به زندگی بهتر نداشتم؛ اما من کارهای نبودم و این خداوند بود که گردونه تقدیرم را به حرکت میانداخت. یک شب که به هیچ اتفاق خوبی فکر نمیکردم، مردی جلویم سبز شد و یک ظرف غذای گرم را مقابلم گرفت و گفت نمیخواهی یک یاعلی بگویی و تولد دوبارهات را جشن بگیری. حرفهایش برایم خندهدار بود. به کمک او با سرای مهر آشنا شدم و درحالیکه نهتنها دیگران، بلکه خودم هم باور نمیکردم از شر اعتیاد خلاص شدم. حالا بعد از یک عمر، پاک شدن را تجربه کردهام.[1]
*******
در تهران به دنیا آمدم. در خانوادهای رشد کردم که موادّ مخدر همه زندگیشان را در برگرفته بود و پنج خواهر و دو برادرم، همگی اعتیاد داشتند. اعتیاد در خانوادهمان ریشه زده بود. پدربزرگ و جد پدریام، موادّ مخدر مصرف میکردند. دوران کودکیام در خانوادهای آشفته سپری شد و در این زندگی، آموختم باید روحیه جنگطلبی داشت.
چهار سالم بود که برای نخستینبار طعم اعتیاد را چشیدم. شبها به خاطر گوش درد نمیتوانستم بخوابم و مادرم برای آنکه مرا آرام کند، مقداری از تریاکهای پدربزرگ را پشت گوشم میمالید تا دردم تسکین پیدا کند. این درد، ماهها ادامه داشت و علت آن عفونت گوش بود؛ ولی مادرم با تریاک و دود سیگار، درد مرا ساکت میکرد. بعد از چند ماه، دیگر خودم از مادر میخواستم تا از موادّ مخدر پدربزرگ به من بدهد.
مادرم فرزند مردی معتاد بود و اعتیاد همه زندگیاش شده بود. در این خانواده، نتوانستم بچگی کنم و کسی هم نبود که به من درس زندگی بدهد و در واقع، سلیقهای بزرگ شدم. در این خانواده، روش سوء استفاده کردن را آموختم. 14سالم بود که با حشیش آشنا شدم. نخستینبار وقتی با پیشنهاد دوستان حشیش کشیدم، احساس کردم روح آشفتهام آرام شده است و برای اوّلینبار خندیدم.
مصرف مشروبات الکلی، شعله دیگری بود که خانواده ما را دربرگرفته بود. من در کنار پدر و دیگر اعضای خانوادهام، عیش خودمان را با مشروب کامل میکردیم. روزها و شبها در مستی و خماری سپری میشد؛ اما انقلاب اسلامی سال 57، باعث شد تا کارخانههای مشروبسازی تعطیل شوند و به این ترتیب، من و خانوادهام تا مدتی از مصرف مشروبات الکلی دور ماندیم.
سال 1349 به خدمت سربازی رفتم. در این دوران بود که فهمیدم بدون مشروبات الکلی نمیتوانم زندگی کنم و باید هرروز مصرف میکردم. با هرفرازونشیبی که بود، خدمت سربازی را به پایان رسانیدم. سال 1352 ازدواج کردم. بعد از یکسال، پسرم به دنیا آمد و پس از آن نیز صاحب دو دختر و یک پسر دیگر شدم. سال 57 پیمانکار تأسیسات بودم و در فرودگاه مهرآباد و هتل آزادی کار میکردم. وضع مالی مناسبی داشتم و سه سالی بود که مشروبات الکلی را کنار گذاشته بودم. فقط سیگار میکشیدم و گاهی هم آن را کنار میگذاشتم؛ ولی دوباره به طرف سیگار میرفتم.
سال 61 دوباره به سوی مشروبات الکلی کشیده شدم و یک سال بعد نیز مصرف موادّ مخدر را شروع کردم. اوّلینبار در یک باشگاه ورزشی کاراته با توصیه یکی از مربیانم شیره تریاک خوردم. آن زمان چیزی به نام دوپینگ وجود نداشت و وقتی شیره تریاک را خوردم، احساس کردم قدرت زیادی پیدا کردهام و در مسابقات قهرمان شدم.
احساس میکردم روی ابرها قدم میزنم و تا 18 روز توانایی فراوانی داشتم. با خودم میگفتم اگر هرماه یکبار به اندازه کمی تریاک مصرف کنم، مشکلی پیش نمیآید و میتوانم قدرت بدنیام را حفظ کنم. انرژیام زیاد شده بود و تا نیمههای شب کار میکردم و جالب اینکه همزمان ورزش هم میکردم؛ اما این دوران طلایی، تبدیل به دوران نقرهای و پس از آن، خاکستری شد و به جایی رسیدم که از خدا آرزوی مرگ میکردم.
روزها بهسرعت سپری شدند و موادّ مخدر در وجودم ریشه کرد. زانوهایم سست شدند و وزنم 34 کیلو کاهش پیدا کرد. کارم شده بود مصرف 10 گرم شیره تریاک و دهها قرص آرامبخش در روز. دیگر آدم سابق نبودم؛ اما به جهت وضعیت مالی مناسبی که داشتم، در بیمارستانهای مختلف بستری شدم و بارها موادّ مخدر را ترک کردم؛ ولی بیفایده بود.
دو بار دست به خودکشی زدم؛ اما از مرگ نجات پیدا کردم. روزی چند بسته سیگار میکشیدم و همه زندگیام در دود و مشروب خلاصه میشد. همسرم مانند شمعی مقابل چشمان من آب میشد؛ ولی من بیتوجه به او در عالم خودم بودم. او قهرمان زندگیام بود. با همه مشکلات کنار من ایستاد و سایهای بالای سر بچهها شد.
مرگ، آرزویی بود که آن را تنها راهحل رهایی از منجلابی میدانستم که در آن گرفتار بودم. به انتهای خط رسیده بودم و بیناییام روزبهروز کمتر میشد. بعد از سه سال، وقتی پزشکان گفتند به بیماری سرطان استخوان مبتلا شدهام، فهمیدم فقط شش ماه مهمان کره خاکی هستم و باید خود را برای سفری که انتظارش را میکشیدم، آماده کنم.
توهّم وضعیت زندگی خانوادهام بعد از من، مانند خورهای به جانم افتاده بود. تصور میکردم بعد از من، خانوادهام به فساد کشیده میشوند. تصمیم گرفتم تا به زندگی آنها نیز خاتمه بدهم. دوبار در غذایی که همسرم طبخ کرده بود، مرگ موش ریختم؛ اما ازآنجاکه تقدیر باید به گونه دیگری رقم میخورد، هیچ اتفاقی نیفتاد.
از زندگی خسته شده بودم. پنج ماه شیمیدرمانی و پرتودرمانی شدم. فقط یک ماه از مدت زمانی که پزشکان برای زنده بودنم تعیین کرده بودند، باقی مانده بود. نمیخواستم زنده بمانم و فقط میخواستم قبل از مرگ، از شر اعتیاد رها شوم. 15شهریورماه سال 77 وارد انجمن معتادان گمنام شدم. نمیدانم چطور از این انجمن سر در آوردم. فردی که به عنوان راهنما در این انجمن برای ما صحبت میکرد، وقتی سرگذشت تاریک مرا شنید، از من خواست تا در گوشه خلوتی در برابر خدا زانو و از عمق وجود او را صدا بزنم.
برای اوّلینبار در زندگی زانو زده و با خدا حرف زدم. حس میکردم نوری در دلم تابیده است. احساس میکردم متحول شدهام. قدرت عجیبی پیدا کرده بودم. با ارادهای محکم، موادّ مخدر و سیگار را کنار گذاشتم و در 45 سالگی دوباره متولد شدم.
ماهها گذشت؛ اما من زنده بودم و پزشکان از زنده بودنم متعجب بودند. آنها مرا به عنوان الگویی که توانسته بود سرطان را شکست بدهد، به بیماران سرطانی معرفی میکردند. آن روزها احساس میکردم باید بنویسم و زنده ماندن من، حکمت خداست. باید با قلمم به همه میفهماندم که اعتیاد، جرم نیست؛ یک بیماری است و باید این بیمار را نجات داد.[2]
*******
اعظم با شک و تردید قبول میکند از زندگیاش سخنی بگوید. مشخص است رازی در صندوقچه سینهاش دارد و وحشت دارد آن را با ما در میان بگذارد. میگوید رازش مهم است و هیچکس نباید چیزی بفهمد؛ وگرنه زندگی و تنها امیدش از بین خواهد رفت. باد ملایم و دلچسبی میوزد. دمپاییهایش را از پایش در میآورد. روی صندلی زردرنگ پلاستیکی چهار زانو مینشیند، روسری آبیرنگش را روی سرش جابهجا میکند و با دهان بیدندان که بیش از هرچیزی توی صورتش مشخص است، میگوید:
«از کجا برایت بگویم؟ بگذار از اوّلش تعریف کنم. من متولد ۱۳۵۴ هستم و از ۱۳ سالگی موادّ مخدر کشیدم. خودت حساب کن که چند سال اعتیاد داشتم.»
با یک حساب سرانگشتی میشود دقیقاً ۲۸ سال؛ یعنی بهترین سالهای زندگی اعظم، دوران جوانی و طراوتش به کشیدن مواد گذشته است؛ کراک، مرفین، شیره تریاک و… . آه بلندی میکشد و ماجرای زندگیاش را تعریف میکند:
«چیزی که همیشه در خانهمان میدیدم، چرت زدن پدر و مادرم بود؛ چون اعتیاد داشتند و هروئین میزدند. عاشق این چرت زدنشان بودم و بعدها هرچه هروئین کشیدم تا مثل آنها چرت بزنم، نشد که نشد. یک روز که جاسازشان را پیدا کردم، مواد را بردم دادم به مستأجرمان. او هم گفت بیا بکش ببین چطوریه؟ خوشت میآید یا نه؟ من که بلد نبودم، او گرفت و من هم کشیدم. آرام شدم و خیلی خوشم آمد. بدبختیام از همینجا شروع شد. دیگر نمیتوانستم نکشم. اگر نمیکشیدم، عصبی بودم و بدخُلق. چون از مواد خوشم آمده بود، از جاساز برمیداشتم و میرفتم و در دستشویی یا پشتبام میزدم و برمیگشتم. آن موقع، بچهمدرسهای بودم و وقتی درگیر مواد شدم، صبح قبل از مدرسهرفتن، موادم را میکشیدم.
یک ماه از مصرفم میگذشت که یک روز طبق معمول رفتم سر جاسازشان تا مواد بردارم؛ اما نبود. از مادرم پرسیدم مواد را کجا گذاشتهای؟ تو را به خدا به من هم بدهید، چند تا دود بگیرم، درد دارم. پدرم که فهمیده بود مواد میکشم، سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: مگر نمیبینی ما به دلیل همین مواد بدبخت شدهایم؟ نمیبینی زندگیمان را به باد دادهایم؟ چرا میخواهی خودت را بدبخت و بیچاره کنی؟ گفتم: "من نمیخواستم بکشم. مستأجرمان یادم داده است." تا اسم او را گفتم، پدرم رفت و کلّ اسباب و اثاثیهشان را توی کوچه ریخت.
مدرسه را هم گذاشتم کنار؛ چون چند بار به جهت سیگار کشیدن، از ناظم مدرسه تذکر گرفته بودم؛ اما هیچوقت زیر بار نرفتم و همیشه میگفتم نه. یک روز که به مدرسه رفته بودم، نمیدانم چه کسی مرا لو داده بود یا لباسم بوی سیگار میداد که آمدند توی کلاس و کیفم را گشتند و یک نخ سیگار پیدا کردند. بعد هم مادرم را به مدرسه خواستند و پروندهام را زیر بغلم گذاشتند و اخراجم کردند. اخراج که شدم، دیگر قید درس و مدرسه را برای همیشه زدم. داد و بیداد پدرم هم هیچ تأثیری رویم نداشت.
یادم است یکبار پدر و مادرم تصمیم گرفتند ترکم دهند. مادرم مقداری تریاک تهیه کرد و بعد دستم را گرفت و برد کلانتری و به مأمورها گفت که این مواد، مال دخترم است. این کار را کرد که ترک کنم؛ نه اینکه واقعاً دستگیر شوم. خلاصه دستگیر شدم و به زندان اوین رفتم و سه ماهی آنجا بودم.»[3]
*******
پدر! نفرینت نمیکنم؛ چون از خدا میترسم؛ ولی گاهی فکر میکنم روزهایی که تو میبایست دست مرا میگرفتی و با عشق به مدرسه میبردی، از من میخواستی که بساط اعتیاد تو را آماده سازم. اکنون تو برای فرار از قانون، مخفیانه در گوشهای تنها به زندگی نکبتبار خود ادامه میدهی؛ ولی من و برادرانم اینسوی میلههای زندان، تاوان خلافهای تو را پس میدهیم... .
پدرم بیپروا در حضور ما در خانه بساط کشیدن تریاک و هروئین را پهن میکرد و از من و برادرانم میخواست که وسایل او را برایش مهیا کنیم. در این بین، ناخواسته چیزهای بسیاری یاد میگرفتیم که در زندگی ندیده بودیم و آن، کشیدن تریاک و هروئین بود. در آن موقع، اگرچه مانند برادرانم نمیکشیدم، از بوی هروئین خوشم میآمد و مهمتر از همه اینکه این کار در خانه ما دیگر هیچ قبح و زشتیای نداشت.
بالأخره، روزی مأمورین برای دستگیری پدرم به خانه ما ریختند. پدرم فرار کرد و مأمورین جای مواد را پیدا نکردند و رفتند. من که جای آنها را میدانستم، در غیاب پدرم گهگاهی بستههای هروئین را برمیداشتم و میکشیدم تا اینکه کاملاً معتاد شدم. دستگیری برادرانم زنگ خطری برای من بود؛ اما دیگر دیر شده بود.
آن موقع، من کلاس پنجم درس میخواندم. درس را رها کردم و برای تأمین زندگیمان ،در یک مکانیکی مشغول کار شدم؛ ولی چون درآمدم کفاف خرج خانه و اعتیادم را نمیداد، ناچار در دام خریدوفروش مواد افتادم.
مادر بیچارهام که ده سال اعتیاد پدرم را تحمل کرده و اعتراض و فریادش به جایی نرسیده بود و در فقر و محرومیت شدیدی به سر میبرد، شاهد پژمرده شدن جگرگوشههایش بود و از طرفی، اعتیاد و قاچاقفروشی من نیز سخت او را رنج میداد. بهناچار به قانون پناه برد و با شکایت او هشت ماه پیش زندانی شدم و به جایی آمدم که برادرانم در آنجا بودند؛ جایی که پدرم سرنوشت آن را برای ما رقم زده بود.
اعتراف میکنم که مادرم با معرفی من، خدمت بزرگی به من کرد؛ اگرچه من با گزارش او به زندان افتادم، ولی باید بگویم اینجا برای من مدرسه است که در آن درس اخلاق و زندگی میآموزم. توسط واحد فرهنگی زندان، درس خواندن را آغاز کردم و هرروز ساعاتی را در کتابخانه زندان سپری میکنم. با کمک مسئولان زندان، اعتیاد خود را ترک کردم. چند روز پیش، مادرم به دیدنم آمده بود. از زحمات او خجالت کشیدم، در آغوشش گرفتم و گریستم و گفتم: مادر! من از تو ممنونم که مرا به زندان انداختی. اگر کمک تو نبود، شاید به دست من جوانهای زیادی معتاد میشدند. من محبت تو را جبران میکنم.[4]
*******
پی نوشت
[1] . برگرفته از خبرگزاری کار ایران (ایلنا)، «داستان زنی که بعد از نیمقرن اعتیاد روی پا ایستاد»، شناسه خبر: 427935، تاریخ مشاهده: 22/10/1396، در: www.ilna.ir/fa/tiny/news/427935
[2] . برگرفته از: باشگاه خبرنگاران جوان، «نویسندهای که با نوشتن 100 کتاب بر 45 سال اعتیاد خط کشید»، شناسه خبر: ۴۹۶۷۹۷۶، تاریخ مشاهده: 17/11/1396، در: www.yjc.ir/fa/news/4967976
[3] . وبگاه مجله ابرتازهها، «اعتیاد دختر 13ساله به موادّ مخدر»، تاریخ مشاهده: 20/8/1396، در: www.abartazeha.com/news/146404/13-year-old-story-drug-addiction.
[4] . علی میرخلفزاده، از این داستانها عبرت بگیرید، ص 72.
دیدگاهها
بسم الله الرحمن الرحیم متأسفانه منشأ اعتیاد یاازخانواده است یا دوستان ناباب، و جدای از اینکه شخصی را کج خلق وبداخلاق بشناسیم، اعتیاد منشأ بداخلاقی ، خودخواهی، افراط وتفریطها و ضرر های مالی وجانی است،که مخربترین آن نوع صنعتی میباشد وتا فرد معتاد خودش اراده ترک نداشته باشد اصرار برای ترک بیفایده است، اینکه مواد مخدر به آسانی دراختیار فرد معتاد قرارمیگیرد مایه تأسف است،طبق گفته اساتیدچون اعتیاد را میتوان به عنوان بیماری شناخت بیماری که منشأ آن روحی است، پس شخص معتاد درنبود موادمخدر به ناچار درمعرض ترک قرار میگیرد وشاید بهترین راه هرچند سختترین راه، برای ترک شخص معتاد باشد.
افزودن دیدگاه جدید